38-206
پنجشنبه, ۲۳ دی ۱۴۰۰، ۰۱:۱۱ ب.ظ
وقتی تو خونه تنهام، فقط یاد اون روزهای دوسال پیش میفتم و تنهایی های زیادش...
مامان رفته برای جراحی. بابا هم همراهش رفت.
نرفتم کارگاه و از صبح دارم جمع و جور میکنم، که از وقتی مامان برگرده باید از عیادت کننده ها پذیرایی کنیم.
خونه ساکته و من غرق شدم تو فکر و خاطره...
چند روز پیشا، یه متن طولانی، مثنوی هفتاد من،
نوشتم و بعد از شش ماه براش فرستادم.
گفتم این حرفایی ه که تو دلم مونده و هرچه نکردم نشد که بیخیالشون بشم...
تشکر کرد و گفت میخونه...
از وقتی فرستادم، هم یه حس سبکی دارم و هم یه حس ناراحتی و دلتنگی...
داستان ما از اولش دو طرف داشت...
و من دائم تو جنگ بودم انگار...
نامه رو فرستادم به امید صلح، که هنوز حاصل نشده.
- ۰۰/۱۰/۲۳