38-157
پنجشنبه, ۴ آذر ۱۴۰۰، ۰۶:۱۳ ق.ظ
آخرین تقه رو که زدم، با چشمای گریون، عکس فرستادم و پیام دادم و گفتم بیا و در شادی این لحظه ی من شریک باش...
اینجوری شد شروع دوباره مون... با اون پیام...
حالا، ظرفه رو بابل رپ پیچیدم و دارم میفرستم بره...
دلم هم داره باهاش میره...
و کلی خاطره...
انگار دونه دونه بندهای بین من و اون، خاطره های مشترکمون، داره بریده میشه...
و تکتک شون درد داره... تکتک شون سوگواری داره...
آره، شش صبح پنجشنبه، با چشمای گریون، نشستم دم در خونه منتظر دنا و خاطره هم میزنم...
- ۰۰/۰۹/۰۴