پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

ای روی دلارایت مجموعه ی زیبایی
مجموع چه غم دارد از من که پریشانم

بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰۲/۰۴/۰۳
    40-3

36-108

دوشنبه, ۱۵ مهر ۱۳۹۸، ۱۱:۵۶ ق.ظ

کیسه وسایلشو برداشت و انداخت رو شونه ش و راه افتاد.

اما بعد از چند قدم وایساد و انگار بخواد یه موضوع مهمی رو بهم بگه، آهسته و شمرده گفت:

عمه! یه آدمایی هستن که آشغالا رو جمع میکنن و میریزن تو کیسه ی بزرگ، بعد اینجوری -دوباره کیسه رو انداخت رو دوشش- با خودشون میبرن.

و بعد راه افتاد و رفت.

 

عین یه پیرمرد دانا که بخواد بهت یه دریافت مهمی رو از زندگی بگه!

  • پری شان

36-99

شنبه, ۶ مهر ۱۳۹۸، ۰۳:۲۴ ب.ظ

لپ تاپ رو میز ناهار خوری بود. سی دی شو داد دستم که پلی کنم و ازم خواست یه بالش بذارم رو صندلی که راحت تر بتونه کارتون شرک رو برای بار هزارم ببینه.
این باعث شد ارتفاع کفی صندلی زیاد شه و بالا رفتن و نشستن رو صندلی براش سخت بشه و هی سر بخوره بیفته زمین.
بهش گفتم: عمه میخوای بغلت کنم بذارمت رو صندلی؟
در کمال حیرت، در جوابم گفت: عمه اجازه بده! من دارم "تلاش"مو میکنم!
دلم ضعف رفت براش... خودمو کنترل کردم و گفتم باشه عمه... ادامه بده...
و بعد از چند بار افتادن بالاخره با لپ های گل انداخته و نفس بریده بریده نشست رو صندلی و پیروزمندانه از گوشه ی چشم نگام کرد.
بغلش کردم...
خودشو کشید کنار و با اخم گفت: به دوستامون دست نمیزنیم! دونت دو دت!
...
شرکو دوست داره و براش نماد قدرته!
(روم به دیوار که براش الگو سازی مناسب نکردیم...)
و از طرفی نماد کثیفی و بهداشت نداشتن.
چند روز پیشا یه دراژه با طعم قهوه خورد... خیلی بدش اومد... یهو گفت: اه! دهنم مزه ی شرک میده!

  • پری شان

36-98

جمعه, ۵ مهر ۱۳۹۸، ۱۰:۴۹ ب.ظ

- عمه دهنتو باز کن دندوناتو ببینم... واااای عمه!... دندونات هیولا دارهههه! چلاااا؟؟؟!
- چون اشتباه کردم قند خوردم...
- کوچولو بودی؟!
- اوهوم...
- عمه!... ببین... دیگه وقتی کوچولو بودی قند نخور... غذا بخور... باشه؟!
...
یعنی من هلاک این ذهن سیالشم که توش من یه روزی در آینده ممکنه کوچولو باشم...
...
امروز برام خاطره تعریف کرد از وقتی خودشو باباش کوچولو بودن...
در واقع خاطره ی منو به زبون خودش بهم قالب کرد. با اضافه کردن یه سری حواشی. و جایگزین کردن خودش با من. برا همین تو خاطره ش باباش از خودش کوچیکتر بود.
...
نمیرم براش؟!

  • پری شان

36-94

دوشنبه, ۱ مهر ۱۳۹۸، ۱۲:۵۵ ب.ظ

- عمه لطفا قندونو بده من خودم انتخاب کنم!
- عزیزم! قنده دیگه! چیو انتخاب کنی؟!
- نه عمه! خودم میخوام انتخاب کنم.

قندونو بهش تعارف کردم...

یه کم قندها رو زیر و رو کرد و گفت: پس قند خودم کو؟ پیداش نمیکنم!

من با چشمای گرد نگاش میکردم!

بعد از چند لحظه یهو با خوشحالی گفت: آخ جون! پیداش کردم!

و دستشو مشت کرد و از تو قندون در آورد.

خواستم بگم این چند تاست! نه یکی!... که گفت: عمه همین پنج تا برای چاییم کافیه! ممنونم!

  • پری شان

36-91

جمعه, ۲۹ شهریور ۱۳۹۸، ۰۷:۲۲ ق.ظ

از دیشب هی نوشتم و هی پاک کردم...

جراتشو نداشتم که نوشته م جایی ثبت شه...

که: اگه صبح طلوع کرد و بازم از تو خبری نبود چی؟!...

اون وقت من چی کار کنم...

 

اما حالا میتونم بنویسم...

حالا که بالاخره گوشیت زنگ خورد...

حالا که صداتو شنیدم...

 

این یک روز، از سخت ترین روزهای زندگیم بود...

اونهایی که سالها از عزیزشون بی خبر بودن... اونا... اونا چی کشیدن؟!...

 

خدا رو شکر که هستی...

  • پری شان

36-89

چهارشنبه, ۲۷ شهریور ۱۳۹۸، ۰۱:۴۱ ق.ظ

بهش گفتم که دیروز یاد تولد سی سالگیش افتادم.
...
پنج سال پیش. تو کارگاه. با بچه ها جمع شدیم و غافلگیرش کردیم... یادمه براش رنگ و قلمو و بوم و پالت گرفته بودم... که بتونه نقش بزنه حرفهایی رو که به کلام نمیان...
...
چند روز پیش، و در آستانه ی سی و پنج سالگیش، برای خداحافظی جمع شدیم تو کارگاه.
...
بهش گفتم، یادته پارسال، روز تولدت نشسته بودیم رو یکی نیمکت های وسط بلوار کشاورز و با هم حرف میزدیم؟!... که تو روز اول کار کردنت بود در شغل جدید... اون روزی که من اصلا یادم نیومد روز تولدته... اون روز... اون روز هیچ وقت فکرشم نمیکردم که امسال بخوای بری و این همه تجربیات عجیب در انتظارت باشه اون سر دنیا...
...
الان که دارم اینا رو مینویسم تو راه فرودگاست... دکی هم عصری بهم گفت خیلی دلش میخواد بریم بدرقه ش... ولی جور نشد...
...


ری!
اعتراف میکنم که گاهی سرک میکشم تو وبلاگت... گرچه که گفته بودم نمیام... ولی گاهی دلم برات تنگ میشد و میومدم که لابلای کلماتت کمی آروم بشم...
نمیدونم اینجا رو میخونی یا نه، ولی اگه اینا رو خوندی، که اون وقت یه جورایی بی حساب میشیم، میخوام بدونی که اون روز که فنجونتو خوندم و بعدش تو ماشین خبر پذیرش گرفتنتو گفتی، دلم هری ریخت... ولی همش دعا کردم برات که اگه برات خیره، کارت جور شه... 
این دو سه روز، هر بار یادت افتادم بغض کردم... و برام سخت بود بیام و دقیقه نود ببینمت... از صبح هی مینداختمش عقب... تا آخرین لحظات داشتم زمان میخریدم انگار...
دم غروب، موقع خداحافظی، اگه چند ثانیه بیشتر میموندم، اشکم سرازیر میشد... با خودم عهد کرده بودم که گریه نکنم... چون میدونم که اینجوری اذیت میشدی...
بعد نیم ساعتی تو خیابون راه رفتم تا سنگینی رو قلبم کمی سبک شه... برات دعا کردم و از خدا خواستم مراقبت باشه...  آیت الکرسی خوندم. اینو از خودت یاد گرفتم که هر وقت قلبم سنگین بود و نفسم در نمیومد آیت الکرسی بخونم.

ری! این روزها یاد سفرهامون کردم... یاد حرف زدنامون... قهوه خوردنا... ایمیل بازیا... مسج ها...
یاد موزیک هایی که هر وقت بودی، بود.
یاد خندیدنا و سکوت کردنا و اشک ریختن هامون...

یاد کتابهایی که بهم هدیه دادی...

میدونی... تو از اون آدمایی هستی که هرجا میری با خودت رنگ و صدا و عطر و شور و معنا میبری...
از اون آدمایی که کنارشون زندگی رنگی تر میشه... احساسات عمیق تر میشه...
یادته یه بار بهت گفتم تو انگار سچوریشنت بالاست؟!... مثه یه غذای پر از مزه ای! پر از رب و پیازداغ و ادویه!... اضافه میکنم که تو هر جا میری هم همین تاثیرو رو فضا و آدمها میذاری...

ری، میدونم که دلتنگت میشم... زیاد... اصلا از همون دم غروب امروز دلم تنگه...
ولی خوشحالم...
مطمئنم که تجربیات هیجان انگیزی در انتظارته...
که لامصب انگار زندگی از دریچه ی چشم تو همه چیزش رنگی تر و عمیق تره...
حتم دارم که از همه ی چیزهایی که پیش روته، آدمها، فضاها، کتاب ها، کلی معنای جدید برای زندگی کشف میکنی...

برام با ارزشه لحظاتی که باهات داشتم...
و همیشه به وجودت افتخار کردم...
دعا میکنم هرجا هستی، حال دلت خوب باشه...

بامداد ببست و هفتم شهریور نود و هشت...

  • پری شان

36-88

سه شنبه, ۲۶ شهریور ۱۳۹۸، ۰۲:۴۱ ب.ظ

از عصری که اومد تا شب آسفالتمون کرد...

ساعت دوازده شب، لباساشو که پوشید بره، اومد پیشم و لپشو آورد جلو و گفت: عمه دیگه میخوام برم خونه مون. بوسم کن.
بوسش کردم.
اون یکی لپشو آورد جلو و گفت: این ورم بوس کن.
بوسش کردم.
دستشو گذاشت رو پیشونیش و گفت: اینجا!
بوسش کردم.
اشاره کرد به زیر گلوش و گفت: اینجا!
بوسش کردم.
بعد با یه قیافه ی مظلوم، مثه اون دختر کوچیکه تو کارتون دسپیکبل می، گفت: عمه... میشه بازم بیام خونه تون؟!...
من که با اون چهار تا بوس کل بلاهایی که سرم آورده بودو فراموش کرده بودم گفتم: عمه! من عاشقتم! بله که میتونی! بازم بیا حتما! من تو رو خیلی دوست دارم... (بک گراند تصویر خونه ی پشت و رو)
با خوشحالی گفت: مرسی عمه!... پس بازم میام... خداحافظ... به مامانی و بابایی سلام برسون!...

بعد رو کرد به مامان و کل مراسم خداحافظی رو با مامان هم اجرا کرد و سرآخر ازش خواست که حتما به عمه و بابایی سلام برسونه...

رفت سمت کفشاش که یهو یادش اومد بابا رو نبوسیده. بابا دو ساعتی بود که رفته بود بخوابه. بهش توضیح دادیم. ولی پاشو کرده بود تو کفش که بابایی رو بوس نکردم و دوید سمت اتاق و چند دقیقه بعد دست بابا رو گرفت و اومد بیرون.

کفشاشو پوشید و گفت: عمه؟! نرم؟!
و من باید نقشم رو درست بازی میکردم در هر حال!
گفتم: وای عمه! میشه نری؟!
مامانش تو قاب در بهش تذکر داد که فردا باید بره مهد.
رو کرد به من و گفت: ببخشید عمه! ولی من باید برم!
و دست تکون داد و رفت از خونه بیرون.
ولی قبل از اینکه درو بهم بزنه، برگشت و رو به بابا گفت: بابایی! به عمه و مامانی سلام برسون! خداحافظ! من فردا دوباره میام!

  • پری شان

36-73

دوشنبه, ۱۱ شهریور ۱۳۹۸، ۰۴:۱۳ ب.ظ

مفصل انگشت شستم رو با پنج شش دور چسب کاغذی بستم.
اینجوری دامنه ی حرکتش کمتره و فشار کمتری بهش میاد.
امروز سومین روزه که میام سر کار. دو روز گذشته مجموعا چهار ساعت هم کار نکردم. ترسیدم.
سعی میکنم هر ده دقیقه استراحت کنم.
کند پیش میرم... ولی پیش میرم... لاک پشتی... خدا رو شکر...

امروز رفتم سراغ اون بخش کوچیکی که به قلم استاد بود.
گذاشته بودمش برای یه وقت خاص. و ظهری فکر کردم که امروزه اون روز مبادا...
آروم قلم میزنم و گه گداری غرق میشم لابلای خطوط استاد... امروز همش احساس میکردم یه جا همین دور و بر حضور داره...

راستش دلم براش تنگ شده...

  • پری شان

36-72

يكشنبه, ۱۰ شهریور ۱۳۹۸، ۰۵:۰۰ ب.ظ

دادا بهش گفت: عمو گوشیمو میدی؟! الان شارژش تموم میشه.
در کمال ناباوری گوشی رو داد.
بعد دادا بهش پیشنهاد داد فوتبال دستی بازی کنن.
رفت که بازیشو بیاره و در جواب ماهایی که ازش پرسیدیم:" کمک میخوای؟" بازوهاشو نشون داد و گفت: "من قوی ام! من شرک ام!"
چند دقیقه بعد فوتبال دستی رو کشون کشون و هن و هن کنان آورد و در راه اعلام کرد که: "من آبی!"
هر کدوم یه طرف نشستن و دادا توپو گذاشت وسط و تا خواستن بازی رو شروع کنن، جوجه گفت: عمو فقط دو دست بازی کنیم، چون اودبال دثتیم شارژش تموم میشه!

 

  • پری شان

36-71

شنبه, ۹ شهریور ۱۳۹۸، ۱۱:۵۹ ب.ظ

وقتی منو دید یهو با خوشحالی گفت: عمه شبیه شادی شدی تو درون بیرون!...
...
گفتم: گوشی رو به منم میدی بازی کنم؟!
گفت: به شرط اینکه قول بدی دیگه منو نزنی!
با چشمای گرد گفتم: دورت بگردم، من کی تو رو زدم؟!!
یه کم فک کرد و جمله شو مثلا اصلاح کرد: به شرط اینکه قول بدی پسر خوبی باشی!
گفتم: عمه من دخترم!
همونجوری که سرش تو گوشی بود گفت: تو پسری!
اصرار کردم: من دخترم!!!
سرشو بلند کرد و با اخم نگام کرد و گفت: تو پسری!
مامانش پا در میونی کرد و از جوجه پرسید: چرا فک میکنی عمه پسره؟!
گفت: دخترا موهاشون بلنده! عمه مثل پسراست!
...
داشتم میرفتم آزمایش خون بدم که زنگ زد بیا خونه مون...
توضیح دادم که نمیتونم و دارم کجا میرم و بعدش باید برم سر کار و...
زد زیر گریه!... چنان کولی بازی ای درآورد که گفتم: باشه باشه میام عمه!
آزمایش قند دو ساعته داشتم و بعدش یهو بد جوری ضعف کردم.
از وقتی رسیدم خونه شون همه ش یه گوشه افتاده بودم. خیلی جون بدو بدو کردن باهاشو نداشتم.
عصری بهم گفت: عمه دیگه شبیه شادی نیستی... شبیه غمنین (غمگین) شدی!

  • پری شان