پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

ای روی دلارایت مجموعه ی زیبایی
مجموع چه غم دارد از من که پریشانم

بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰۲/۰۴/۰۳
    40-3

37-4

چهارشنبه, ۴ تیر ۱۳۹۹، ۰۶:۵۶ ب.ظ

نمای ساختمونو داربست زدن و دارن رنگ میکنن.
و از اتفاقات نامنتظره ای که برای من در طبقه ی چهارم پیش اومده اینکه، یهو وسط کار سر گردوندم و دیدم یه آقایی وایساده پشت پنجره اتاقم!
یه جور عجیب و تخیلی ای شده!
دیروز جوجه اومد رفت پشت پنجره م و بعد با حالت متفکرانه ای گفت: عمه میدونی؟ این آقاها یه تشک میندازن رو زمین پایین میله ها، که اگه افتادن چیزی شون نشه!
با خودم فک کردم حتما زنداداشم بهش گفته!
عصری اصرار کرد که بریم خرید. راضی شد ماسک بذاره و دستشم به چیز نزنه!
حالا بماند که در تمام مدتی که بیرون بودیم پنج دقیقه یه بار بهم گفت: عمه ببخشیدش! دستم خورد به ماسکم! (همیشه برای یه سوم شخص غایب معذرت خواهی میکنه!)
وقتی رفتیم تو حیاط دوید و رفت سمت پایه ی داربست و هی دنبال یه چیزی گشت. بعد اومد بهم گفت: عمه! پس چرا تشکتشون نیست!...
بعد از خرید، صاحبکار نقاشا تو حیاط بود و درو برامون باز کرد. من باهاش سلام و علیک کردم و چندتا سوال درباره رنگها پرسیدم که دیدم جوجه داره مانتومو میکشه.
- جانم عمه؟!
با صدای آهسته گفت: بهش بگو!
- چی بگم؟!
- تشک ها رو...
- عمه بیا بریم...
بالای پله ها که رسیدیم دلش طاقت نیاورد!
- عمه باید بهش بگیم!
و دوید دوباره تو حیاط دنبال آقاهه که داشت میرفت سمت پارکینگ.
و منم صدا زد که عمه بدو بیا تا نرفته!
آقاهه رو بلند صدا زد!
بعد که طرف برگشت، روش نشد حرفشو ادامه بده. گفت عمه تو بگو!
- آقا این پسر ما از شما سوال داره...
و نگاه کردم به اون دو تا چشم گردی که از پشت ماسک پیدا بود.
انتظار زیادی بود که خودش بگه!
- آقا این پسر ما میپرسه که چرا شما پایین داربست ها یه تشک ننداختین که اگه کسی افتاد چیزیش نشه!
و احساس کردم احمق ترین آدم روی زمینم! و همزمان این فکر اومد تو ذهنم که نباید به دلش بد مینداختم!
آقاهه کمی هاج و واج نگامون کرد و بعد به جوجه گفت که باید به حرف مامان و بابات گوش بدی!
و جوجه که جواب سوالشو نگرفته بود شاکی منو نگاه کرد!
آقاهه هم برای ادامه ی پروسه ی عوض کردن بحث، گفت که من یه نوه اندازه ی تو دارم و خیلی دوستش دارم!
برگشتیم خونه و داشتیم ماجرا رو برای مادر جوجه تعریف میکردیم( که من در ضمن داستان فهمیدم کل داستان تشک زیر داربست و اینها ساخته ی ذهن خود جوجه بوده و مادرش نقشی نداشته) که مامانم از بیرون اومد و گفت: این آقای صاحبکار این نقاشا تو حیاط بود. بهش گفتم چرا یه طناب نمیدین به این کارگراتون ببندن به خودشون که یه وقت خدای ناکرده نیفتن!... میگه خانوم بیمه ن!... گفتم بیمه چیه! سلامتیشون مهمه. جوونن... اگه بلایی سرشون بیاد بیمه چی کار میتونه بکنه...
گفتم مامان میدونی که من و جوجه هم چند دقیقه پیش سر همین ایمنی کارگرا بهش گیرداده بودیم؟!!!
...
امروز آقاهه که پشت پنجره اتاقم بود، با یه طناب خودشو بسته بود به داربست! گرچه که اصلا تخته ای در کار نبود و رسما رو میله ها وایساده بود و داشت رنگ میزد! ولی بالاخره یه کم مثلا داشت ایمنی رو رعایت میکرد!

 

  • پری شان

37-3

سه شنبه, ۳ تیر ۱۳۹۹، ۱۱:۵۹ ب.ظ

یه گوله کاموا برداشت و دسته و پایه ی مبلها رو به هم بست. از این سر اتاق به اون سر اتاق.
بعد هم اعلام کرد که من امروز یه عنکبوتم!
بامزه شده بود. رفتم وسط تاری که درست کرده بود نشستم.
بهم گفت: عمه! میثلن من یه بچه عنکبوت بودم، توام مامان عنکبوت! بعد امروز تولد بچه عنکبوت بود!... بیا خوشحالی کنیم!...
و شروع کرد لابلای نخ ها به سختی بالا پایین پریدن و رقصیدن!
بعد گفت که حالا باید کیک درست کنیم!
-فکر خوبیه! تو کیکمون چیا باید بریزیم؟!
- مممم... یه کم کره... یه لیوان شیر... کره بادوم زمینی... یه کم توت فرنگی و یه دونه هم سیب!... عمه تو اول کره رو آماده کن تا بقیه رو من اضافه کنم!
ظرف نامرئی مونو گذاشتم جلوم و شروع کردم با قاشق هم زدن... اونم دونه دونه مواد رو اضافه کرد.
و آخر سر که ریخت تو قالب و خواست بذار تو فر (زیر میز عسلی) یه چیزی با دست پاشید روش!
- عمه این آخری چی بود ریختی توش؟!
- یه چندتا عنکبوت دیگه عمه! آخه کیک عنکبوته!
بعد هم هی دینگ دینگ کرد و تار ها رو زد کنار و در رو برای مهموناش باز کرد... آقا شیره... آقا خرسه... جغد دانا... آقای حشره... پشه...  خرمگس... عنکبوت غول پیکر... و آقای گربه... 

 

  • پری شان

37-1

يكشنبه, ۱ تیر ۱۳۹۹، ۱۱:۵۹ ب.ظ

صبح با سردرد و چشمایی که بس گریه کرده بودم باز نمیشد از جام پاشدم.
ولی بعد تصمیم گرفتم اولین روز از سی و هفت سالگی رو به زندگی فکر کنم تا مرگ...
فاتحه خوندم برا عمه و مامان بزرگ و بعد بدون لحظه ای تامل، گوشی رو برداشتم و شماره مهربان دوستم رو گرفتم و گفتم میخوام بیام ببینمت!
مهربان دوستم، رفیق بیست ساله م، بغل دستی روزهای دبیرستان، حالا پونزده روزه که مادر شده...
و من هنوز ندیده بودمش...
با ماسک و اسپری الکل و یه اسباب بازی کادو پیچ شده و یه ظرف کاچی که مامان همون موقع براش درست کرد، و همچنین سفارش های اکیدش مبنی بر رعایت فاصله اجتماعی و نزدیک نشدن به مادر و خصوصا بچه، راهی خونه شون شدم.
همون دم در ورودی همه لباسامو عوض کردم و دست و بالمو استریل کردم و یواش یواش رفتم سمت مادری که داشت به نوزادش شیر میداد و ایستادمو سعی کردم از فاصله ی یک متری تشخیص بدم بچه به کی رفته...
که دوستم پاشد و بچه رو انداخت تو بغلم و گفت این مسخره بازیا رو جمع کن. ما دیگه رد دادیم. بگیر پسرمو!
دلم داشت تاپ تاپ میکرد! پهلوون، بعد از دویست گرم وزن گرفتن از زمان تولد، تازه شده بود سه کیلو!
هنوز از جوجه ی ما در بدو تولد دویست سیصد گرم کمتر بود!...
باورم نمیشد که یه موجود به اون کوچیکی یه آدم واقعیه!!!...
تا که بغلش کردم آروم شد... و بعد از یک ربع خوابید...
حس فوق العاده ای بود...
و دیدن مادری کردن رفیق قدیمی...
...
چند وقت پیشا به جوجه گفتم که دوستم یه نی نی به دنیا آورده و من میخوام براش اسباب بازی هدیه بگیرم. و ازش خواستم بهم بگه که به نظرش چی برای نی نی بگیرم که خوشحال بشه...
جوجه هم بعد از کلی فکر کردن و تمرکز بهم گفت: عمه! "به نظرم" فرفره خیلی خوبه! نی نی وقتی میچرخوندش خوشحال میشه! "هوم؟ موافقی؟!"

  • پری شان

36

شنبه, ۳۱ خرداد ۱۳۹۹، ۱۱:۵۹ ب.ظ

سی و شش ساله شدم.
به یک سالی که گذشت فکر میکنم...
و البته فکرم هی میچرخه و میچرخه و برمیگرده روی همون روز اول میمونه...
روز تولدم... 
و روز قبلش... و روز بعدش...

مامانم مشهد بود.
چهارشنبه شب پیش مامان بزرگ بودم. از اون شبا بود که مامان بزرگ حسابی بدخلقی کرد...
پنجشنبه ظهر بساطمو جمع کردم و رفتم خونه عمه... البته با کلی مصیبت...
مامان بزرگ نمیذاشت برم... پرستار عمه رفته بود... عمه تنها بود... دلم شور میزد... و نمیتونستمم به مامان بزرگ بگم کجا میخوام برم... چون مامان بزرگ با عمه لج بود... چون عمه، یعنی عمه ی مامانم، هم اسم مادر پدربزرگم بود و پدربزرگم بهش میگفت مادر!... بعد روزی که پدربزرگم فوت کرد، عمه بلافاصله خودشو رسوند خونه شون و از در که وارد شد جلو همه به مادربزرگم گفته بود: بالاخره پسر منو کشتی؟!... و هرکی که عمه رو بشناسه میدونه که تو اون حالی که اشکش سرازیر بود، اون کودک درون طنازش بازم بیخیال نمیشد و باید یه خودی نشون میداد... ولی مامان بزرگم بهش برخورده بود... واسه همین چهار سال آخر باهاش لج بود!...
یادمه که بالاخره سر ظهر، بعد از اینکه غذای مامان بزرگو آماده کردم و خونه شو تمیز کردم، با اومدن عمو، بالاخره بهم اجازه خروج داده شد و من رفتم خونه عمه... که دیدم خاله م اونجاست! با کلی خوراکی! جهت سورپرایز کردن من!...
بعد خاله رفت و من اون شب خونه عمه خوابیدم...
و جمعه روز تولدم بود...
یعنی پارسال روز تولدم منو عمه با هم بودیم... من و عمه ی هشتاد و اندی ساله که کودک درونش یک لحظه هم آروم نمیگرفت...
اون روز بهم هدیه تولد داد و بعد کلی با هم دست زدیم و رقصیدیم و هله هوله خوردیم!... 
فرداش، بعد از ظهر بود که پرستار عمه اومد و من پست رو تحویل دادم و برگشتم خونه مامان بزرگ که شب پیشش بمونم...
...
بین خونه ی عمه و خونه ی مامان بزرگ، یه پارک هست. که توش مقبره ی دو تا شهید گمنامه.
یه وقتا میرفتم سر مزارشون و براشون فاتحه میدادم... یه بار هم یادمه اونقدر از دست مامان بزرگ و عمو ناراحت بودم و بهم فشار اومده بود که رفتم بالا سر قبر اون شهدا و نشستم به گریه... و یه خانومه که داشت رد میشد فکر کرد خیلی فاز معنوی گرفتم و بهم التماس دعا گفت!...
تو دی ماه دیگه یه وقتا خیلی داستان ها سنگین میشد... خیلی اذیت بودم... برا همین رفتم و ازشون خواستم کمکمون کنن... گره از کارمون باز کنن... یه جوری که برامون سهل بگذره... من و مامان و بابا هر سه مون تحت فشار بودیم... 
...
امشب مامان میگفت یعنی اون دو تا شهید گمنام یه کاری کردن که دیگه اصلا به اون محل گذرمونم نمیفته...
...
هنوزم وقتی ماجرا رو مرور میکنم نمیتونم باورش کنم...
مامان بزرگ سکته کنه و چهار هفته بره تو آی سی یو... بعد روز اول اسفند فوت کنه و عمه که تموم اون چهار هفته برای سلامتی مامان بزرگ قرآن میخوند و اشک میریخت، با شنیدن خبر فوتش، بیفته تو تخت و سه روز بعد تموم بشه...

رفتن عمه داغ گذاشت رو دلمون...

  • پری شان

36-363

پنجشنبه, ۲۹ خرداد ۱۳۹۹، ۰۵:۱۶ ب.ظ

مامان صداش کرد و در گوشش یه چیزی گفت.
جوجه یهو با خوشحالی از جا پرید.
مامان آخر حرفش بهش گفت: به کسی نگیا!
جوجه هم مثلا اطمینان داد که حرفه بین خودشون میمونه و دوید اومد سمت من.
چشماش برق میزد و صورتش پر خنده بود.
پرسیدم: چی شده عمه؟!
با خنده گفت: نمیگم!!!
بعد برگشت پیش مامان و درگوشش گفت: همه شو هاااا.
مامان هم قبول کرد!
دوباره اومد پیشم و بدون اینکه من چیزی بپرسم گفت: نمیگم بهت!
و با خنده گوشی رو دست گرفت و مشغول بازی شد.
ولی بعد از چند ثانیه رو به مامان گفت: فقط یه کمی شو بگم مامانی! خواعش!
و سریع بهم گفت: بادکنک!
_ بادکنک چی؟!
_ بادکنکا رو من میترکونم!
مامان گفت: ا! نگو دیگه!
باز پاشد رفت پیش مامان.
تو پوست خودش نمیگنجید.
صدای پچ پچشون میومد. و مامان که هی آروم میگفت آخه عمه نباید بدونه.
مذاکره شون که تموم شد، جوجه در حالی که میومد سمت من گفت: عمه! بهت نمیگم!... فقط توش کیک داره!
مامانم و مامانش همزمان اعتراض کردن: نگو دیگه...
از خودش دفاع کرد که: نگفتم که بابا! فقط گفتم توش کیک داره!
و دیگه نتونست خودشو کنترل کنه و یهو درجا گفت: عمه میخوایم برات تولد بگیریم! کیک و بادکنکم میگیریم. بادکنکا رو همه رو من میترکونم! همه شو هاااا!
و نفس راحتی کشید...

  • پری شان

36-356

پنجشنبه, ۲۲ خرداد ۱۳۹۹، ۱۲:۴۲ ب.ظ

دیروز جوجه یهو با کلی حسرت بهم گفت: عمه؟!... آخه چرا من دیگه نی نی نمیشم خب؟!...
گفتم عمه جان چهارسالگی برا این حرف یه کم زوده ها... لااقل باید به دهه ی سوم چهارم زندگیت برسی، بعد حسرت روزهای خوش کودکیت بیاد سراغت...
الان ینی مثلا میخوای دوباره پستونک بخوری؟؟؟
...
سر شب اومد گفت: گلابی میخوام!
گفتم که نداریم.
گفت: دارید.
- اصلا فک نکنم هنوز فصلش باشه. من تو مغازه ها هم ندیدم.
- فصلش هست. تو یخچاله. پاشو.
- عمه من میدونم که نداریم!
دیدم رفت سمت صندلی که هلش بده پای یخچال.
روم کم شد و پاشدم.
ازم خواست بغلش کنم تا بتونه توی جا میوه ای رو ببینه.
کشوی میوه ها رو که کشیدم جلو، گفت: ایناهاش! دیدی؟! 
- عمه این انبه ست!
- همینو میخوام!
دادم دستتش.
- با پوست بخورم چی میشه؟! بالا میدم؟! 
- نه بالا نمیاری. ولی پوستشو باید بکنی. من برات درست میکنم.
نشوندمش رو کابینت و میوه هه رو پوست کندم و چند تا تیکه کردم و ریختم تو کاسه که با قاشق بخوره. فک کردم اینجوری راحت تره... که نبود.
وسط کلنجارش با تیکه های انبه ای که تو ظرف سر میخورد و از این ور و اون ور کاسه آویزون بود و خلاصه به دهنش نمیرسید،
همونجور که سرش پایین بود، با لحن بامزه ای و آرومی که انگار داره با خودش فکر میکنه گفت: عمه... الان به "مرحله" ای رسیدم که فقط دارم "گند میزنم"... 
انگار همه چی تو ذهنم استپ شده بود. حس میکردم یه آدم بزرگ داره باهام درد و دل میکنه... از زندگیش میگه. از روزگار بد بیاریش میگه...
که ادامه داد: عمه! کمکم کن! همه ی میوه م ریخت رو کابینت!

  • پری شان

36-353

دوشنبه, ۱۹ خرداد ۱۳۹۹، ۰۲:۲۵ ق.ظ

دم در یواشکی بهم گفت که براش آدامس توت فرنگی بگیرم. و چند میوه. و بلو... (یعنی اکالیپتوس)
هر چی تو ردیف های پایین استند گشتم، توت فرنگی نبود. فقط هندونه ای و بادکنی بود.
برا همین رفتم رو پنجه و از اون بالا به سختی یه توت فرنگی برداشتم.
از در که وارد شدم اولین سوالش این بود که گرفتی؟!... و کلی صبوری کرد تا بسته آدامسو ضدعفونی کردم و دادم دستش. فقط توت فرنگیشو
البته اون دوتای دیگه رو گذاشتم برا باج آخر شبش موقع خونه رفتن.
یه لحظه بسته رو نگاه کرد و بعد با لبای آویزون گفت این که هندونه ایه!
درست میگفت. و من باورم نمیشد. مطمئن بودم.
بهانه آوردم که اون بالا بود و قدبلندی کردم تا برش دارم و برقای مغازه رفته بود و خوب ندیدم و...
دلداریم داد که اشکال نداره و من از دستت ناراحت نشدم!
ولی یه ربع بعد اومد زد رو شونه م و گفت: عمه! لطفا هر وقت خواستی برای من آدامس بخری، عینکتو بزن!

...

دو سه هفته ایه که کلید کرده رو گرفتن پشه و مگس و شاپرک!
چند روز یه بار زنگ میزنه و تعریف میکنه که چند تا شکار کرده و چجوری زده.
امروز هم که باز داشت از داستان های خرمگسیش برام تعریف میکرد، براش توضیح دادم که یه وقتا برای گرفتن حشرات از چسب های زرد استفاده میکنن. اونا رو میچسبونن به درختا و مثلا مگسه میره میشینه روش و دیگه نمیتونه پاشه...
چند ثانیه رفت تو فکر و بعد رفت سمت ستون وسط خونه و گفت: عمه! میثلن، این درخت بود، بعد روش چسب زده بودن، بعد من خرمگس بودم، چسبیدم بهش، ولی زورم زیاد بود، از روش پاشدم، ولی پوستم کنده شد، بعد تو یه خرمگس دکتر بودی، منو خوب کردی!
همیشه سناریوی بازیهاشو از اول تا آخر با همه ی دیالوگاش میگه و بعد میره و از یه نقطه صفر میاد و بازی رو پلی میکنه. یعنی داستان بازیش موقع اجرا در اسپویل شده ترین حالت ممکنه و جالبیش اینجاست که کاملا هیجان زده میشه و ذوق میکنه.
و امکان نداره به کمتر از سه بار تکرار رضایت بده.
خلاصه که تمام بعد از ظهر امروز ما دوتا خرمگس بودیم و ویز ویز میکردیم.

  • پری شان

36-351

شنبه, ۱۷ خرداد ۱۳۹۹، ۰۴:۲۳ ب.ظ

گفت: عمه؟!... بیا خاله بازی کنیم!
چشام گرد شد. این بروزاتش جدیده کاملا. داشتم فکر میکردم با کدوم دختربچه ای ممکنه بازی کرده باشه که همچین اثری روش گذاشته باشه...
پرسیدم: چجوریه؟
_ میثلن(مثلا)... من... میام خونه ی تو، بعد تو برام چایی میاری...
و فک کنم همه ش یه نقشه بود که من براش چایی بیارم با "قند".
ولی همونجوری که دراز کشیده بودم بهش گفتم وای عزیزم خوش اومدی به خونه مون. بفرمایین چایی. و دست خالی مو به سمتش دراز کردم.
اونم کم نیاورد و بازی رو ادامه داد.
ولی بعد از چند دقیقه حوصله ش سر رفت و گوشی رو آورد و گفت بیا تانک بازی کنیم.
...
بعد از چند ساعت دوباره با پیشنهاد یه بازی جدید برگشت:
_ عمه؟!... میای عمه بازی کنیم؟!
تو دلم گفتم یا خدا!... خاله بازی اوکی بود. آشنا بود. ولی عمه بازی بیشتر شبیه یه فحش یا بد و بیراه به نظرم اومد.
_ آره! چجوریه بازیش؟
_ ببین... میثلن، من عمه بودم... تو مامان بسه (بچه)...
و اولین چیزی که دم دستش بود، کنترل تلوزیون، رو داد دستم و گفت: اینم بسه.
_ خب؟! بعدش؟!
_ بعد من میثلن اومده بودم خونه تون.
_ باشه!
و تاپ تاپ دوید و رفت تو اتاق خواب. از اونجا بیاد. همیشه بازیهاش از یه نقطه صفری باید شروع شه. باید بره. بعد بیاد.
بعد از چند لحظه اومد و دینگ دینگ کرد.
منم درو باز کردم و خوشامد گفتم.
دستاش گرفت بالا سرش و سلام کرد و مثلا وارد خونه شد.
_ اوا! دستات چرا رو هواست؟!
_ دستام کثیفه! الکل بیار!
بعد که دستاشو ضدعفونی کرد، رو به من گفت:
_ به بسه بگو براش آدامس گرفتم.
همیشه حرفاشو به کسی که نقش مامان بچه رو داره میزنه، و بعد مامان بچه باید اونو به بچه ابلاغ کنه.
ادامه داد: از بسه بپرس که میخواد یه خبر خوشحال کننده بهش بدم؟!
کنترل تلوزیونو گرفتم جلو صورتم و گفتم: بچه! عمه ت میخواد یه خبر خوشحال کننده بده!!! آخ جون!
بعد جوجه با کلی ادا اصول و گفت:
من اومدم خونه تون و میخوام دو تا (دو شب) خونه تون بخوابم!... هورااااا... خوشحال شدین؟!!!

  • پری شان

36-348

چهارشنبه, ۱۴ خرداد ۱۳۹۹، ۰۲:۴۸ ب.ظ

بعد از صد و هفت روز اومده م کارگاه.

 

  • پری شان

36-332

دوشنبه, ۲۹ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۰۱:۲۴ ق.ظ

انگشت کوچولوشو زد رو سرچ بار آپارات و بعد گوشیو داد دستم و گفت:
عمه! اینجا بنویس قله ی شباک زاده!
چشام گرد شد!
- چی عمه؟!
- قله ی شباک زاده!
- یعنی چی؟ اسم کسیه؟
- عمه! ببین! اینجا بنویس قل له ی ش باک زاااده... مال سگای نگهبانه... 
- قله؟!... هاااا... قلعه؟!
- آره آره... همون که ترسناک بوددد.
تازه دوزاریم افتاد: 
اون قسمت سگای نگهبانو میخوای که اسمش قلعه ی شبح زده بود؟!!
از خوشحالی پرید هوا که: آره آرهههه...

 

  • پری شان