پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

ای روی دلارایت مجموعه ی زیبایی
مجموع چه غم دارد از من که پریشانم

بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰۲/۰۴/۰۳
    40-3

36-316

شنبه, ۱۳ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۰۲:۰۲ ق.ظ

از کنج آشپزخونه، جایی بین اجاق گاز و سینک تا شومینه، بلندترین خط مستقیم تو خونه ی ماست.
این روزها بارها و بارها این فاصله رو طی کردم...
اولا ذکر میگفتم... بعد برای رفتگان دونه دونه فاتحه میفرستادم... بعد برای بیمارها حمد میخوندم. از این گوشه که بسم الله بگی، اون سر مسیر میشه والضاااالین... بعد شروع کردم به گوش دادم وویس های خودشناسی... رفتم و اومدم و مخمو جوریدم... خندیدم و بغض کردم... و بعدتر فقط شمردم...
این گوشه که راه میفتم میشمرم، یک... و اون گوشه که میرسم میشه قدم بیستم...
بیست قدمی که تلاش میکنم به هیچ چیز فکر نکنم... ولی فقط در حد تلاش باقی می مونه...
همه ی روزهای تلخ و شیرین زندگیم میان جلوی چشمم و رد میشن... سرعت ذهن در جابجایی و وصل کردن وقایع بی ربط بهم حیرت انگیزه...
این روزها به مقاماتی در قرنطینگی رسیده که گمون میکنم بتونم تا آخر عمر تو خونه بمونم...
کمتر حرف میزنم... گوشیم تقریبا اصلا زنگ نمیخوره... تمام ارتباطم با دوستانم شاید در حد چندتا دایرکت اینستاگرام باشه... منه رفیق باز... من که لااقل هر دوهفته ده روز یه بار یه شب نشینی با رفقام داشتم... از اونا که تا صبح حرف میزنی و فیلم تماشا میکنی و لنگ ظهر بدو بدو با چشای پف کرده خودتو میرسونی سر کار...
خیلی فاصله گرفتم با من پارسال و دو سال پیش...
پارسال... پارسال و سحری خوردنای تنهایی تو خونه ی مامان بزرگ... پارسال و افطاری های دو تایی خونه ی عمه... آخ عمه...

  • پری شان

36-312

سه شنبه, ۹ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۰۶:۱۶ ب.ظ

دیشب مامان بهش گفت: فردا نه، پس فردا دوباره بیا خونه مون!
و اصلا به من که داشتم از دور اشاره میدادم که: "نههههه... بگو لااقل هفته دیگه بیاد!" توجه نمیکرد!
جوجه یه لحظه مکث کرد بعد گفت: نه مامانی! من "هی هی" میام خونه تون!
و ما از این هی هی گفتنش خنده مون گرفت و عمق ماجرا رو نگرفتیم!... تا امروز ظهر که زنگ زد و با گریه گفت میخوام بیام خونه تون!...
حالا قراره دوباره واسه افطار بیان.
...
دیروز برا اولین بار دیدم با اسباب بازی هاش، چیزی به غیر از تفنگ و وسیله جنگی داره میسازه.
چهارتا میله و دایره رو سر هم کرده بود و با خوشحالی بهم گفت: عمهههه! "کورل" درست کردم! هوا گرم شده!

 

  • پری شان

36-311

دوشنبه, ۸ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۱۱:۵۹ ب.ظ

درحالی که داشت پوسته ی آخرین دونه ی آبنباتشو باز میکرد خطاب به مامان گفت: مامانی! دفعه ی دیگه به عمه بگو بازم یه عااالمه برام آبنبات بفرسته!
مامان قاشق بدست بالاسر قابلمه ی روی گاز بی حرکت موند. و من بغض چنگ انداخت به گلوم.
جوجه که جواب نگرفته بود دوباره و سه باره حرفشو تکرار کرد و بعد که دید هیچ کدوممون حرف نمیزنیم، رفت دنبال بازیش.
مامان همچنان پشتش به ما بود. به زن داداشم نگاه کردم و دیدم اونم چشمهاش غمگینه...
...
عمه هر وقت مامان داشت از خونه ش برمیگشت، یه مشت آبنبات کوچیک ترش و شیرین میداد بهش و میگفت اینو بده به نوه ت...
اصلا جوجه حتی از اون موقع که هنوز حرف نمیزد هم عادتش بود تا مامانمو میبینه بره سروقت کیفش دنبال آب نبات های عمه!
...
شبی که عمه رفت، مامانم و داداشم تو راه بیمارستان بودن که خبر رو شنیدن... و از همونجا رفته بودن خونه ی عمه... بعدا خاله م برام تعریف کرد که بین اون همه خواهرزاده، برادرزاده که جمع شده بودن تو خونه ای که صاحبش دیگه نبود، مامانمو داداشم خیلی بیتابی می کردن و هیشکی نمیتونسته آرومشون کنه...
نصف شب وقتی مامان اینا داشتن برمیگشتن خونه، پرستار عمه به داداشم یه پاکت آب نبات داده  و گفته اینا رو دو سه روز پیش عمه سفارش کرد که برای پسرت بخرم...
مامان میگفت داداشم که تازه آروم شده بوده، وقتی آبنباتا رو میبینه دوباره میزنه زیر گریه و تا خونه هق هق میکرده...
...
حالا جوجه چند وقته که منتظره... منتظره تا به قول خودش کرونا بمیره و دوباره بتونه بره خونه ی عمه...

 

  • پری شان

36-285

چهارشنبه, ۱۳ فروردين ۱۳۹۹، ۱۱:۵۹ ب.ظ

هر روز صبح که پا میشه، اولین حرفش اینه که: امشبم اینجا بخوابیم! باید نریم خونه مون!
بعد هم از مامان یه عود میگیره و راه میفته تو خونه و به قول خودش، همه ی اتاقا رو خوشبو میکنه.
تلوزیون از وقتی بیدار میشه، تا وقتی اون صفحه ی خط خط رنگی و بوق ممتد شنیده بشه رو شبکه پویاست.
من و مامان و بابا که در تمام مدت روزهای قرنطینه اخبار و سریال های تلوزیونو جارو میزدیم، حالا فقط میتونیم پایتختو ببینیم. چون بعدش جوجه میخواد سی دی بذاره.
کنترلش رو ماجرا به حدیه که وقتی میره دستشویی هم میگه لای درو باز بذارید که اگه کسی کانال تلوزیونو عوض کرد بفهمه و داد بزنه: بزن بووووویااااااا...
گاهی هم که ظهرا میخوابه، بالشش جلو تلوزیونه. خاموش کنیم هم میپره از خواب و روشن میکنه و دوباره میخوابه.
وقتایی که بخواد بره تو اتاق خواب بازی کنه، صدای تلوزیونو بلند میکنه و کنترا تلوزیونو با خودش میبره!
بهش گفتم عمه! دیکتاتور های پیش از تو سوء تفاهم بود! گفت: سییی؟!
البته که خب به وضوح ما از ندیدن اخبار منفی حالمون بهتره و اعصابمون آروم تر!

مامانش ازش پرسید که خب بالاخره تا کی میخوای بمونی اینجا؟ 
گفت تا فردای فردای فردای فردا!!!

 

پ.ن

پارسال سیزده به در رفتم مشهد.

شب قبلش خونه هدیه بودیم. اونقدر بارون بارید که ترسیدیم برگردیم خونه.

شب خوابیدیم و صبح برگشتیم...

رسیدم خونه ساعت دوازده ظهر بود. دو تا از بچه ها قرار بود برن مشهد. اومدم خونه و لباس عوض نکرده اسنپ گرفتم برا راه آهن. دو یه تا خرت و پرت برداشتم و راه افتادم. تو راه تازه بلیط خریدم و تا که رسیدم پریدم سوار قطار شدم.

قطار تقریبا خالی بود. برا همین اجازه دادن پیش دوستام بمونم.

ساعت یک شب رسیدیم. رفتیم حرم. البته قبلش یادم افتاد چادرمو رو میز جا گذاشتم و مجبور شدم برم اول یه چادر بخرم.

تا ساعت پنج تو حرم بودیم و بعد بدو بدو رفتیم فرودگاه.

هشت صبح دوباره خونه بودم.

خعیلی سفر عجیبی بود.

  • پری شان

36-284

سه شنبه, ۱۲ فروردين ۱۳۹۹، ۱۱:۵۹ ب.ظ

بابا از تو دستشویی مامانو صدا کرد و من دلم هری ریخت. به قول جوجه دوباره دماغ خونی شده بود... و این یعنی دوباره فشارش رفته بود بالا... یعنی دوباره سر یه چیزی اعصابش بهم ریخته بود...
داشتم با جوجه بازی میکردم که یهو خونه دوباره مثل یکی دو ماه پیش حالت آماده باش به خودش گرفت!!!
جوجه نگران پرسید: چی شد عمه؟...  و وقتی جریانو فهمید زد زیر خنده که بابایی باز دماغ خونی شد!... از اون مدل خنده ها که وقتی میترسه واسه عادی کردن شرایط میکنه.
بعد بابا با یه عالمه دستمال رو بینی رفت تو تختش خوابید و یه کیسه یخ گذاشت رو صورتش.
جوجه هم که دید چرت و پرت گفتنا و خندیدناش کمکی به درست شدن شرایط نمیکنه، اومد پیشم و گفت: عمه! خب من الان ناراحت شدم!
بهش گفتم: میدونم عمه. منم همینطور. دعا کن عمه! بگو خدایا! حال بابایی منو خوب کن.
اومد بگه، ازم خجالت کشید. یواش رفت پشت تلوزیون قایم شد. صدای پچ پچ کردنش رو شنید... بعد چند ثانیه اومد بیرون و گفت دعا کردم.
مامانو تا حالا اینجور دستپاچه ندیده بودم. تلفن دستش و زنگ زد به زنعمو که چه کنیم؟! اون بنده خدا هم که ظاهرا تازه خبر فوت پدر یکی از دوستانش رو شنیده بود، یه داروی اشتباه و بی ربطی رو اسم برد.
من و داداشم رفتیم سراغ پرونده های پزشکی بابا که ببینم دفعه پیش که سر همین قضیه رفت بیمارستان، چه دارویی بهش دادن.
خلاصه که آخر سر داداشم با کمک دکتر داروخانه یه قرص برای بابا گرفت.
بابا بیش از یک ساعت دراز کشید تا خونریزی قطع شد.
در تمام این مدت جوجه دیگه هیچ اشاره ای به ناراحتی و نگرانیش نکرد. عوضش حسابی شیطنت و بپر بپر کرد و در تمام اون سه باری که من میخواستم فشار بابا رو بگیرم، قبلش یه سری لاستیک دستگاه فشار سنجو ازم گرفت و یا گوشی رو گذاشت و گفت باید صدای قلب بابایی رو بشنوم.
هر پنج دقیقه یه بار هم به یه بهانه ی الکی رفت و بابا رو صدا کرد و چراغ اتاقشو روشن کرد... رسما رو اعصاب بود...
بعد بابا حالش بهتر شد. فشارش اومد رو چهارد و پاشد رفت دستشویی که صورتش رو بشوره.
وقتی با صورت تمیز اومد بیرون، جوجه دوید جلو و ازش پرسید: بابایی؟ حالت خوب شد؟!
بابا هم بهش گفت که خیلی خوبه!
یهو جوجه، پرید هوا و از خوشحالی جیغ کشید و گفت: هورا!!! الهی شکرت!!! بابایی حالش خوبه! الهی شکر!
این ابراز احساسات و این هیجان داشت میگفت که چه فشاری تو اون یک ساعت و نیم رو بچه بوده.
بابا گفت: حالا من حق ندارم هی میگم برای پسرم اسپند دود کنید؟!...

  • پری شان

36-283

دوشنبه, ۱۱ فروردين ۱۳۹۹، ۱۱:۵۹ ب.ظ

با شیطنت گفت: میخوای یه چیزی بگم خوشحال بشی؟
گفتم: آره عمههه! بگو!
- من امشب میخوام پیش تو بخوابم!
سعی کردم خیلی ذوق کنم و با هیجان جوابشو بدم.
وقتی از اثر حرفش روی من مطمئن شد، راه افتاد سمت آشپزخونه و گفت: به شرطی که مامانمم بیادا!
گفتم: تخت من دیگه اینقدر جا نداره که عمه!
- اصلا بابایی و مامانی هم باید بیان!
و ماجرای شب قبل دوباره تکرار شد.
این بار ولی آخرش رضایت داد که من برم پیش اون و مامانش.
زن داداشم خیلی خسته بود و کلافه. ساعت از دو گذشته بود. گفتم من بچه رو میذارم رو پام.
رو پام تکون دادم و ذکری که مامانم همیشه برای خوابوندنش با آهنگ ساختگی خودش میخونه رو براش خوندم و پاهاشو ماساژ دادم.
ازم میخواست روش پتو بندازم و بعد از دو دقیقه با کلافگی میگفت گرمم شد، و یه پتوی دیگه میخواست. بعد ملحفه. بعد پتو سفری. حتی چادر خونه ی مامان. ولی فایده نداشت.
آخرش بهم گفت: عمه یه پتوی سرد روی من بنداز!
گرمش بود... مثل همیشه...
گذاشتمش زمین و پیشش دراز کشیدم.
هر سی ثانیه حالتشو عوض میکرد و هر دو دقیقه بالشو اون رو میکرد.
کلافه شدم از وول خوردناش و محکم بغلش کردم که نتونه تکون بخوره.
بهم گفت: عمه؟! مگه نمیدونی کرونا اومده؟!... منو بغل نکن! برو اونور!
بعد پاشد و از تو رختخوابهای گوشه ی اتاق یه پتوی دیگه برداشت که سرد بود و با خوشحالی کشید روی خودش و من و زیر پتو با صدای آهسته گفت: عمه؟! صبح پاشدیم پنکیک بخوریم؟!... گفتم: آره عزیزم! حتما! پاشدی، صدام کن.
ازم پرسید: عمه؟! تو " واردی؟"  واردی به پنکیک درست کردن؟!!!
برای اینکه بخوابه گفتم: آره عمه!
تو نور خیلی کم زیر پتو، چشای گردشو میدیدم که زل زده بود به من... بعد از چند ثانیه گفت: نه عمه! تو بلد نیستی!... ببین! باید یه لیوان آرد بریزی! با یه لیوان شیر! یا یه لیوان آب!... تخم مرغم داره. بعد هم باید همش بزنی! فهمیدی عمه؟!...
بچه ی سه سال و نیمه، ساعت دو و نیم صبح، زیر پتو داشت به من دستور پخت پنکیک رو یاد میداد!...
زن داداشم مثل آقای مجری که همیشه آخرش موقع خوابوندن بچه ها قاطی میکنه، دوتامونو دعوا کرد و مام مجبور شدیم ساکت شیم و بخوابیم.

 

  • پری شان

36-282

يكشنبه, ۱۰ فروردين ۱۳۹۹، ۱۱:۵۹ ب.ظ

از در که اومدن تو، جوجه دستاشو گرفته بود بالای سرش و به جای سلام گفت: دستمو به هیچ جا نزدم!
محکم بغلش کردم. بی خیال هرچی ویروسه. دلم براش یه ذره شده بود.
به وضوح بزرگتر شده بود! خصوصا با اون پیرهن مردونه ی چهارخونه ی سفید و قرمز و پلیور قرمز روش.
گفت عمه بدو بریم تو اتاقم.
همه تغییرات و جابجایی های وسایل خونه به چشمش اومد و دونه دونه بهشون اشاره کرد.
تو اتاقش براش توضیح دادم که همه ی اسباب بازیاشو چه جوری شستیم و خشک کردیم. با دقت گوش کرد و گفت مرسی عمه!
دونه دونه وسایلشو برداشت و اولش گفت: ااااا! ایییین!... و بعد یه خاطره ازش گفت که یادته...؟
حتی جغجغه ی بچگیاشم برداشت و گفت: عمه؟! یادته اینو تکون میدادی، صدا میداد، من خوشحال میشدم؟!!!...
یعنی یکی صدای ما رو میشنید فکر میکرد کم کم پنج ساله همو ندیدیم!...

با مادرش دوتایی اومده بودن. شب که شد، زد زیر گریه که نمیخوام برم خونه مون و بعد که مادرش راضی شد به موندن، گریه رو ادامه داد که من میخوام پیش همه تون بخوابم!... من خیلی وقته عمه و مامانی و بابایی رو ندیدم! باید همه تو پیش من بخوابید...
و سرگردون بین سه تا اتاق خواب میگشت و با گریه جاهامونو مشخص میکرد.
به من و مامانش میگفت بریم رو تخت مامانی و بابایی... بعد که براش توضیح میدادیم که پنج تایی که جا نمیشیم! میگفت خب پس مامان و بابایی و عمه بیان تو اتاق من!... بعد دوباره میومد تو اتاق من و میگفت هر کی کجا بخوابه!...
راحت یک ساعت گریه کرد و آخر سر من و مامانم و مامانش پیشش خوابیدیم، تا رضایت داد!

  • پری شان

36-279

پنجشنبه, ۷ فروردين ۱۳۹۹، ۱۲:۵۷ ق.ظ

گوشی رو تخت ثابت بود. صدای تاپ تاپ پاش اومد و بعد خودش که دو تا از عروسکای نوزادیش همراهش بود. یه هشت پای آبی که همیشه ی خدا یکی از پاهاش تو دهنش بود. و یکی دیگه م یه زرافه رنگارنگ که ازش زنگوله و سوت و اینا آویزون بود و هر وقت مینشست تو ماشین صداشو در میاورد و ذوق میکرد.
ازش پرسیدم اینا چیه عمه؟!
از جایی پشت دوربین کاغذ کادو و چسب و قیچی آورد و گفت: عیدی!
- برای کیه؟!!!
- یکیش برای تو یکیش برای مامانی. میخوام براتون کادو کنم.
بعد داداشمو صدا کرد که کمکش کنه... عشق اینو داشت که چسب ببره و بزنه رو کادو. اندازه دو سه متر به هر کدوم چسب زد و گفت که وقتی مریضی تموم شد و حال همه مون خوب شد میاد خونه مون.
بعد خوشحال رفت که کادوها رو بذاره تو کمدش.
ولی چند ثانیه بعد دوباره بدو بدو برگشت و به داداشم گفت: بابا! بابا! یه"مورد اضطراری" پیش اومده.
چشام گرد شد. فکر کردم اشتباه شنیدم. آروم از داداشم پرسیدم: چی گفت الان؟؟؟...
اونم زیر لب و با خنده ای که سعی میکرد کنترلش کنه گفت: این عبارتو جدیدا یاد گرفته!
قلبم درد گرفته بود از دستش!
داداشم پرسید: ای وای! پسرم؟! چی شده؟ چه مورد اضطراری ای؟؟؟
- بابا ببین! این بالای کادوئه باز شده.
- اشکال نداره بابا. ببر بذار تو کمدت خراب نشه تا وقتی که بریم خونه مامانی.
- نه بابااا... نمیشه! عروسکم معلومه. اونا " باید نبینن" توش چیه. که  باز کردن خوشحال بشن!
کلمه ی "نباید" رو در دامنه لغاتش نداره. همیشه به جاش از باید استفاده میکنه و فعل منفی.
بهش گفتم: آره عمه. من نباید ببینم تو کادوم چیه...

ده تا تیکه دیگه از چسب برید و زد رو کادو.
بعد با اخم مدت طولانی همه جای دوتا بسته رو وارسی کرد.
صدای داداشمو میشنیدم که میگفت: پسرم خیلی دقیقه. از کادوتون هوا هم نباید رد بشه. همه جاشو داره سیل میکنه.

یعنی دارم برای دیدنش پرپر میزنم. تا حالا اینقدر از هم دور نبودیم.

  • پری شان

36-273

جمعه, ۱ فروردين ۱۳۹۹، ۰۱:۲۳ ق.ظ

هشت لبخند نود و هشت
چه حس عجیبی بود مرور کردن یک سال گذشته...
خصوصا این یک سالی که آسفالت شدیم... و پیدا کردن لبخندهاش...
این لحظات برام دوست داشتنی بودن:

- روز تولدم که مامان سفر بود و من پیش عمه خانوم بودم و برای عوض شدن روحیه ش آهنگ گذاشتم و با هم دست زدیم و رقصیدیم.
- جوجه برام خاطره تعریف کرد از کوچولوئیای خودشو و باباش.
- مامان زنگ زد و گفت جواب پاتولوژی بابا خوب بوده.
- استاد تا چشمش افتاد به کارمون با هیجان به من و هدیه گفت شما کارتون عالیه!
- وقتی بعد از چندین روز بیماری مامان گفت که گشنمه و غذامو بیار!
- مهربان دوستم، رفیق بیست ساله م، خبر مادر شدنشو بهم داد.
- معلم طراحیم پایین کارم "بسیار خوب" نوشت و تاریخ زد و گفت اینو نگه دار.
- روزی که جوجه اومد کارگاه... وای... خاطرات اون روز محاله یادم بره...

 

پ.ن

این پست به دعوت خاکستری عزیز بود.

ازش ممنونم. 😊

  • پری شان

36-271

چهارشنبه, ۲۸ اسفند ۱۳۹۸، ۱۲:۰۶ ق.ظ

داشتم با دقت سرتاپای پزشک اورژانسو تماشا میکردم...
گانی که زیپشو کشیده بود تا زیر چونه ش و کلاهی که دور تا دور صورتشو گرفته بود.
ماسک تا زیر چشماش و نقاب طلقی از پیشونی تا روی بینی، دستکش و نهایتا کاوری که کفشها و پاها رو تا سر زانو پوشونده بود.
واقعا به نظرم هیبت ترسناکی بود.
فکر کردم جوجه اگه بود بهش میگفت هیولا!
مامانو فرستاده بودم که بره تو ماشین بشینه. با این بهانه که اورژانس آلوده ست... خودم میرم...
حالا دکتر اسکن ریه ی مامان دستش بود و گرفته تو نور و داشت نگاه میکرد.
از مکث کردن و من من کردنش فهمیدم که خبر خوشی نخواهم شنید.
- تشریف ببرید مسیح دانشوری!
حس کردم که انگار یکی خوابوند تو گوشم.
پرسیدم: یعنی ریه درگیر شده؟!
توضیح داد که بله و تاکید کرد که حتما برید بیمارستان دولتی که در این مورد بهتر رسیدگی میکنن و اسم چند تا بیمارستان رو گفت.
چند باری راهروی اورژانسو رفتم و برگشتم و به این فکر کردم که حالا باید چه کنم؟!
ولی دیدم که صبر کردن فایده نداره. باید سریعتر کاری کنیم.
از بیمارستان رفتم بیرون و بعد بدون اینکه با مامان و داداشم چشم تو چشم بشم سوار ماشین شدم و با عادی ترین لحن ممکن گفتم: ریه درگیر شده. باید بریم مسیح دانشوری. احتمالا لازمه که بستری بشید.
و صدای مامانو شنیدم که گفت: زحمت کشیدی! خب من که از اول میدونستم!... بریم خونه!..
داداشم سعی میکرد خودشو حفظ کنه، ولی رنگش پریده بود.
با پزشک فامیل تماس گرفتم و اون گفت که همین الان اسکن رو به متخصص عفونی ریه نشون بدید.
یکی دو تا بیمارستان رو در همون حوالی سر زدیم، که هیچ کدوم دکتر ریه نداشتن... بعد از ظهر بود و رفته بودن... 
برگشتیم خونه...
بابا که تلفنی قضیه رو فهمیده بود تا مارو دید با رنگ پریده گفت: دیگه هیچ وقت این کارو با من نکنید. منو تو خونه نذارید. من پدرم دراومد...
بهش گفته بودیم شما چون دیابتی هستی نیا بیمارستان. خطرناکه برات...
حالا خودمون تو خونه مون داشتیم... یعنی احتمالا یک هفته ده روز بوده که داشته بوده ایم!...
اصلا شاید اون ده پونزده روز بیماری منم همین بوده... یعنی یاد تمام ضدعفونی کردنهام میفتادم وقتی چیزی از بیرون میومد تو خونه...
دوست مامان به کمکمون رسید و گفت که برادرش متخصص عفونی ه و میتونیم اسکن ریه رو براش بفرستیم.
ایشون هم تا اسکن رو دید گفت کرونا مثبته.
شرح حال مامان رو گرفت و امیدواری داد و گفت که به نظر میرسه شما پیک بیماری رو گذروندین.
آنتی بیوتیک داد و تاکید بر قرنطینه بعد از بهبودی کامل، تا چهارده روز...

الان که دارم این یادداشت رو مینویسم از اسکن ریه ده روز میگذره و سوژه ی مورد نظر دو روزه که خونه تکونی رو شروع کرده...

  • پری شان