33-68
صبح زودی پاشدم از خونه مامان بزرگ بزنم بیرون که یه وقت نگه: نهار بمون!
اونوقت ساعت نه صبح، یه قابلمه مرغ در حال طی کردن مراحل آخر پخت، روی گاز بود!
صبحانه رو که خوردم، گفت: اصلا امروز نرو سر کار! ناهار پیشم بمون. تا شب. شبم بخواب. فردا برو!
با لبخند گفتم که شرمنده و نمیتونم و ایشالا یه روز دیگه و... که آشکارا ناراحت شد... و بعد از کمی سکوت گفت: لااقل ناهار ببر!
از تصور همراه بردن یه ظرف غذا در حین متر کردن بازار، حالم بد شد... ولی نهایتن مجبور شدم یه تیکه مرغ رو لقمه کنم و با خودم ببرم... و از اولین سوپرمارکت یه بطری آب یخ گرفتم و گذاشتم کنار لقمه هه که سرد شه و به ظهر نرسیده فاسد نشه... خب ما خانوادگی فوبیای غذای فاسد داریم!
...
بازار قرار گذاشتم با دکی... که بریم برای تزیین خریدهای عروسشون، جعبه و گل و روبان و از این بساط ها بخریم...
تا چهار بعد از ظهر بازار بودیم. کلی وسیله خریدیم. و هی هم با خودمون فکر کردیم که واقعن چرا باید این همه وقت گذاشت؟!... ما هم اگه عروس بودیم این برنامه ها رو داشتیم؟!...
...
خسته و کوفته از دوستم جدا شدم و تازه رفتم دنبال خرید کارت دعوت برای سال بابابزرگ.
و بعد گشتن و پیدا کردن و سفارش دادن، یک ساعتی که منتظر چاپ بودم، دور میدون بهارستان گشتم و از وسط رد شدم و دور حوضش چرخیدم و مجسمه مدرس رو تماشا کردم.
...
کارت ها رو تحویل گرفتم و دیگه تفریبن سینه خیز، برگشتم خونه مامان بزرگ که باز هم امشب تنهاست و کس دیگه ای نتونسته بیاد پیشش.
...
برام خورشت مرغ و آلو درست کرده بود و مرغهای پخت صبح رو هم گذاشته که فردا بده بهم برای ناهار ببرم.
...
کف پام تاول زده.
...
دکتر گفته بود اگه خوابم نبرد، دیازپام 2 بخورم.
و خیلی احمقانه نگرفتم هنوز.
و همچنان بیدارم.
- ۰ نظر
- ۰۷ شهریور ۹۵ ، ۰۲:۰۵