پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

ای روی دلارایت مجموعه ی زیبایی
مجموع چه غم دارد از من که پریشانم

بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰۲/۰۴/۰۳
    40-3

36-172

سه شنبه, ۱۹ آذر ۱۳۹۸، ۱۱:۴۳ ب.ظ

- اااا!... عمه!... این خیاره کفتک زده!!!!
چشام گرد شد که این چی گفت الان؟! 
دیدم یه حلقه خیارو که آب لبو صورتیش کرده، از تو سالاد در آورده و داره نگاش میکنه!
منظورش کپک بود!...
...
وسط طراحی پاشدم. حواسش بهم بود. سریع گفت: عمهههه! برگرد! بشین مشقاتو بنویس! "مربی"ت دعوات میکنه هااا... 
گفتم: الان میام عزیزم. ناخنم گوشه کرده باید بگیرم.
از جا پرید: بده من بگیرم... من بلدم عمه!... آروم ناخنتو میگیرم... بده ناخنگیرو به من...
دادم دستش.
تو چشام نگاه کرد و گفت: اگه من برات بگیرم، اصلا "دردم" نمیگیره...
بعد انگار فهمید جمله ش اشتباهه.
دوباره گفت: من یه جوری میگیرم که اصلا "دردم" نمیاد.
نمیتونست جمله رو اصلاح کنه.
گفتم: میدونم عمه! تو مراقبی که من اصلا دردم نگیره. ممنونم.
...
مامانش ازش پرسید: امروز تو مهد خانم دکتر دندونتو معاینه کرد؟!
با ذوق گفت: نه مامان! تا خانوم دکتر خواست دهنمو ببینه، مثه یه پیشی از دستش فرار کردم! نتونست منو بگیره!
...
باهاش ویدئو کال کردم.
گفت: عمه بیا قایم موشک.
گفتم باشه و یه کم زاویه گوشی رو جابجا کردم که جلوی دوربین نباشم...
بعد یه لحظه دوربینو گرفتم سمت خودم و دالی کردم.
جیغ کشید که پیدات کردم و خندید.
بعد گفت: عمه! حالا من قایم میشم...
و لحظه ای بعد من تصویری از لوستر خونه شونو داشتم و صدای تاپ تاپ پاهای جوجه که داشت دور میشد...

 

  • پری شان

36-168

جمعه, ۱۵ آذر ۱۳۹۸، ۱۰:۵۳ ب.ظ

با لجبازی میخواست همزن برقی رو از دستم بگیره... سعی کردم براش توضیح بدم که سنگینه و خطرناکه و الان اصلا ممکنه آرد و تخم مرغ موقع هم زدن از ظرف بپاشه بیرون و...
ول کن قضیه نبود... کوتاه اومدم.
حتی نذاشت دستم نزدیک دستش باشه که در صورت بروز حادثه ی احتمالی بخوام همزنو بگیرم.
با پررویی کامل نشسته بود رو کابینت و نهایتا یه چند ثانیه ای مایه کیک رو هم زد.
فر از نیم ساعت قبل روشن بود و بدنه ی اجاق گاز کاملا داغ.
از طرفی مادر جوجه هم زده بود به سرش که لازانیا درست کنه و قابلمه ی آب جوش داشت قل قل میکرد و جوجه میخواست به قول خودش ماکارونی های پهن رو موقع پختن ببینه. برا همین بعد از اینکه مایه ی کیک رو ریختم تو قالب، از کابینت سمت من پرید پایین و از کشوهای کابینت کنار گاز رفت بالا.
دیگه اعصابم نمیکشید. دعواش کردم که اینقدر بپر بپر نکن عمه. همه چی الان اینجا داغ و خطرناکه... و در حالی که داشت دست و پا میزد بغلش کردم و گذاشتم رو زمین... اونم در جا منو دور زد و دوباره رفت سمت اجاق که حالا کیکه رو ببینه که چجوری داره میپزه...
مامانش ترسید و سرش داد زد که برو کنار...
جوجه ناراحت شد و بالاخره بعد از نیم ساعت تنش درست کردن تو آشپزخونه، رفت سراغ تلوزیون.
و همینطور که از ما دور میشد عین یه پیرمرد زیر لب با خودش غر میزد که: اه! همه شون عصبانین. اه. همه شون با من مهربون نیستن. منو دعوا میکنن. اصلا باهاتون دوست نیستم...
ما صداشو میشنیدیم و به زور داشتیم خنده مونو کنترل میکردیم. 
با اخم نشست جلو تلوزیون و آخرین عبارتو رو به ما و با صدای بلندتر گفت: بیشور!
رفتم پیشش و گفتم: پسته شور؟!... عمه؟!... مگه من ازت پسته شور خواستم؟!
گفت: عمه من نگفتم پسته شور!
- پس چی گفتی؟!
- گفتم بیشور!
- ینی چی؟!
- وقتی عصبانی ایم میگیم.  یه حرف بده!

  • پری شان

36-159

چهارشنبه, ۶ آذر ۱۳۹۸، ۱۱:۲۴ ب.ظ

برق قطعه.

تنهام.

سه درصد بیشتر شارژ ندارم.

و فقط یک شمع وارمر.

اعتراف میکنم که شرایط نامطلوبیه...

  • پری شان

36-157

دوشنبه, ۴ آذر ۱۳۹۸، ۱۰:۱۱ ق.ظ

کلافه بود. رفت نشست رو مبل. با اخم و دست به سینه.
خواستم سر به سرش بذارم. رفتم جلو و صداش کردم،
یه یهو با یه فریاد پرید سمتم و منم یه جیغ کشیدم و پا گذاشتم به فرار.
دوید دنبالم.
هی میگفتم: خدایااااا آقا شیره دنبالم کردهههه... نجاتم بدیییین... خدایا...
جوجه هم با خنده و ذوق دنبالم میکرد.
بعد از دو سه دفعه دور خونه رو گشتن، دیگه کهولت سن بهم اجازه ی ادامه بازی رو نداد و خودمو پرت کردم رو مبل و جوجه هم منو گرفت!
خیلی از بازیه خوشش اومد بود.
ولی دوست داشت ادامه بده.
بهم گفت: عمه عمه! پاشو. پاشو! تو بدو... من تو رو "نگیرم".
.

 

  • پری شان

36-155

شنبه, ۲ آذر ۱۳۹۸، ۱۲:۰۹ ق.ظ

حسابی همو زدن.
سر یه جرثقیل.
یکی بدنه شو گرفته بود و یکی اهرم (؟)شو.
بعد جرثقیل از وسط نصف شد و باعث شد دوتایی با گریه بیفتن به جون هم.
دخالت کردم و شروع کردم به حرف زدن و تعمیر کردن اسباب بازی و...
البته چند بار دیگه هم سر یه فیل، سر یه فولکس زرد و یه چکش پلاستیکی همو زده بودن.
بچه ی فامیل داد میزد. بدجوری...
و جوجه در مقابل صدای اون سریع قالب تهی میکرد... و خب این اصلا برام قابل تحمل نبود!
ایده ی من برای تعمیر جرثقیل منجر شد به اینکه یک ساعت بعدش به آتش نشان بازی و آمبولانس بازی و تعمیرگاهی و خلاصه هر جور تعمیرات از جاندار و بیجان بگذره.
آخراش دیگه خودشون یهو مصدوم میشدن و یکی دیگه میرفت مثلا پاشو پانسمان میکرد.
خانوم فامیل بهم گفت: ببین! دکتر بازیو خودت استارتشو زدیااا! سر شوخی رو تو باز کردی...
از خودم دفاع کردم که من فقط بحثم تعمیرات و مکانیکی و اینا بود.
چند دقیقه بعد جوجه که دیگه از این بازی خسته شده بود، رفت نشست رو تخت و یه فرمون اسباب بازی دستش گرفت و گفت من رانندگی میکنم. و صدای ماشین در آورد.
بچه ی فامیل هم که یه خرس عروسکی دستش بود، نشست کنارش و گفت: تو بابا باش... من مامانم... بچه هم تو شکم مامانه... 
و خرسه رو گذاشت زیر بلوزش.
...
از اتاق بچه ی فامیل رفتم بیرون و رو به مادر پدرا گفتم: ببخشید، بازی بچه هاتون دیگه تو رده سنی من نیست... من از ادامه ی نقشم به عنوان تسهیلگر استعفا میدم!...

 

  • پری شان

36-152-2

چهارشنبه, ۲۹ آبان ۱۳۹۸، ۱۰:۱۴ ب.ظ

گفتم میدونی، لحن آروم و متین و چهره ی گشاده نمیتونه رو محتوای کلامت تاثیر بذاره ها...
الان مثه این میمونه که تو خیلی شیک و مجلسی و شینیون کرده و با چند تا عزیزم، جونم این ور و اون ور جمله ت، داری به من فحش خوار مادر میدی، بعد من فقط در جواب فریاد میکشم که خفه شو!...
اون وقت منم که متهم میشم به خشونت...

.

پ.ن

بعضی ادعاهای دوستی جای تامل داره...

  • پری شان

36-152

چهارشنبه, ۲۹ آبان ۱۳۹۸، ۰۱:۲۲ ب.ظ

پ.ن

خوب شد نت قطعه و به اینستا دسترسی ندارم برا سرگرمی...

چقدر حرف تو دلم بود... حرف نه، غر غر...

 

دیشب، وسط بوی پیاز داغ و رب و مرغی که توش شناور بود، خیلی عاشقانه شب بخیر گفتیم!
وایساده بود تو قاب در آشپزخونه و میگفت من یه نوه دارم یه دنیا!... تو بهترین نوه ای و دختر عزیزمی و خاک تو سر اونایی که لیاقتتو نداشتن و... (یعنی از قوم شوهر فرضی منم پرونده داره)
خلاصه که خیلی هپی و اینا رفت خوابید.
منم تا غذا بپزه و سردش کنم و برم کپه مو بذارم (دقیقا کپه مرگ) ساعت شده بود یک. و از سه و نیم تا وقتی آفتاب بزنه تو خواب و بیداری بودم و جون کندم.
صبح قبل اینکه پاشه صبحانه رو چیدم رو میز و شکر چایی رم ریختم و گردگیری کردم و منتظر نشستم.
بعد دیدم تو آشپزخونه دو تا تیکه بربری از دیشب مونده و یکی رو برداشتم و در آرامش ریز ریز کردم و ریختم تو ایوون... تیکه بعدی رم گذاشتم برا وقتی که صبحونه م تموم میشه و باید یه ربعی بشینم و مامانی رو همراهی کنم.
و اتفاقه دقیقا اونجا افتاد...
که گفت خمیر توی نون رو بریزم برا پرنده ها. نه خود نون رو.
- نونه بیاته.
- مهم نیست.
- نمیخوام نون بیات بخورین. معده تون اذیت بشه.

- نه که هر روز نون تازه میخورم!
- نون تازه رو سریع فریز میکنید و هر موقع بخواین استفاده کنین میذارین توی تستر و این مثه نون تازه ست.
- نه که همیشه نون دارم؟ 
- نه که تا حالا بی نون موندین؟ 
- کی برام میخره؟
- تا حالا نون تو فریزر به ته رسیده؟! همیشه عمو یا بابا میخرن که!
- کو؟! کجان حالا؟!...
و مچ مامانی در این لحظه باز شد...
معنیش این بود که عمو باهاش قهره و بهش سر نزده که دیروز بی غذا مونده بوده. پازل درست شد.
- فک کنین صدقه امروزتونه برا پرنده ها!
- بحث این چیزا نیست... تو خونه هر چیزی حساب داره!
خسته شدم از جر و بحث، تیکه ی باقی مونده ی نون بیات رو دو دستی گذاشتم جلوش و گفتم بفرمایین نون بربری بیات! و پاشدم جارو برقی رو برداشتم و مشغول شدم.
اعتراض کرد که نکن حوصله ندارم... نگاش نکردم.
جارو و تی و شستن سرویس ها که تموم شد، دیدم میگه حالم بده...
یه کم غر زد و بعد گفت براش آب قند درست کنم.
بعد هی گریه کرد و خودشو زد و گیس پریشون کرد و لپاش قرمز شد و من فقط تماشاش کردم... (این سکانس تقریبا هرروز اجرا میشه.)
داد میزد که تنهاست و میگفت شماها مسخره شو درآوردین و منو ببرین بیمارستان و اصلا بذارین بمیرم... بعد هم شاکی از دست بابام که چرا الان سر کاره و شب میاد و گفت که همه تون به همه ی زندگیتون میرسین و تهش پامیشین میاین پیش من که چی!
اومدم جواب بدم که گفت نمیشنوم بلندتر بگو... سمعکشو دادم دستش... عصبانی شد که همه تون منو مسخره میکنید...
سمعکو که گذاشت، نشستم جلو پاش و گفتم: بده که فکر آبروتم و نمیخوام همساده ها از همه جر و بحثامون با خبر بشن و میخوام آروم حرف بزنم؟!
گفتم که این بساطو خودت برای خودت درست کردی! وقتی کسی میخواد بیاد دیدنت شاکی میشی، وقتی کسی نمیاد، دادت میره هوا که تنهام!
گفتم خودت باعث شدی پای همه از این خونه بریده شه...
گفت: همینم مونده بود که از تو حرف بشنوم!... 
و روشو کرد اون ور...
گفتم بار اول که نیست همو میبینیم. بارها این بساطو درست کردین!
بعد اشاره کردم به سقف و گفتم: بداخلاقی میکنی، قهر میکنن، بعد که دلت تنگ میشه، حاضر نیستی کوتاه بیای و زنگ بزنی دلجویی کنی!
.
سر آخر اونقدر گیر داد زنگ بزن بابات بیاد منو ببره بیمارستان که مجبور شدم به یه بهانه ای زنگ بزنم به طبقه بالایی ها و بخوام عموم اینا بیان پیشش.
.
کلا یعنی سر صبحی گند زدیم به همدیگه!...
فقط قبل کفش پوشیدن رفتم بهش گفتم: مامانی! خوش اخلاق باش!
بعد هم ماچش کردم که زد زیر گریه.
و اومدم بیرون.
.
هشت ماهه که زندگی من اینجوریه...
.
با مامان که تو راه تلفنی حرف زدم، آخرش گفت: یعنی خاک بر سر من و تو که همش درگیر این بحثای خاله زنکی ایم!

  • پری شان

36-151-2

سه شنبه, ۲۸ آبان ۱۳۹۸، ۱۰:۵۹ ب.ظ

انگار که دارم تو دو تا دنیای موازی زندگی میکنم.
تو یکیش هوا روشن نشده پا میشم و صبحانه آماده میکنم و خونه رو جارو میکشم و گرد گیری و رفت و روب میکنم و ساعت ده نشده میرم سر کار و تا دیروقت مشغولم.
تو یکی، نصف شب میخوابم و ده و نیم صبح پا میشم و ظهر میرم سر کار و ساعت هفت نشده بساطمو جمع میکنم.
تو یکی تا صبح تو سر خودم و بالشم میزنم.
تو یکی عین خرس قطبی میخوابم.
و البته یه دنیای سومی هم هست.
آخر هفته هایی که گاهی میبینم سی چهل ساعته که با کسی یک کلمه هم حرف نزدم.

اولاش اینقدرا هم اینها جدا از هم نبود.
حالا ولی مدتیه که شبا یا من خونه م یا بابا یعنی یا بابا خونه ی مامانی ه یا من. آخر هفته هم که میشه، والدینم هیچ کدوم نیستن و من خونه تنهام. بابا خونه ی مامانی و مامان خونه ی عمه ش.

راستش من جونم درمیومد وقتی قرار بود کار خونه انجام بدم. (البته اون مدتی که کارخونه میرفتم راحت بودما)
جارو برقی زدن مثل کوه کندن بود و سرامیک تی کشیدن دیگه تیشه ای بود که بر فرق سرم فرود میومد... و صبح زود پاشدن، شکنجه بود.
حرفها و سوال های تکراری مامانی، مثل این بود که دارن مخمو سنباده میکشن.

الان که دارم اینا رو مینویسم، مامانی خوابه و من منتظرم مرغ و بادمجونی که برای ناهار فرداش گذاشتم بپزه که سردش کنم و بذارم یخچال. (خب من هنوز خیلی غذا پختن بلد نیستم. این ته هنرمه)
و تموم یک ساعت نیمی که کنارش نشسته بودم و داشت حرف میزد، حداکثر پونزده بیست تا جمله بود که تو یه لوپ تکرار میشد.
الان به شرطی رفته بخوابه که صبح بعد نماز ببرمش پایین، تو اتاق اون سر باغچه، که تلوزیونشو خاموش کنیم و تختشو مرتب کنیم.
و من هر چی که بهش میگم ما تو یه آپارتمان زندگی میکنیم و پایین انباریه، و اصلا باغچه نداریم، گوشش بدهکار نیست.

سر شب که رسیدم، فهمیدم سبزی پلوی دو روز پیشش رو آب بسته و کرده آش، بعد هم با ماست خورده... به قول مامانم، اینطور بیصاحاب و بیکس.*
امید دارم چایی نبات و مربای گل سرخی که بهش دادم، اثر کنه و از سردیش بکاهه و تا صبح مخش ریست بشه...
...
من اصلا فکر نمیکردم این آپشن ها رو هم تو وجودم داشته باشم.


*:
نه که کاملا هم بیصاحابا... یعنی درسته که همساده بالایی، یعنی عمو کوچیکه، امروز بهش سر نزده و براش غذایی آماده نکرده، ولی از اون طرف، مامانی هم غذای دستپخت مادر منو که دیشب بابا براش آورده دست نزده و هنوز بسته بندی شده تو یخچاله...
اوهوم... با مادر من لجه... یعنی حاضره ضعف کنه و بیحال بشه و دست به غذاش نزنه...
یعنی اینطور مادرشوهریه...
یعنی میخوام بگم من مدتیه که اینطور درگیر این ماجراهای خاله زنکی ام...

  • پری شان

36-151

سه شنبه, ۲۸ آبان ۱۳۹۸، ۰۵:۵۶ ب.ظ

باباش با کوسن ها و ملحفه یه خونه طوری درست کرده بود و خودش نشسته بود تو خونه هه و جوجه مثلا در میزد و دونه دونه جونوراشو میفرستاد تو خونه.
داداشم یواشکی فیلم گرفته بود.

با صدای بم ، به قول خودش وشککناک، گفت:
منم منم! الفنتههه! درو باز کنید!
داداشم پرده رو زد کنار که: بفرمایید آقای الفنت!... 
و دوباره پرده رو کشید...

 

- سلام سلام! منم منم جیرااااف!
- بفرمایید آقای جیرف!

 

- باز کنین!... منم منم! پنترررر!
- بفرما پنتر!

 

صداشو بلند تر کرد:
- منممم! لااااایننننن!
- اوه! بفرمایین آقای لاین!

 

- تق تق! منم منم! اسپنت!
- اسپنت؟!!... اسپنت دیگه کیه؟!
با یه لحن طفلکی، سرشو انداخت پایین و یواش گفت: اسب دیگه!...
داداشم گفت: هورس منظورته؟!
- آره آره! هورس!...
و اسبشو فرستاد تو خونه.

 

بعد پرده رو زد کنار و خودش اومد سمت دوربین و گفت: من اومدددم!
- شما کی هستین؟!
- من آقای علی ام!

  • پری شان

36-144

سه شنبه, ۲۱ آبان ۱۳۹۸، ۱۰:۲۷ ب.ظ

دم در تو ماشین منتظرم بودن.
خواستم سوار شم که دیدم جوجه داره با ایما اشاره  یه چیزی میگه. در عقبو باز کردم و گفتم: جونم عمه؟!... گفت: عمه بشین پیش من!
مادرش از پشت فرمون گفت: برات جا باز کرده و همه وسایلو جمع کرده یه گوشه. بشین عقب. راحت باش.
...
نزدیک شیرینی فروشی گفت: عمه منم میام باهات. میخوام با هم کیک "انتخاب" کنیم.
شلوغ بود و چند تا مغازه جلوتر وایسادیم که یهو جوجه با ذوق جیغ کشید: ام سگای نگهباااااان!
با عجله از رو صندلیش پرید پایین و هی گفت: دیدم! دیدم!
رفتیم تو پیاده رو و جوجه با سرعت دوید سمت مغازه لوازم تولد فروشی و از رو استندش شمع یه سگ کارتونی رو برداشت و اسمشم بهم گفت. حساب کردم و در حالی که جوجه داشت بلند بلند و با ریتم میخوند: ااام ه سگای نگهبان! اااام ه سگای نگهبان!... رفتیم سمت شیرینی فروشی.
...
چشمم دنبال یه کیک گرد با یه تزیین گل گلی بود که دیدم گوشه مانتومو میکشه: عمه! عمه! کیک کارتون ماشیناااااا!... - و اسم ماشینه رو هم بهم گفت. -
گفتم: قشنگه عمه! آره!... گفت: پس میخری؟!... 
کیک فوندانت بود و قیمتش خیلی گرون تر...
- به نظرم این یکی کیک گرده مناسب تره.
- نه عمه! من "فکر میکنم" همین ماشینه "مناسب" باشه... "هوم؟! موافقی؟!"
- نه عزیزم. این کیک خامه ایه خوشمزه تره!
- عمه! به "نظر" من، الان این کیک ماشینه رو بگیریم، اگه خوردیم و خوشمزه نبود، اون وقت میایم اون یکی رو میگیریم! باشه؟!...


رسما داشت باهام بحث میکرد!
تیر آخرو رها کردم: ببین عمه، اون کیک ماشینه پسرونه ست... مامانی دختره... باید براش کیک دخترونه بگیریم!... مثلا اینو ببین، گل داره با پروانه های طلایی؟!... ببین چقدر قشنگه؟!
اخماشو کرد تو هم و با عصبانیت گفت: نخیرم! امروز تولد منه!!!
دیگه نمیدونستم چی بگم.
به آقاهه گفتم لطفا اون کیک ماشین رو بدین.
جوجه پرید هوا و گفت: آچ خون!
آقاهه یه چشمک به من زد و بعد گفت: آخ آخ! اون مال مشتریه! اونو فروختیم.
جوجه وارفت و با قیافه ای که هر آن ممکن بود بزنه زیر گریه گفت: عمه آقاهه چی میگه؟! ینی چی؟!
- عمه آقا داره باهات شوخی میکنه.
جوجه یهو خودشو جمع و جور کرد و گفت: "آقا خیلی خنده دار بود! مرسی!"
بعد با کیک و جوجه ای که در پوست خودش نمیگنجید سوار ماشین شدیم و من در جواب مامان جوجه که پرسید: کیک چه شکلی گرفتین؟!... گفتم: نمیگیم!... باید تا شب صبر کنی. این یه رازه بین ما دوتا...
و رو به جوجه گفتم: مگه نه؟!... اونم سر تکون داد و سعی کرد همراهیم کنه، ولی سر خیابون نرسیده بهم گفت: عمه! تو "سرت تو گوشیت باشه یه دقه!" "حواست نباشه"...
و تندی به مامانش گفت: مامان! مامان! کیک کارتون ماشیناست! با ام سگای نگهبان!
بعد نفس راحتی کشید و با خنده نگام کرد!
...
یه ربع بعد، کمی که آروم شد بهم گفت: آخ عمه! باید دو تا کیک میگرفتیم...
پرسیدم: چرا؟...
گفت آخه: تولد مامانی هم هست!...

  • پری شان