پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

ای روی دلارایت مجموعه ی زیبایی
مجموع چه غم دارد از من که پریشانم

بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰۲/۰۴/۰۳
    40-3

36-66

دوشنبه, ۴ شهریور ۱۳۹۸، ۱۱:۵۹ ب.ظ

دراز کشیده بودیم تو هال و سرمونو گذاشته بودیم رو یه کوسن و داشتیم بازی میکردیم. قرارمون، یه دست من یه دست اون، بود. ولی عملا ده تا اون یکی من اجرا میشد.
بعد من کم کم پلکهام سنگین شد و نفهمیدم کی پاشد از پیشم رفت. به گمونم یه نیم ساعتی خوابیده بودم.
دیدم رفته تو اتاق من و خوابیده رو تختم و صدای موزیک گیمه همچنان شنیده میشد.
گوشی رو از تو دستش درآوردم و گردن و دست و پاشو صاف کردم.
گلی داشت تو اتاق من موهای مامان جوجه رو کوتاه میکرد.
مامانش برام تعریف کرد که چند روز پیش بهش گفته: مامان میشه موهاتو بدی به من؟!... من دوست دارم موهام بلند باشه. دختر باشم...
و امروز وقتی مامانشو در اون حال دیده بود از دست گلی ناراحت شده بود که چلا داری موهای مامانمو کوتاه میکنی!...
...
دو ساعتی خوابید. من باید میرفتم خونه مادربزرگم و دلم میخواست قبلش یه کم سر به سرش بذارم. ولی بیدار نمیشد.
رفتم بالا سرش و لپشو بوسیدم. یه کم تکون خورد و چند دقیقه بعدش با بداخلاقی بیدار شد.
هیچ رقمه آنتن نمیداد. لباسامو پوشیدم و آماده رفتن شدم و در تمام مدت میدیدم که زیرچشمی حواسش به منه.
ازش خداحافظی کردم که جوابمو نداد.
تو پارکینگ مامان زنگ زد به گوشی گلی که به من بگه گوشیم جا مونده.
وقتی برگشتم بالا فهمیدم که کلی گریه کرده که من با عمه خداحافظی نکردم!
قربون صدقه ش رفتم و در جواب فقط یه خدافظ و رو گردوندن با اخم دریافت کردم.
نوک انگشتمو بوسیدم و زدم رو بازوش و گفتم اینم بوس من!
عصبانی شد و داد زد که اجازه نداشتی منو بوس کنی!... و تهدید کرد: صبر کن! صبر کن! وقتی اومدی خونه مون میزنمت!...
با آغوش باز رفتم جلو و گفتم: بیا عزیزم! خب الان بزن قربونت برم.
فریاد کشید که: نههههههه! گفتم وقتی اومدی خونمووووووون....

  • پری شان

36-64-2

شنبه, ۲ شهریور ۱۳۹۸، ۰۶:۵۲ ب.ظ

زمینه ی کار رو که دید رو کرد به من و گفت: "دستات درد میکنه؟!"
چشام گرد شد.
انگشتامو مشت کردم و خندیدم.
منتظر جواب بود.
گفتم: "از کجا فهمیدین؟!"
گفت: "جدا درد میکنه؟!"
یه دستی زده بود.
مجبور به اعتراف شدم. که انگشت شستم درد و گزگز داره و...
گفت: "ای وای... خدا منو بکشه!..."
گفتم: "خدا نکنه استاد..."
دوباره، انگار که با خودش حرف بزنه گفت: "خدا منو بکشه..."
گفتم: "تو رو خدا نگین اینجوری... "
رفته بود تو فکر و با تاسف سر تکون میداد...
بعد از چند دقیقه گفت: "راضی نیستم به خودتون آسیب بزنین... هیچ چیزی ارزششو نداره..."
ته دلم خالی شد...
گفت: "خیلی ناراحت شدم... خیلی..."
و واقعا ناراحت بود.
گفت: "میدونی چند تا خانوم به خاطر همین مشکل دیگه قلم نزدن؟!... از جمله خانوم خودم... دقیقا همینجوری دستش درد گرفت..."
راستش تا اون لحظه عمق فاجعه رو نفهمیده بودم... 
به توپ دوید تو گلوم...
آروم گفتم: "خوب میشه..."
گفت: "نزن... من راضی نیستم... نزن..."
قیافه ی پوکیده مو که دید گفت:" لااقل یه مدت نزن... ببینیم چطور میشه وضعیتت..."
نزدیک بود پقی بزنم زیر گریه...
دو روز نزدم... روز سوم چند دقیقه قلم چکش دست گرفتن همانا و بی حس شدن انگشت همان...
گوگل کردم... مچ دست... انگشت شست... تاندون... درمان خانگی... درد انگشتان... کف دست... آناتومی... تقویت عضلات... تقویت انگشت... ورزش دست... داروی گیاهی برای درد...
حالا،
هر روز سه نوبت ورزش گردن و کتف و دست میکنم. دارو میخورم. دستمو تو آب گرم ماساژ میدم و قربون صدقه ش میرم و ازش معذرت میخوام بابت بدرفتاریم...
و دلم لک زده برا اینکه پنج دقیقه قلم دست بگیرم...

  • پری شان

36-64

شنبه, ۲ شهریور ۱۳۹۸، ۱۲:۱۱ ق.ظ

فردا صبح میشه ده روز که قلم دست نگرفتم...

  • پری شان

36-50

شنبه, ۱۹ مرداد ۱۳۹۸، ۱۲:۵۶ ب.ظ

ساعت از دوازده گذشته بود. 
داداشم آهنگ لالایی گذاشته بود و همه مون داشتیم تو ماشین خمیازه میکشیدیم جز فرد مورد نظر!
از سر شب گوشیم دستش بود.
بهش گفتم عمه زیاد به گوشی نگاه کنی حالت بد میشه ها... بدون اینکه سر بلند کنه داد زد: نمیشه!
از وقتی کارتون شرک رو دیده همه ش مثل شرک داد میزنه!

گفتم: بابا اصلا کار دارم با گوشیم!
دست خالیشو گرفت سمتم و گفت: خب بیا! تو با گوشی من کار کن... من بهت اجازه میدم!

کم نیاوردم، گفتم: باشه عمه. ممنونم. 
و اون "هیچی" رو از تو دستش برداشتم و با انگشت چند بار زدم کف دستم.
حواسش بهم بود... پرسید: چی کار داری میکنی؟!
گفتم: دارم بازی میریزم!
- بازی خشن نریزیا!
- دوست دارم!
- نریز! گوشی منه! من بهت اجازه نمیدم!!!

دعوامون داشت بالا میگرفت... کوتاه اومدم که: خب بابا...
ادامه داد: بازی سامبی هم نریز!!!

پوکیدم!... 
سر شبی بازی زامبی رو تو پلی استور پیدا کرد و وقتی خواست بریزه، مانعش شدم. مقاومت کرد و من هم فرستادمش پیش مادرش و یواش از پشت سرش (واج آرایی شین) گفتم: بازی زامبی ه. نذار بریزه.... 
اونقدر یواش گفته بودم که زن داداشه لب خوانی کرد و اصلا فکر نمیکردم کلمه هه رو جوجه شنیده باشه.

گفتم: باشه عمه. من اصلا زامبی دوست ندارم!

خودش داشت رو گوشی من موتور بازی میکرد.
یهو بهم گفت: عمه! اصلا توام موتور بازی بریز، دوتایی باهم مسابقه بدیم!

گوشیمو قبل اینکه بدم دستش بیصدا کرده بودم.
وقتی داستانو به اینجا رسوند گفتم دارم برات!
و شروع کردم رو کف دستم موتور بازی کردن و همزمان صدای موتور درآوردن...
چند ثانیه ای مشکوک نگام کرد، بعد آروم سرشو خم کرد رو دستم که ببینه کف دستم چه خبره!
دیگه طاقتم تموم شد!... چلوندمش!...

  • پری شان

36-36-2

شنبه, ۵ مرداد ۱۳۹۸، ۰۸:۱۰ ب.ظ

به مامانش گفتم روزایی که تو نیستی این صبحانه نمیخوره. چی کار کنم؟

گفت از خواب که پاشد صبحانه شو سریع آماده کن که فرصت نکنه هله هوله بخوره. و دیگه اینکه بهش دو تا پیشنهاد بده انتخاب کنه. مثلا، نون و کره عسل؟ یا تخم مرغ آب پز؟...


صب صداشو از اتاق خواب مامانش اینا شنیدم. دم دمای صبح پاشد یه لگد به من زد و رفت تو اون اتاق.

داشت داد میزد که: مامااااااان! مامانمممم! مامانمو میخواااام!...


از جا پریدم و رفتم پیشش و بهش گفتم: عزیزم مامانت رفته بیرون و من هستم تا برگرده!

همچنان پافشاری کرد و داد زد که: مامانم!!!

گفتم: یه دقه صبر کن!... 

و شروع کردم به گشتن جیب شلوارم. بعد زیر پتو. زیر بالش. توی کشو. تو کمد.

و جوجه در تمام مدت با نگاه مشکوک دنبالم میکرد.

آخرش نا امیدانه بهش گفتم: نیست! مامانتو پیدا نکردم! فک کنم رفته بیرون!

خدا رو شکر طنز ماجرا رو گرفت و زد زیر خنده و گفت: عمه؟! گوشیت کجاست؟!

گفتم: که اول باید صبحانه بخوریم، تا گوشی بیدار بشه. الان  هنوز خوابالوئه!

و بعد من باب عمل به دستورالعمل مادرش، ازش پرسیدم: عمه، نون پنیر گردو میخوای؟ یا نون کره عسل؟... جواب نداد... ادامه دادم: یا نون و ارده و شیره؟... هیچی نگفت... یا بونگای کوچولو؟! یا بونگای بزرگ؟! (تخم بلدرچین و تخم مرغ به زبون جوجه)

بعد از چند لحظه ای سکوت، یهو گفت: اوش اوبیده!

گفتم: بیخیال گوشت کوبیده هه نمیشی! نه؟!

با خنده گفت: نهههه!

  • پری شان

36-36

شنبه, ۵ مرداد ۱۳۹۸، ۰۱:۱۶ ق.ظ

زنگ در نخورد. معلوم بود از بالا قطعه. ساعتو نگاه کردم. وقت خواب جوجه بود. با دستپاچگی زنگ زدم به گوشی داداشم... آقای تپسی هنوز منتظر بود. وقت پیاده شدن ازش خواستم صبر کنه تا من برم تو خونه و حالا هر دو معطل بودیم.

بعد از چند تا زنگ تماسم ریجکت شد و در باز شد و من دست تکون دادم و از آقاهه تشکر کردم.

قرار نانوشته مون اینه که من پله ها رو که میرم بالا صدای میو میو در میارم و جوجه طبقه چهارم تو قاب در وایمیسته و جوابمو میده تا برسم بالا.

جواب اولین میو م صدای شششش بود که مطمئنم کرد جوجه خوابه و داداشه داره سعی میکنه منو ساکت کنه.

وارد خونه ی تاریک که شدم، وسط لالایی خوندن زن داداشه صدای جوجه رو شنیدم که گفت: عمه اومده! من دونم!

و پشت بندش صدای: هیس! هیس! وایسا! نه!... تاپ تاپ تاپ... عمههههههه!!! هورااااا!!!...

غیر از جوجه، بقیه حضار میخواستن خفه م کنن!

داداشه در جا اعلام کرد که: شب بخیر!

زن داداشه هم پرسید شام خوردم یا نه؟! و بعد برام ظرف گوشت کوبیده و سبزی و نون رو گذاشت تو سینی و گفت که خیلی خوابش میاد.

جوجه گفت: من اوش اوبیده!... مامانش گفت: مسواک زدی! هیولا میره تو دندونت!... 

ولی جوجه خودشو پرت کرد زمین و زد زیر گریه که اوش اوبیده میخوام! و سر آخر من واسطه شدم که حالا بیخیال شو دیگه مامانش!

اولین لقمه رو که بهش دادم گفت: عمه دهن من اوچیکه!...

دو تا لقمه اندازه بند انگشت خورد و بعد شروع کرد به حرف زدن. با هیجان و بلند بلند... ساعت از دوازده گذشته بود... ازم پرسید که: عمه میدونی اوش اوبیده توش چیا داره؟!...

گفتم: چیا داره عمه؟!!!

گفت: نخود... اوشت... لیمو ترش... لیمو عمانی!... بیسکوییت... سس!

پرسیدم: چه سسی؟!

گفت: سس قرمز!

داشتم میمردم که نخندم!...

بعد ازم خواهش کرد که وقتی غذامو خوردم توپ "آدم بزرگا" شو بیاره تا با هم فوتبال بازی کنیم!

...

تا یک و ربع صبح هیچ توفیقی در خوابوندن جوجه نداشتم.

برای همین مامانش دوباره پاشد و بعد از نیم ساعت لالایی رو تاب و نیم ساعت تکون دادن رو پا موفق شد جوجه رو بخوابونه...

قشنگ دلم براش سوخت!..

  • پری شان

36-21

جمعه, ۲۱ تیر ۱۳۹۸، ۱۲:۰۹ ق.ظ

 _ عمه، تعریف کن امروز چیکار کردین؟

_ رفتیم پارک!

_ خوووب؟

_ من تفنگمو بردم،... خووووب... مامانی توش آب هیخت،... بعد من زدم مامانی و بابایی رو هیس کردم!...

_ ای وااای... آب پاشیدی بهشون؟؟؟

_ بله :))))... آخه... مامانی حموم نهفته بود، کفیث بود... خووووب؟... بعد من با تفنگم شستمش!!!...

...

از صبح هی با خودم میگفتم کاش قبل اومدن مامانش نخواد بره دسشویی... که رفت... و آخرش مجبور شدم بشورمش... 

شلنگو گذاشتم سر جاش و خواستم بهش دستمال بدم که زد زیر اهرم شیر و آب پاشید بالا و برگشت روش و خیسش کرد... از خنده ریسه رفت و گفت: عمه بازم شیطون بلا شدم!...

از دستشویی که اومد بیرون به بهانه ی خیسی لباس همه رو از تنش در آورد و پرت کرد یه کنار.

گفتم: نمیشه اینطوری تو خونه بگردی. بیا یه بلوز دیگه تنت کن.

لج کرد که: بلد هیستم. خودت تنم کن.

گفتم باشه... دستاشو گرفتم بالا، خودش دستا رو از تو آستینا رد کرد و وقتی سرشو از تو یقه آورد بیرون با یه لحن خیلی ملوسی گفت: عمه جون تو چقدر مهربونی!...

دامنم ز کف برفت!... خیلی خودمو کنترل کردم که نچلونمش... گفتم: الهی من فدای تو بشم!

گفت: عمه؟!... گوشیت کجاست؟!...

  • پری شان

36-10-2

دوشنبه, ۱۰ تیر ۱۳۹۸، ۰۶:۲۱ ب.ظ

بهش گفتم: چرا مشقاتو ننوشتی؟... خب تمرین نکنی که فایده نداره... این مدت که من سرم شلوغ بود، توام کلا رها کردی و برگشتی سر بابا آب داد...

چیزی نگفت.

دخترش امسال به جای دوم باید بره اول بازم.

هفته پیش دوتاشونو نشوندم و از اول شروع کردم...

هردو انگار بار اولشونه دارن با خوندن و نوشتن مواجه میشن...

برا این هفته دخترش از رو تمرینا یه دور نوشته بود، ولی خودش حتی این کارم نکرده بود...

وسطای درس، دخترش که اساسا -به قول مامان بزرگم- باسن نشستن نداره، برای بار چندم پاشد بره آب بخوره... که آروم بهم گفت: طالبان حمله هاشو شدید کرده... از پنجشنبه از مادرم و خواهرام خبر ندارم... اینترنت و تلفن قطعه...

چشماش پر اشک شد... 

زیر لب گفت: شاید مرده باشن...

گفتم: ای وای نه!... شاید فقط سیستم مخابراتی قطعه... آروم گفت: محله مونو بمب زدن...

...

یکی تو دلم گفت: چند روزه غمبرک زدی نشستی زار میزنی که چی؟!... تو اصلا نمیدونی درد ینی چی... پاشو جمع کن این بساط بچه گانه رو...

  • پری شان

36-10

دوشنبه, ۱۰ تیر ۱۳۹۸، ۰۳:۲۳ ق.ظ

همه چیز آروم بود... صبح که پاشدم... فقط گهگاه یه قطره اشکی سر ریز میشد که تندی از رو صورتم پاکش میکردم...

بعد مامان اینا اومدن خونه... نه و نیم صبح بود. هنوز کتری رو روشن نکرده بودم.

بعد بابا رسما اعلام سرماخوردگی کرد و موند خونه... بعد از سه روز تنهایی، حالا سه تایی خونه بودیم...

یعنی فقط ممکنه ما از سر ناچاری و حال بد لاجرم همزمان خونه باشیم...

با وجود این، هنوز همه چی آروم بود... رفتم میوه و سبزی خریدم و اتاقمو مرتب کردم تا ناهار آماده شه...

...

اتفاقه دقیقا سر ناهار افتاد... 

بابا پرسید تو چند روز در هفته تو دفتر کار داری؟!... گفتم هر روز... و یکی تو دلم گفت: وای!!!

گفت اگه بخوای کمش کنی؟!... درجا گفتم نه! کارم زیاده! و با دلهره پرسیدم: چی شده؟ کسی قراره بیاد اونجا؟!...

گفت: که آره... و باید سه روزتو خالی کنی...

و قاعدتا بخشی از فضا رو...

...

و من هیچی نمیتونم بگم، چون اساسا اونجا حقی ندارم... و اگه تا الان اونجا بودم، همه ش به خاطر لطف و حمایت عمو و بابا بوده...

...

به همه ی فکرهای وحشتناک این روزها، اینکه: خاک بر سرت که تو این سن هنوز پولی نداری که بتونی یه کارگاه برای خودت داشته باشی هم اضافه شد...


پ.ن

هویا جان من بالاخره امشب گلش باز شد...

عطرش اتاقو پر کرده...

  • پری شان

36-8

شنبه, ۸ تیر ۱۳۹۸، ۰۸:۴۷ ب.ظ

قاعدتا نباید اینجور بپوکم... یه کم خستگی، یه کم سرماخوردگی، بالا پایین شدن هورمون ها... حالا اصلا هر چقدرم زورشون زیاد... ولی آخه دیگه تا این حد؟...

یه فکرایی از دیروز میاد تو کله م که دارم کم کم میترسم... که این کیه؟!... منم؟!...

اینا میتونن پیش درآمد یه افسردگی سنگین باشن...

سرم سنگینه... شده یه کوه... اشکام بند نمیاد... میخوام فرار کنم برم، ولی نمیدونم کجا... احساس خفگی، گیر افتادن...

تلخ ترین لحظات سی و پنج سال گذشته م همش داره عین یه فیلم از جلو چشمم رد میشه...

یکی تو مخم فرمونو به دست گرفته که من نمیشناسمش...

دیشب خوابیدم به امیدی که صب پاشدم ریست شده باشم... ولی نشد... 


  • پری شان