پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

ای روی دلارایت مجموعه ی زیبایی
مجموع چه غم دارد از من که پریشانم

بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰۲/۰۴/۰۳
    40-3

35-284

دوشنبه, ۱۲ فروردين ۱۳۹۸، ۱۲:۳۱ ق.ظ

زنگ زدم بهش که: داری میای اینجا، برای من یه چیز خوشمزه بیار!

گفت: چیز خوشمزه تو خونه مون نداریم!

گفتم: خب برو برام بخر!

یه کم فک کرد و بعد گفت: مممم... آسام ایسی اوبه؟

گفتم: آره عمه! خوبه!

با ذوق گفت: باشه! همه شو برات میخرم! پنش تا برات میخرم!...


از در که اومد تو بهش گفتم: آدامس خرسیای من کو؟

با قیافه ی ناراحت گفت: مغازه بسته بود!...

مامانش گفت: ا! پس برا همین اینقدر حواسش به خیابون بود و تا در بسته ی مغازه هه رو دید گفت: اه! بسته س!...

...

.اینطور حواس جمع!

...

مامانم بهش گفته که آدامس خرسی دوست نداره و ازش خواسته که دیگه نخوره! چون آدامس خرسی بوی بدی میده!

جوجه هم تو چشاش زل زده و گفته: اما من دوست دارم!

بعد هم که با مامان رفته بوده خرید، رفته جلوی پیشخونه و رو پا بلند شده و به فروشنده گفت: افتن، دو تا آسام ایسی بوگندو بدین!

...

اینطور مصمم و سر انتخاب خود ایستا!

...

تا حالا دقت کرده بودین که بسته بندی آدامس خرسی دو رنگه؟!... آبی و قرمز؟!...

جوجه فقط آبیشو دوست داره!...

  • پری شان

35-272

يكشنبه, ۲۶ اسفند ۱۳۹۷، ۱۱:۱۵ ق.ظ

کلافه، انگشتمو گذاشتم رو گوشم و نگاش کردم...

گفت: چیه؟! سمعک؟!

سر تکون دادم که: آره...

و رفتم تو آشپزخونه که براش چایی بیارم و یه کمم آروم بشم...

وقتی برگشتم دیدم یکیشو گذاشته.

تلوزیونو روشن کردم. تکرار عصر جدید بود.

براش لقمه می گرفتم و همزمان تعریف میکردم که جریان این مسابقه چیه...

چند نفری اجرا کردن و رسید به یه دختر بچه ی یازده ساله که محاسبات ریاضی ذهنی انجام میداد.

خوشش اومده بود. گمون نمیکنم درست متوجه مهارت بچه شده (بوده؟) باشه، بیشتر از اعتماد به نفس بچه هه و سرزبونش خوشش اومده بود.

یهو وسط اجراش پرسید: تو چند سالته؟!

احساس کردم اگه بگم سی و پنج خیلی جا میخوره. گفتم: سی و سه!

چشماش گرد شد و گفت: چاخان نکن!

خندیدم و فهمیدم که واقعا دو سال تاثیری نداشته...

گفت: منو سر کار گذاشتی؟!...

با خنده سر تکون دادم که: نه!

پرسید: اون وقت این بچه هه گفتی چند سالش بود؟!

_ یازده!

_ خیلی از تو کوچیکتره که... شوخی کردی؟!

لقمه ی نون پنیرشو دادم دستش که بحث عوض شه.

سکوت شد...

بعد از یکی دو دقیقه گفت: بهتر نبود به جا اون کارا میرفتی این کارا رو یاد میگرفتی؟!

من:  :))))))


  • پری شان

35-264

سه شنبه, ۲۱ اسفند ۱۳۹۷، ۱۲:۳۴ ق.ظ

صب تلفن خونه زنگ خورد. شماره خونه داداشم بود. برداشتم و گفتم: جانم؟

جوجه با خنده گفت: للاااااااااام!

- سلام عششششقم! حالت چطوره؟؟؟

- عمه! اوباب بخر!

- حباب چقدری؟

- حباب گنده ی گننننده!

- باشه عزیزم!

...

ظهر گوشیم زنگ خورد... شماره خونه داداشم:

- سلام

- للاااااااام!... عمه اوباب میخوام!

- قربونت برم الهی! باشه. میگیرم.

- الان میخوام!

- الان سر کارم عمه.

- عمه! اوباب گننننده!

...

شب گوشی خونه زنگ خورد... شماره خونه داداشم...

- للاااااااام!

- سلام عسلم!

- عمه اوباب گرفتی؟

...

داستان جدید جوجه... حباب بازی...

  • پری شان

35-249

دوشنبه, ۶ اسفند ۱۳۹۷، ۰۴:۰۳ ب.ظ

صبحی بیدار شدم، ولی چشمام هنوز بسته بود.

بعد حس کردم یه چیزی رو سر و کله م پخش شده...

همونجوری با چشای بسته دست بردم تو موهام و مخم ارور داد که واقعا چیه رو سرم؟!

از جا پریدم و رشته های قرمز پوشال کاغذی ریخت رو بالشم و همزمان صدای قهقه ی جوجه!...

...

به خاطر تعمیرات خونه شون یک هفته پیش ما بودن...

مامان دیشب میگفت: آدم میخواد پس فردا تو یه وجب جا بخوابه... خداییش این دختر گناه داره...

...

قشنگ آسفالتمون کرد... ولی... امروز که داشتم لباسای بیرونشو تنش میکردم، هنوز نرفته، دلم براش تنگ شد...

دم در گفت: ما داریم میریم اونه ی اودمون(خونه ی خودمون)... عمه! ببششیداااا... (ببخشیدا... که یعنی ببخشید که زحمت دادیم و اینا )


خیلی خودمو کنترل کردم که گازش نگیرم! 

.

  • پری شان

35-243

سه شنبه, ۳۰ بهمن ۱۳۹۷، ۰۴:۱۲ ب.ظ

نشسته م تو انباری...

من و این انباری سه در یک با هم خاطره ها داریم...

چقدر اینجا ماکت درست کردم و رنگ و سنباده زدم...

حالا در سکوت نشستم و چشم دوختم به ردیف کتابهایی که باید تکلیفشونو مشخص کنم...

یا رد کنم بره، یا رد کنم بره، یا رد کنم بره...

آپشن دیگه ای از نظر مامان وجود نداره...

فقط میتونم یه سری رو یواشکی ببرم کارگاه...

...

دستم به کار نمیره...

من عاشق این انباری و این کتابهای خاک گرفته م....

  • پری شان

35-240

شنبه, ۲۷ بهمن ۱۳۹۷، ۰۱:۱۰ ب.ظ

امروز هوای تهران عجیبه...

عجیب خوب باورنکردنی...

  • پری شان

35-239

جمعه, ۲۶ بهمن ۱۳۹۷، ۱۱:۵۹ ب.ظ

...

هشت سال...

...

  • پری شان

35-238

پنجشنبه, ۲۵ بهمن ۱۳۹۷، ۱۱:۵۹ ب.ظ

حالا دیگه یاد گرفتم که از صدای تق تق ش، حالش رو بفهم... وقتی ریتمش منظمه... وقتی آرومه... وقتی ناموزونه... وقتی تند تنده... وقتی صداش بلنده... و وقتی که نوای چکشش محزونه...

.

صدیق تعریف گفت: ترسیدن ما چون که هم از بیم بلا بود... اکنون ز چه ترسیم که در عین بلاییییییم... اکنون ز چه ترسیم که در عین بلاییم...

من گفتم: به زبون خودمون ینی من دیگه چیزی برای از دست دادن ندارم...

اون، چیزی نگفت... سر تکون داد...

و صدای تق تق کم کم آروم شد و محزون و... خاموش...

پاشد رفت تو آشپزخونه و من منتظر بودم چند لحظه بعد با دو تا لیوان چایی برگرده...

قدر یه چایی ریختن که نه، قدر یه چایی دم کردن... قدر یه چایی دم کشیدن حتی، صبر کردم و نیومد...

داد زدم: کوشی؟!

با کمی مکث و بعد صدای گرفته گفت: میام الان...

...

اومد با چایی و چشمای سرخ...

پرسیدم: چی شدی یهو؟

گفت: هیچی...  و چکش رو سریع دست گرفت و صدای تق تق ش میگفت داره به خودش فشار میاره که اشک ها رو با خشم پس بزنه...

.

توپ تو گلوم سر و کله ش پیدا شد... قلمم به خطا رفت و چکشم پس و پیش خورد...

دست از کار کشیدم و گفتم انگشتام خسته ست...

عینکشو برداشت و گفت: بریم خونه...

.

ونک خداحافظی کردیم و از هم جدا شدیم...

توپه داشت خفه م میکرد...

اشک اومده بود تا پشت پلکم.

و این میتونست شروع یه هفته ی ابری باشه...

باید برای خودم کاری میکردم...

.

گوشی رو درآوردم و شماره گرفتم. با اولین بوق برداشت.

سلام کردم و گفتم: بریم یه وری؟

چندین ماه بود همو ندیده بودیم.

خندید که: الان؟...

نزدیک هشت بود.

گفتم آره.

گفت باشه. بیا همونجا که همیشه برت میدارم...

.

ساندویچه و سیب زمینی های غرق در سس پنیر، به زور از کنار توپه رد میشدن... و داشتن تلاش میکردن اوضاعو روبراه کنن...

.

ولی آخرسر جادوی کلمات بود که به یاری اومد...

اون هم حال خوشی نداشت...

حرف زد... حرف زدم...

وقتی خداحافظی می کردیم هر دو حالمون بهتر بود...


خیلی وقتا حرف زدن باعث میشه که بتونی یه کم از درونت فاصله بگیری و از بیرون خودتو ببینی... اون وقت راحت تر میشه اوضاع رو بررسی کرد و سر و سامون داد...


  • پری شان

35-228

دوشنبه, ۱۵ بهمن ۱۳۹۷، ۰۸:۲۷ ب.ظ

پتو رو کشید سرش و گوله شد گوشه ی تخت.

بعد دستشو آورد بیرونو عروسکشو ورداشت و برد زیر پتو.

بعد با صدای خفه گفت، عمه! بآب!...

ده ثانیه بعد پتو رو زد کنار و گفت: صب شد! صبونه بخوریم... نون و آمه!

و ادای غذا خوردن درآورد...

دو دقیقه بعد دوباره گفت: بآبیم و پتو رو کشید رو خودش و عروسکش...

و ده ثانیه بعد...

نون و آمه (خامه)، نون و ارده و نون و پنیر رو خوردیم...

واسه صبحانه روز چهارم من پیش قدم شدم و گفتم: بونگا بخوریم! (تخم مرغ) 

قبول کرد... منم طبق سه روز گذشته: ادای غذا خوردن درآوردم... که دیدم همراهی نمیکنه و خیره شده بهم...

گفتم: چیه عمه؟

گفت: اه! عمه! پوست داشت!

  • پری شان

35-227

يكشنبه, ۱۴ بهمن ۱۳۹۷، ۰۲:۲۱ ب.ظ

ساعتی میزان آنی ساعتی موزون این

بعد از این میزان خود شو تا شوی موزون خویش

  • پری شان