33-335
جلسه ی آخر کلاس قرآن بود.
زود رفتم.
هر چی چشم گردوندم دوست اصولگرایی که هفته پیش باهاش حرفم شده بود ندیدم.
تا آخر کلاس هی منتظر بودم بیاد.
اومده بود.
ته کلاس نشسته بود. تا هم منو دید از کلاس رفت بیرون.
موندم از استاد سوال کنم. و از طرفی میدونستم برمیگرده.
تفریبا شکارش کردم! اصلا نگاهمم نمیکرد.
محکم بغلش کردم و گفتم که دوستش دارم و این چیزا نمیتونه خدشه ای به علاقه م بهش وارد کنه.
صوراش سرخ بود و باهام چشم تو چشم نمیشد.
گفتم انشاالله بهترین اتفاق برای همه مون بوده.
...
به کدوم سمت داریم میریم... خدا رحم کنه...
- ۰ نظر
- ۳۱ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۳:۵۹