پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

ای روی دلارایت مجموعه ی زیبایی
مجموع چه غم دارد از من که پریشانم

بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰۲/۰۴/۰۳
    40-3

33-341

شنبه, ۶ خرداد ۱۳۹۶، ۱۱:۵۹ ب.ظ

صبح که پاشدم اول رفتم سراغ بچه هام و یه گلدارشو جدا کردم و گذاشتم تو پاکت. 

بعد به مامان گفتم به منشی دکتر قول دادم براش به گلدون ببرم... بعد هم جهت محکم کاری به زن داداشه زنگ زدم که اون پولی که برا ویزیت کم آوردی اون سری رو من امروز میرم به منشی دکتر میدم...

گلدونو که به منشی دادم کلی ذوق کرد. بعد وسط اون خوشحالی و لبخند پت و پهنش اشاره کردم به اتاق دکتر و پرسیدم اگه مریض ندارن برم یه دقه پیششون؟!...

تا اونجایی که میدونستم شرح حال بابای دوستمو به دکتر دادم... میخواستم بدونم آیا میشه برای وضعیت روحیش کاری کرد یا نه؟!... چون قبلا در مورد تومور آب پاکی رو ریخته بود رو دستم... گفته بود بعد عمل یا شیمی درمانی بیارینش پیش من برای جلوگیری از عود بیماری.

دیشب دوستم گفت که بابا وقتی این همه اصرار ما رو برای غذا خوردن دیده به این نتیجه رسیده که اوضاعش خیلی بده و دکتر گفته هرچی دلتون میخواد بهش بدین بخوره و بذارین راحت باشه... باباهه به شدت افسرده شده و اصلا همکاری نمیکنه... شوخی هم نیست... فک کن یهو جناب تیمسار از شدت ضعف حتی نمیتونه چند قدم تنها تو خونه راه بره...

دوستم پوکیده بود... بهش که گفتم بیا بریم پیش دکتر ما و باهاش مشورت کنیم، گفت من هیچ جا نمیام... سر کار هم نمیرم... 

امروز دکتر گفت من با این چیزایی که تو میگی نمیتونم نظر قطعی بدم که سیستم درمانی من میتونه تو این وضعیت جواب بده یا نه. اطلاعات دقیق تر میخوام... 

از ظهر هر چی سعی کردم با دوستم تماس بگیرم راه نداد... از طرفی میترسم یهو خیلی امیدوارش کنم و بیاد و نتیجه نگیره...

...

عصری برای مامان تعریف کردم که: منشی دکتر بهم گفت نونوایی تافتونی محله شون کنار میز مشبک جلوی مغازه یه عالمه کاکتوس و گلدونای دیگه گذاشته برای فروش... و اون وسط یه گل خیلی خاص داشت و بهم آدرس داد و ازم خواست سر راهم که دارم میرم یه سر بزنم بهش...

منم رفتم و دیدم لاله ی شیپوری زرشکی ه و قیمتشم خیلی خوبه... زنگ زدم به منشی و گفتم خوبه به نظرم!... اونم گفت وایسا بیام با هم بریم بخرمش!...

مامان هم انگار که داره یه آدم دیوانه رو نگاه میکنه به حرفام گوش کرد.

و اینا رو فقط جهت پوشش کامل برنامه ی امروزم گفتم. که اصلا به ذهنشم خطور نکنه که واقعا چرا امروز رفته بودم اونجا!


  • پری شان

33-340

جمعه, ۵ خرداد ۱۳۹۶، ۱۱:۵۹ ب.ظ

داداشه زنگ زد که همساده ی مدیر ساختمون زنگ زده بهش گفته که همساده ساختمون بغلی بهش زنگ زده گفته دیوار مشترک واحد ما و اونا آب داده... و ازم پرسید م: تو کی کارگاه بودی؟!... 

گفتم یه هفته پیش...

و این شد مقدمه ی یه دعوای اساسی با مامان...

که تا تلفنو قطع کردم گفت تو چرا سر کار نمیریو چرا اینقد بی نظمیو اصلا معلوم نیست کجاییو حواست همش پرته و سه روزه داری کشو و کمدتو مرتب میکنیو خودتم میدونی در عرض سه دقیقه به حالت اول برمیگرده و اصلا خونه برات مهم نیستو الان یکی از دوستات اون سر تهران زنگ بزنه پاشو بیا، آب دستته میذاری زمینو الان همه فکرو ذکرت شده بابای دوستت و اونوقت داری مارو دق میدی با این کاراتو...

من هم البته که یه خط درمیون حرفامو زدم و داد هم نیز... 

آخرشم رفتم تا شب تو اتاقمو یه دریا گریه کردم و بقیه ی کمد و کشو ها رو مرتب کردم!

حالا هم میخوام بهش تافت بزنم همونجوری بمونه!

...

خلاصه که روز آخر ماه شعبانم اینطور معنوی و پر از ثواب و احسان به والدینانه بود!

...

شب همه خونه دادا دعوت بودیم.

تو راه به داداشه میگم خوبه ماشینت سان روف نداره وگرنه الان جوجه بیرون رو سقف بود!

چند وقته حرکتش در راستای افقی تبدیل شده به عمودی!


  • پری شان

33-339

پنجشنبه, ۴ خرداد ۱۳۹۶، ۱۱:۵۹ ب.ظ

گفتم: خواب دیدم دارم با یه گروه آدم یه ساختمون میسازم. یه ساختمون خیلی بزرگ... مثلا تو یه زمین هزار متری... و بیست سی طبقه ارتفاع...

شب بود. همه جا تاریک و نمور... احساس رنج و سختی داشتم.. احساس قبض...

یه ساختمون اسکلت فلزی که تا اون موقع کف هر طبقه رو فقط ساخته بودیم... دیوار نداشت...

بعد یهو ساختمون لرزید... نه که زلزله بیاد... خود ساختمون داشت فرو میریخت...

طبقه ها رو تند تند میومدم پایین و ساختمون از طبقه آخر شروع کرد به خراب شدن... کف طبقات به ترتیب میفتاد رو طبقه پایینی... عین یه دومینوی عمودی...

از حیاط ساختمون که اومدم بیرون همه چی آروم بود... برگشتم دیدم تو هم همراهم هستی... ساختمون با همه ی اون آدمایی که توش بودن با خاک یکسان شد.

ازت پرسیدم خوبی؟!...

خوب بودی... 

هوا خنک و تازه بود... 

نفس راحت کشیدم... 

اصلا هم ناراحت خراب شدن ساختمون نبودم... انگار از یه رنجی آزاد شده بودیم...


گفت: من فکر میکنم تعبیر خوابت اینه که دوستی ما امتحان خودشو پس داده...


نگفتم: به نظر من این خواب داره از یه تجربه ی اشتباه مشترک حرف میزنه... این یه هشدار بوده شاید... شاید تو باید همراه من بیای بیرون از ساختمون... آدمی که الان تو زندگیت راهش دادی، روزی سعی داشت وارد زندگی من بشه... تو خودت دیدی که چقدر غیر قابل اعتماده... که چقدر روحش زخمی ه... که اصلا حاضر نیست برای رشد خودش قدمی برداره... خودت دیدی که روحش چاله هایی داره که میتونه تو رو هم با خودش بندازه اون تو... بیا بیرون از این رابطه ی اشتباهی... چرا نمیفهمی؟!... آخه چرا!!!!....

...

احمق میشیم گاهی!

بدجوری احمق!

واسه اشتباهاتمون تاوان های زیادی میدیم... در حالی که اگه یه کم چشممون رو باز کنیم همه چیز مثل روز روشنه...

...

خدایا!... ماها که عقل درست درمون نداریم!...خودت رحم کن!....


  • پری شان

33-338

چهارشنبه, ۳ خرداد ۱۳۹۶، ۰۶:۱۱ ب.ظ

کمتر از یک ماه مونده تا پایان این سال!

زیاد ننوشتم... کم کم جا افتاده ها رو اضافه میکنم. 


دوست جدی م رو امروز دیدم. خونه ی مهربان دوستم. به طور مشهودی لاغر شده. و پژمرده.

پدرش با سرعت داره وزن از دست میده و دکتر هم گفته تا موقعی که ده کیلو وزنش بالا نره نمیتونه عملش کنه. 

فقط دعا میکنم که خدا بهشون توان بده. خیلی شرایط فرساینده ست.

همش یاد کسانی میفتم که سالها فرزند، پدر یا همسر جانباز تو خونه داشتن و پرستاری کردن... به چقدر آدم مدیونیم ماها آسایش این روزهامونو...

...

جوجه راه اتاقمو یاد گرفته. 

سر میگردونی، با سرعت، عین یه مارمولک چهاردست و پا میره سمت اتاق.

دلش میخواد چنگ بندازه و برگ گلدونای روی زمین رو بگیره. 

بهش یاد دادم با انگشت اشاره ش فقط برگها رو ناز کنه.

ولی همچنان قابل اعتماد نیست. 

هر لحظه ممکنه چنگ بزنه و همه رو پرپر کنه!


  • پری شان

33-337

سه شنبه, ۲ خرداد ۱۳۹۶، ۱۱:۵۹ ب.ظ

همه ی امروز مسکن خوردم و خوابیدم. 

از درد دندون پایین!

که دکتر میگفت مال بالایی ه!

حواسم که پرت بشه دردم آروم تره.

با جوجه که سر و کله میزنم خوبم.

ولی بعدش...

حالا دیگه اطمینان دارم که عصبی ه. 

  • پری شان

33-336

دوشنبه, ۱ خرداد ۱۳۹۶، ۱۱:۵۹ ب.ظ

به دکتر گفتم که درد دارم. 

گفت که قاعدتا نباید داشته باشی.

بعد هم شروع کرد به پر کردن ریشه ی دندونم. 

درده یه چیز کوفتی لعنتی ای بود که با هیچی آروم نمیشد.

انگار عصبی بود.

دکتر هم سر در گم بود.

از رو صندلی که پاشدم همه ی تنم از شدت فشار درد خیس عرق بود. 

گفت مسکن بخور و اگه طاقتت طاق شد دگزا بزن. 

و عکس بگیر. 

بعد بیا بقیه کاراتو انجام بدم.

  • پری شان

33-335

يكشنبه, ۳۱ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۱۱:۵۹ ب.ظ

جلسه ی آخر کلاس قرآن بود.

زود رفتم.

هر چی چشم گردوندم دوست اصولگرایی که هفته پیش باهاش حرفم شده بود ندیدم. 

تا آخر کلاس هی منتظر بودم بیاد.

اومده بود. 

ته کلاس نشسته بود. تا هم منو دید از کلاس رفت بیرون. 

موندم از استاد سوال کنم. و از طرفی میدونستم برمیگرده.

تفریبا شکارش کردم! اصلا نگاهمم نمیکرد. 

محکم بغلش کردم و گفتم که دوستش دارم و این چیزا نمیتونه خدشه ای به علاقه م بهش وارد کنه. 

صوراش سرخ بود و باهام چشم تو چشم نمیشد. 

گفتم انشاالله بهترین اتفاق برای همه مون بوده. 

...

به کدوم سمت داریم میریم... خدا رحم کنه...

  • پری شان

33-334

شنبه, ۳۰ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۱۱:۵۹ ب.ظ

صبح نتایج رو دیدم و بغض گلومو گرفت...

و بعد هیچ حس شادی ای نداشتم...

انگار دوباره زخم هام سر باز کرده بود...

یاد آدم هایی که باید الان شادی این پیروزی رو باهاشون سهیم میشدیم... و نیستن...

  • پری شان

33-333

جمعه, ۲۹ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۵:۴۲ ق.ظ
چیزی به طلوع آفتاب نمونده و من هنوز بیدارم...
این حجم تنشی که تو این روزها تجربه کردم، نمیذاره الان آروم بگیرم...
 دو سه ساعت پیش که خوندم رای گیری تو نیوزلند آغاز شده، دلم هری ریخت...
فارغ از نتیجه، از الان برای شنبه غمگینم... از اینکه لاجرم نیمی از آدمها در گروه برنده خواهند بود و نیمی در گروه بازنده...
پره گریه م...
اگر در گروه برنده هم باشم، از تصور اینکه چه بر سر این همه شور و اشتیاق و امید و ایمان و اسلام و باور و دین خواهد اومد، نگرانم...
اصلا انگار برای همین نگرانم... 
برای تجربه ی احساس شکست و نفرت نیمی از نیم دیگه...
برای عده ی زیادی از دوستانم... که میدونم چه حسی خواهند داشت... 
وگرنه ما که هشتاد و درد رو زیستیم و هنوز هم هستیم...
ما که بغض در گلو رو زیستیم و هنوز هم هستیم...
ما که فریاد در سکوت رو زیستیم و هنوز هم...
ما که شکستیم و دوباره بلند شدیم...
ما که دوباره سبز شدن و جوونه زدن رو یاد گرفتیم...

  • پری شان

33-332

پنجشنبه, ۲۸ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۱۱:۵۹ ب.ظ

از دوست جدی م پرسیدم: تو چجوری مسج های منو سین میکنی، ولی تیک نمیخوره؟!

گفت: حالا هر موقع دیدمت

گفتم: باشه، دارم برات!

و پاشدم لباس پوشیدم و از مغازه روبرویی یه بسته تافی فی گرفتم و سوار تاکسی شدم و رفتم سمت خونه شون. 

و بعد نیم ساعت انتظار و چندین میس کال، بهش گفتم بیا بیرون، من تو پارک جلو خونتونم!

عصبانی شد!

گفتم به درک!

اومد. با چشمای گریه کرده. و یه بطری آب طالبی!

حرف زدیم و از باباش گفت. 

حسابی لاغر شده بود.

و بسیار افسرده.

پیشنهاد دادم راه بریم.

راه رفتیم و حرف زدیم و اندازه کل عمرم پرت و پلا گفتم که بخنده و خرید کردیم. 

یه دو ساعتی طول کشید. 

کادوی تولدشم دادم. که خوشحال شد. 

و البته که آقای همکلاسی این بار زیادی کوچیکش کرده بود و قرار شد دوباره ببرم بدم بهش ادیت کنه.

...

از هم که جدا شدیم، مسج داد که خیلی حالش بهتره. 

...

شب سه تایی میریم خونه عمو.

...

یاد شب انتخابات ها می افتم که همه شون کلی خاطره ن...

  • پری شان