پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

ای روی دلارایت مجموعه ی زیبایی
مجموع چه غم دارد از من که پریشانم

بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰۲/۰۴/۰۳
    40-3

36-143

دوشنبه, ۲۰ آبان ۱۳۹۸، ۱۲:۲۶ ب.ظ

ازم خواست فشار خونشو اندازه بگیرم.
پد رو بستم دور بازوش و گوشی رو گذاشتم زیرش و چند بار لاستیکشو تو دستم چلوندم و چشم دوختم به عقربه ها و آگاه از اینکه ممکنه حرفام رو نتیجه تاثیر بذاره گفتم: من نوه تم... زشته اینو بهت بگم! ولی مجبورم میکنین...

یه نگاه سریع بهش کردم که ببینم حواسش هست؟!... چشماش هوشیار شد و زل زد بهم.

ازش پرسیدم که: دوست داشتی جای فلانی باشی؟!
- فلانی ای که تازه چهلم پسرش بود-
یا مثه دخترخاله که رفت سر خاک بچه ش؟!
یا مثل خاله که رفت سر رفت سر خاک نوه و دخترش؟!
نمیتونست جوابمو بده. یا منتظر یه روزنه بود که از اونجا حمله کنه!
ادامه دادم: ناشکری نکن مامان بزرگ! بد و بیراه نگو... ناله نفرین نکن!
منفجر شد که: من کی نفرین کردم؟ من کیو نفرین کردم؟ من مگه چی گفتم؟! چی میگی تو؟!
گفتم: خودتون خوب میدونید منظورم چیه!...
هی میری و میای و میگی چرا هیشکی بهم سر نمیزنه! بعد تا که یکی زنگ میزنه بیاد دیدنت، داد و هوار میکنی که نمیخوام ریختتونو ببینم.
گفت: دختره ی بیخود هفت ماهه رفته خارج واسه خودش به گلگشت اون وقت یه زنگ نمیزنه حال منو بپرسه. بعد الان دختر و شوهرش واسه چی میخوان بیان اینجا؟!
به دفاع از عمه گفتم: شما از کجا میدونی تو زندگیش چه خبره و اصلا برا چی رفته؟!...
به جا اینکه خوشحال بشی که دارن نوه و دامادت میان دیدنت بد و بیراه میگی؟!... به خدا داری ناشکری میکنی. نذار خدا به دلت داغ بذاره... فشارتم چهارده رو نه ه.
زیر لبی اعتراف کرد: خب خوبه که... چیزیم نیست.
...
زنگ زدم به مامان گفتم اگه فک میکنی شام درست کنی، بدی به بابا بیاره اینجا و از مهمونای مامان بزرگ پذیرایی کنه، تنش این خونه آروم میشه، بدون که همچین خبری نیست و منتظر سونامی بعدش باش.
مامان هم گفت که میدونم و برام مهم نیست... نمیخوام بابات جلو دامادشون شرمنده شه...
...
دارم تو دو تا دنیای موازی زندگی میکنم.

خونه ی مامان بزرگ و همه ی حواشیش.
و دنیای خونه ی خودمون.
که البته یه وقتا عین دو تا رنگ آبرنگ میدون تو هم.

  • پری شان

36-131

چهارشنبه, ۸ آبان ۱۳۹۸، ۱۱:۴۳ ب.ظ

با لحن عصبانی گفتم: عمه این نشد زندگیا... ساعت زندگیت کلا بهم ریخته ست...

لباسای بیرونش تنش بود و وایساده دم در داشت از دست مامانش غذا میخورد و با چشای گرد نگام میکرد.

ادامه دادم: وقتی ما داریم شام میخوریم، تو داری بازی میکنی، حالا که ما میخوایم بخوابیم، تازه میگی گشنمه و بهم غذا بدین!... باباتم که تو ماشین جلو در منتظره... الانه که سرایدار در حیاطو ببنده و  اصلا نتونید برید خونتون!

لقمه شو قورت داد و با جدیت گفت: خب اون موقع دلم نخواست! الان "میلم کشید"!

انگار یکی خوابونده باشه تو گوشم! درجا خفه شدم...  اصلا برا یکی دو ثانیه از بقیه هم صدایی در نیومد و همه داشتن به زور خنده شونو حبس میکردن!

که جوجه پشت چشم نازک کرد و همون جور که داشت با کلی ادا روشو از من برمیگردوند گفت: بیشوووور...

  • پری شان

36-130

سه شنبه, ۷ آبان ۱۳۹۸، ۱۱:۵۹ ب.ظ

نردبونی که از همساده گرفتم برا کندن و پایین آوردن پرده ها، پنج تا پله داشت.
از این نردبون هشتی های قدیمی که دو ورش با یه تیکه زنجیر به هم وصله.
از صبح مشغول تمیز کردن شیشه و زوار پنجره و شستن و وصل کردن پرده و جابجا کردن مبل ها و آرایش نظامی برا زمستون بودیم.

جوجه وقت دندون پزشکی داشت و تو اون بارون -به قول خودش- وشککناک، یک ساعت تو راه بودن تا برسن مطب و دو ساعت تو اتاق انتظار و وقتی نوبتش شده بود اونقدر جیغ زده بود و گریه کرده بود که از اتاق معاینه برده بودنش بیرون. و بعد از نیم ساعت مذاکره، فقط به شرطی راضی شده بود دهنشو باز کنه که شب بیان خونه ی ما.
ساعت نه شب، بعد از یک ساعت و نیم ترافیک رسیدن خونه مون و جوجه سلام نکرده رفت سراغ گوشی بابا و شروع کرد به بازی.
ولی بابا باید میرفت خونه ی مامان بزرگ و وقتی جوجه فهمید باید گوشی رو پس بده، دهنشو عین کروکودیل باز کرد و یه ربعی جیغ زد و گریه کرد.

بابا با دل خون رفت. و منم که از صبح مشغول رفت و روب بودم افتادم رو تختم و مادر جوجه هم که با اون جریانات دندونپزشکی و ضمنا تشخیص دکتر بر خراب بودن دوتا دندون، کارد میزدی خونش در نمیومد، در سکوت نشسته بود یه گوشه و فقط مونده بود طفلی مامان که باید یه جوری جوجه رو سرگرم میکرد.

تو اتاقم بودم که صدای جابجا شدن نردبونه رو شنیدم. اومدم بیرون و دیدم مامان نردبونو گذاشته وسط اتاق و جوجه هم داره ازش بالا پایین میره و خوشحاله و کل غصه های چند دقیقه قبلشو فراموش کرده...
منم درگیر ماجرا شدم و برا اینکه هیجان بازی بالاتر بره نردبونو گذاشتم جلو مبل تا جوجه بتونه از روش بپره پایین...
اولین بار دو تا پله رفت بالا و بعد برگشت رو به مبل و یهو احساس ناامنی کرد. رو به من و مامان گفت دستامو بگیرین که نیفتم... و ازم خواست تا سه بشمرم و بعد پرید رو مبل و ذوق کرد...
بعد با عجله پاشد تا بازی رو ادامه بده...
دفعه دوم تا پله سوم رفت و از اونجا پرید و حسابی هیجان زده شد.
بعد انگار هیجانه زیادش بود و برا اینکه زمان بخره و کمی خودشو آروم کنه گفت که "اجازه بدین" من نربونو "چک" کنم...  و دور نردبون چرخید و محکم بودم زنجیر هاشو "بررسی" کرد.
کم کم مامان جوجه هم دوربین به دست به جمع ما اضافه شد... 
دو سه بار دیگه م بازی از همون نقطه ادامه پیدا کرد، که مامان بهش گفت: حالا یه پله برو بالاتر!...
 یهو جوجه در کمال ناباوری، با اون لپ های برافروخته خیلی سریع در جواب گفت:" نه مامانی! میترس... نه!... من اونقدر شجاع(!) نیستم!"... و بعد بدون مکث دوباره از همون پله سوم خودشو پرت کرد پایین.

من؟!... از شدت خنده نشستم کف زمین!... هم بامزه گفته بود و هم هوشمندانه.

البته، عبارت نصفه ی "میترسم" رو اونقدر سریع گفته بود و عوض کرده بود که من بعدا تو ویدئوچک فهمیدم و حیرون حاضر جوابیش شدم.

از دیشب تا حالا تو فکرشم... 
اینکه چه راحت و بدون ترس از قضاوت شدن اعتراف کرد. و اینکه چه راحت پذیرفته بود توانایی های خودشو.

ناگفته نماند که نردبون بازی ما تا پاسی از شب ادامه پیدا کرد و جوجه نه تنها جسارت رفتن رو پله چهارم، که پنجم رو هم پیدا کرد!

  • پری شان

36-124

چهارشنبه, ۱ آبان ۱۳۹۸، ۰۷:۴۲ ب.ظ

شله زرد نذری خاله رو که برا دکی آورده بودم و نیومد بگیره، ریختم تو یه کاسه استیل و گذاشتم رو بخاری برقی که یه کم گرم شه.
یه سوسک، عین عین سوسک بزرگا، به اندازه دومیل، نشسته رو سینی م.
یک دقیقه یه بار میپره و با سر میخوره به صفحه ی جلوی چراغ مطالعه م و یه تقی صدا میده و پرت میشه رو سینی... دوباره از اول...
الان یک ساعته...

چند روز بود فکر میکردم لامپ چراغم داره میسوزه. یا دیمرش. یا سه راهیش. یا شاید صدا شارژر موبایلمه. یا میزم داره میشکنه یا... اوهوم... به بچه های خورزو هم فک کردم که نکنه دارن بازی میکنن...
ولی امروز یهو دیدمش!... سوسکه رو... 

دارم سایه میزنم و کله م چسبیده به کار.
البته که اشتباست چون گردنم داغون میشه.
ولی به گردنم و کتفم الان فک نمیکنم. به این فک میکنم که اگه یه ریزه زاویه پرشش سوسکه این ور اون ور شه، ممکنه بره تو دماغم!
...
امشب میخواستم برم پیش موفرفری.
ولی، میل به تنهاییم بر تصمیمم غلبه کرد.
احتمالا تا پاسی از شب قلم میزنم و بعد میرم خونه.
...
یه فکرای بدی هم تو دلم میگه به مامان اینا بگو میری پیش موفرفری، ولی نرو و بمون کارگاه.
آخه چه کاریه؟
فقط برم بخوابم و صب دوباره این همه راهو برگردم؟!
تازه اینجا بخاری دارم و تو خونه شوفاژها رو هنوز روشن نکردن و باید بلرزم.

ینی میخوام بگم تو سی و شش سالگی دارم فک میکنم چطوری خونواده مو بپیچونم و بمونم سرکار.

  • پری شان

36-123

سه شنبه, ۳۰ مهر ۱۳۹۸، ۰۱:۳۴ ب.ظ

دارم فکر میکنم شاید بهتر باشه به اینجا نگم کارگاه. بگم ادامه ی خونه. خونه ی اکستند شده!
بقیه ی خونه مون در فاصله ی یک ساعتی.
آها. نه. شعبه دوم خونه...
اینجوری یه کم وجدان دردم کمتر بشه شاید.
الان داره میشه دو ساعت که رسیده م و هنوز هیچ کس صدای تق تق، یا به قول استاد کوچیک، نوای دل انگیز چکش رو نشنیده.
از مترو که دراومدم همه جا خیس بود. تا برسم یه بار سکندری خوردم و یه بارم پخش شدم کف زمین.
آب بارون از بالا کم بود، همه ی آب کف پیاده رو هم جذب مانتوم شد.
این سیستم زندگی بک پک طوری من امروز به دادم رسید. وقتی که تونستم همه ی لباسهای خیسمو عوض کنم. یعنی من همیشه یه دست لباس اضافی تو کوله م دارم. چون یا قراره برم شب پیش کسی بمونم و یا ممکنه لازم بشه یهویی برم شب پیش کسی بمونم. یکی که حالش خوش نیست یا پرستارش رفته مرخصی یا کار براش پیش اومده و کمک میخواد.
به دوستم گفتم باور کن ما آدمهای بی برنامه ی، چون که فردا شود فکر فردا کن ه، چک لیست ندار ه، با تقویم بیگانه هم برای این دنیا لازمیم.
برا وقتایی که شما مرتب-منظم-برنامه ریز-تایم لاین دارها، که عمری پتک تو سر ما بودین، اتفاق غیر منتظره ای براتون میفته و سر و تهتون به هم گره میخوره... اون موقع ست که ماها به دادتون میرسیم...
ما ها میتونیم با یه مسج:" بریم یه وری؟!" ده دقیقه بعد شال و کلاه کرده آماده باشیم... ولی شماها باید برنامه تونو چک کنید که ببینید کی خالیه!

دفاع نکنید. میدونم.
شماها هم لازمید. برای سر موقع انجام شدن کارها. برای زندگی آروم داشتن. برای بحران و استرس و کمبود وقت نداشتن. اصلا اگه نبودین آشوب میشد.
فقط،
ماها رو درک کنید. اذیت نکنید. ماها هم مفیدیم. فقط گاهی در زمان و مکان درستش نیستیم.

  • پری شان

36-122

دوشنبه, ۲۹ مهر ۱۳۹۸، ۰۴:۰۷ ب.ظ

استاد طراحی دیروز سر کلاس به نقل از استادش میگفت آدمی که پنج روز کار میکنه و دو روز تفریح از آدمی که هر هفت روزه هفته رو کار میکنه موفق تر میشه.
داشت میگفت تفریح و توجه به خود و اینا خیلی تو خلاقیت آدم و روحیه و ایناش تاثیر داره...

امروز از صبح شاید نیم ساعت هم کار نکردم. مخم هنگه. کلافه م. نشستم هی چایی خوردم. خالی. با شکلات. با قند. با ویفر. با ساقه طلایی. بعد دیگه دیدم دارم میترکم. و دستمم به کار نمیره.
تصمیم گرفتم به خودم توجه کنم و پاشم برم سینما.
سینما تیکت رو یه چند بار بالا پایین کردم و برنامه نزدیک ترین سینماها رو چک کردم و آخر سر برا سه ربع بعدش رد خون سینما فلسطین رو مناسب دیدم. کلا هم دو تا صندلیش فروخته شده بود. و اگه همون موقع بلیطو میخریدم و پا میشدم، میرسیدم.
بعد یهو احساس کردم وای چقدر به خودم اهمیت دادم الان. چقدر برای تفریح کردنم وقت گذاشتم و فکر کردم... دیگه بسه برا امروز... خوشحال شدم. پر انرژی ام الان!...
اون وقت پاشدم چایی صدم رو ریختم و کله مو کردم تو یخچالو یه گاز گنده به اون شکلات تخته ای نازنین زدم و چایی رم روش سر کشیدم و اومد نشستم پای کار.

اوهوم...
خسته ی ابدی...

  • پری شان

36-121

يكشنبه, ۲۸ مهر ۱۳۹۸، ۰۲:۱۶ ب.ظ

چه همه پاییزه امروز...

چه همه پاییزم امروز...

  • پری شان

36-113

شنبه, ۲۰ مهر ۱۳۹۸، ۱۱:۴۰ ق.ظ

تو کمدم دنبال یه کتاب میگشتم که یه دفتر خشتی کوچیک گل گلی پیدا کردم.
بازش کردم. نوشته بودم: اربعین نود و شش...
تا عمود هفتصد رو نوشته بودم و باقیش خالی بود...
لجم گرفت از خودم.
من هیچ کدوم از اتفاقای مهم دو سال گذشته مو ننوشتم... خصوصا اون سفرنامه رو...

مامان چند روز پیش بهم گفت من آخرشم نفهمیدم تو چرا امسال نرفتی پیاده روی اربعین.
گفتم: خودمم نفهمیدم.

دوسال پیش یه حال عجیبی داشتم. اصلا تو محرم دلم به مجلس عزاداری رفتن نبود. چند باری هم که رفتم دکی زد پس گردنم و کشون کشون برد.
اربعین اون سال هی بچه ها بهم گفتن بریم، گفتم نمیام. سرآخر وسط دعوا و اصرار اونا، یه دوستی از ینگه دنیا یهو بی دلیل و بی ربط برام یه کوله پشتی سبک سفری و فلاسک نیم لیتری هدیه فرستاد... ساز و برگ سفر... یادمه اون لحظه ای که بسته رو باز کردم... یه لحظه بود... دلم یهو انگار کنده شد... صبحش پاسپورتو فرستادم برا ویزا. دو سه روز بعدشم تو همون پرواز دکی و مریم بلیط خریدم...

بعدنا یادمه به دکی گفتم امام حسین یقه مو گرفته!
...
امسال هم بنا نیست برم. ینی تا همین الان.
ولی حالا کی میدونه چی میشه...

  • پری شان

36-112

جمعه, ۱۹ مهر ۱۳۹۸، ۰۴:۱۷ ب.ظ

کارمون نرسید به نمایشگاه.
امروز افتتاحیه ست.
نشستم قلم میزنم و گهگاه بینش استوری های پیج گالری رو میبینم.
هوم...
هی میخوام برم تو فاز وجدان درد، بعد میگم لابد خیره...
یعنی یه تایم طولانی هر روز خودمو این وسط کارگاه به فلک میبستم که چرا دستت درد گرفت که کار بخوابه که تموم نشه تا نمایشگاه که گند زدی به کار گروهی...
ولی بعد یادم اومد که قبلش دعا کرده بودم که اگه خیره برسه... لابد نبوده دیگه... چرا دارم دبه میکنم!
هدیه شاکی نیست. یا اگه هست به روی خودش نمیاره. استاد هم اعتراضی نداره. خودم ول کن نیستم...
روز افتتاحیه شلوغه و اگه برم باید با کلی آدم سلام و احوالپرسی کنم و خب برا من آدم بدور خیلی سخته. هدیه هم اصلا به رو خودش نیاورد که بریم.
گذاشتم فردا پس فردا برم که سر صبر آثار رو ببینم. خصوصا که استاد جان هم یه کار گذاشته.
...
هفته پیش رفتم پیش به دکتر ارتوپد متخصص دست. عکس گرفتم و دید و گفت مشکل جدی ای نداری. پماد و مچ بند و ورزش و مسکن داد.
به دکتر گفتم نیومدم که بگی دیگه کار نکن. اومدم بگی چی کار کنم که به شرط حیات، سی چهل سال دیگه م بتونم کار کنم... وقتی داشتم این حرفو میزدم پر از بغض بودم. الانم که دارم مینویسم اشکم دراومده... دکتر گفت نگران نباش باباجان... کارتو ادامه بده... هنر خوبه... ادامه بده...

 

  • پری شان

36-109

سه شنبه, ۱۶ مهر ۱۳۹۸، ۱۰:۵۰ ق.ظ

- اجازه هست من شب تو اتاقت بخوابم؟!
انگشت اشاره شو بهم نشون داد و عین مامانا خیلی جدی گفت: بله! به شرط اینکه شیطنت نکنی و مسواکتم بزنی!... باشه؟!... قول میدی؟!...

قول دادم.

تا صبح لرزیدم و خودمو عین سوسیس تو اون پتوی سفری پیچیدم... ولی خیلی بدخواب شدم.
و این در حالی بود که جوجه بدون حتی ملحفه خوابیده بود.

دم دمای صبح تازه بیهوش شده بودم که بیدار شد و صدام زد.
یکی دوبار سعی کرد بیدارم کنه. ولی جوابشو ندادم.
عصبانی شد و یه مشت حواله کرد و با یه : اه! خب بیدار نشو تنبل! رفت تو آشپزخونه...
ولی بعد چند دقیقه برگشت... با پیشنهاد اغوا کننده: عمه! اگه پاشی صبونه ی خوشمزه بهت میدیما. مامانم داره پنکیک درست میکنه ها...

فقط یه هوووم گفتم.

عصبانی شد و بالشو از زیر سرم کشید.
بعد نشست روم.
بعد پتو رو از روم کشید...
بعد اسباب بازیاشو آورد که بازی کنیم...
و من همچنان در حال مقاومت!

چند ثانیه ای به طرز خطرناکی سکوت شد...

بعد با صدای پر از خنده گفت: اگه پا نشی روت آب میریزما...

با خودم فکر کردم باز لابد مثه دیشب که داشت رو قالی تو استخر شنا میکرد تو توهماتشه...
که دیدم دستم خیس شد... 
بعد پام...
و تا چشامو باز کردم، بقیه لیوان آبو پاشید تو صورتم و از خنده ریسه رفت!

  • پری شان