پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

ای روی دلارایت مجموعه ی زیبایی
مجموع چه غم دارد از من که پریشانم

بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰۲/۰۴/۰۳
    40-3

33-275

چهارشنبه, ۲ فروردين ۱۳۹۶، ۰۶:۲۰ ق.ظ

خوابم نمیبره...

اینم یه شروع خوب برا امسال!

داشتم با دکی حرف میزدم... خیلی طول کشید... 

ساعتم که ازش کم شد. دیگه تا خدافظی کنیم نصفه شب بود.

ساعتو کوک کردم. 

بین خواب و بیداری بودم... چون هم تیک تیک ساعتو میشنیدم و هم داشتم خواب میدیدم... تو یه اتاقی داشتم راه میرفتم که از سقفش یه عالمه پرده ی حریر سفید آویزون بود... راه میرفتم و پرده ها رو کنار میزدم... یه چیزی اون پشت بود... بهش نرسیدم... با صدای پارس یه سگ از جام پریدم... 

...

بعد هم گوشیمو روشن کردم و دیدم همایون برام عکس برادرزاده شو فرستاده... اول فروردین به دنیا اومده... یه دختر تپل و سرحال و خوشحال! :)

عکس جوجه رو فرستادم براش و گفتم به محض اینکه بتونه رو پاش وایسه، خدمت میرسیم... 

...

قول دادم دکی رو برا نماز بیدار کنم... که پاشد...

بعد هم همایونو... که بیدار نشده تا الان... 

دارم کمی بهش فرصت میدم بخوابه... دلم نمیاد دوباره زنگ بزنم.

گرچه سپرده بهش رحم نکنم و اونقدر گوشیو نگه دارم تا بیدار شه...

...

تو سال جدید ننوشته بودم...

عیدتون مبارک رفقا!... 

بهترین سال زندگیتون بشه به امید خدا!...

  • پری شان

33-274

سه شنبه, ۱ فروردين ۱۳۹۶، ۰۶:۰۹ ق.ظ

بابا  سیاتیکش گرفته. نمیتونه درست راه بره. عجالتا امروزو از عید دیدنی جستیم.

مهمون ولی اومد... دختر خاله و نامزد شیرازیش!...

بامزه بود. خصوصا لهجه ش. 

خیلی دوست دارم آدمایی رو که با لهجه حرف میزنن! :)))


مامان گاهی علاقه ی زیادی داری به بحث کردن. البته بستگی داره به طرفش. خصوصا سیاسی یا اعتقادی...

امروز با شوهر خاله قریب به دو ساعت داشت بحث میکرد. 

از اون کارا که من اصلا آدمش نیستم!

...

پسرخاله هم اومد خونه مون عید دیدنی! چند سالی بود که نمیومد... انگاری افسرده شده بود... رفت و آمد نمیکرد.

امروز که دیدم سر حاله و میگه و میخنده خیالم راحت شد... 

خودم طبق بررسی هام تشخیص گذاشته بودم که دچار بحران چهل سالگی شده!... و حالا انگار تونسته با موفقیت ردش کنه!...

...

خوشحالم واقعا! 

  • پری شان

33-273

دوشنبه, ۳۰ اسفند ۱۳۹۵، ۱۱:۵۹ ب.ظ

معمولا برنامه مون اینه که موقع سال تحویل زیارت اهل قبور میریم... 

امسال ولی نشد.

از صبح سه تایی خونه بودیم. 

امروز تازه یهو به خودم اومدم و دیدم هفت سین نچیدم!... یعنی اصلا تو ذهنم نبود!... عجیبه واقعا!...

انگار جوجه جای همه چیو داره میگیره تو این خونه!!!

مامان یه نمازی رو گفت بخونم. که از قبل تحویل سال شروع کردم تا بعدش. 

وسط نماز بودم که سال تحویل شد. 

خیلی تجربه ی متفاوت و خوبی بود... 

...

بعد تحویل سال، با جوجه و مامان باباش رفتیم دیدن مامانی. 

امسال خیلی چیزا تغییر کرده.

همیشه ی خدا سه روز اول رو اونجا بودیم. 

با کلی حرف و حدیث و داستان!

امسال یکی دو ساعتی نشستیم و بعد اومدیم بیرون و رفتیم خونه خاله ها و...

هر جا میریم، جوجه کل فضا رو درگیر میکنه.

شیرینه و شیطون!

هی دارم ذکر میگم فوت میکنم بهش!... عین مامان بزرگا!...

  • پری شان

33-272

يكشنبه, ۲۹ اسفند ۱۳۹۵، ۰۲:۱۰ ب.ظ

اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلَى الصِّدّیقَةِ فاطِمَةَ الزَّکِیَّةِ حَبیبَةِ حَبیبِکَ وَ نَبِیِّکَ ، وَ اُمِّ اَحِبّائِکَ وَ اَصْفِیائِکَ ، الَّتِی انْتَجَبْتَها وَ فَضَّلْتَها وَ اخْتَرْتَها عَلى نِساءِ الْعالَمینَ ، اَللّـهُمَّ کُنِ الطّالِبَ لَها مِمَّنْ ظَلَمَها وَ اسْتَخَفَّ بِحَقِّها ، وَ کُنِ الثّائِرَ اَللّـهُمَّ بِدَمِ اَوْلادِها ، اَللّـهُمَّ وَ کَما جَعَلْتَها اُمَّ اَئِمَّةِ الْهُدى ، وَ حَلیلَةَ صاحِبِ اللِّواءِ ، وَ الْکَریمَةَ عِنْدَ الْمَلاَءِ الاَْعْلى ، فَصَلِّ عَلَیْها وَ عَلى اُمِّها صَلاةً تُکْرِمُ بِها وَ جْهَ أبیها مُحَمَّد صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ ، وَ تُقِرُّ بِها اَعْیُنَ ذُرِّیَّتِها ، وَ اَبْلِغْهُمْ عَنّی فی هذِهِ السّاعَةِ اَفْضَلَ التَّحِیَّةِ وَ السَّلامِ

  • پری شان

33-271

شنبه, ۲۸ اسفند ۱۳۹۵، ۱۱:۵۹ ب.ظ

به دکی گفته بودم بیا بریم گلی موهاتو کوتاه کنه... سفیداتم که حسابی رخ نموده... بیا رنگشم میکنیم...


بالاخره امروز باهم رفتیم پیش گلی. 

از ساعت نزدیکای دوازده ظهر تا دم غروب مشغول بود!... طفلی موقع آرایشگری، اسلوموشن ترین آدم دنیاست!... چه برسه به اینکه تازه برای ما ناهارم درست کرده بود بچه!...


رو اون موهای اولترا صاف، کات خیلی خوبی انجام داد... مایه افتخار طور!...


مدتها بود مخ دکی رو سالاد کرده بودم که بیا و رنگ موهاتو از تم قهوه ای و شکلاتی و های لایت طلایی و استخونی و اینا در بیار و برو تو تم بنفش، شرابی... که مطمئنم به پوستت خیلی میاد!...

وقتی دیروز خودش اعلام کرد از رنگ ماهاگونی خوشش اومده، تامل نکردم و رفتم گرفتم...


امروز وقتی کارشون تموم شد و گلی براشینگم انجام داد، به دکی گفتم: اگه تنها دستاورد سال نود پنج من، راضی کردن تو به تغییر رنگ موهات بوده باشه، از خودم راضیم!!!

...

التهاب صورتم همچنان ادامه داره. بالاخره روم کم شد و رفتم درمانگاه.

دکتر گفت حساسیته و من نهایتا سه تا آمپول کورتون دریافت کردم... عضلانی و وریدی! خیلی شیک و مجلسی!

و رسما اون چندرغازی که هفته پیش درآورده بودم، رفت برای ویزیت و دارو!!!

هوم...

  • پری شان

33-270

جمعه, ۲۷ اسفند ۱۳۹۵، ۱۱:۵۹ ب.ظ

تو مراسم ختم خاله جون، خاله ی مامان و بابا، کل فامیلا با تعجب به صورتم نگاه میکردن... یکی دو نفرم پرسیدن که لبمو ژل تزریق کردم آیا!!!...

...

مدت ها بود پیش مامانی نرفته بودم. خاله جون هم که فوت کرد، زنگ نزدم بهش. فکر میکردم تو مراسم ختم میبینمش... که نیومده بود.

بعد از مراسم به داداشه گفتم بریم خونه مامانی برای عرض تسلیت. خیلی ضایع ست....

خاله جون، که بعد مامان بزرگ مادری من، دومین خواهر بود که فوت میکرد، چند سال آخر مریض بود و نوه ش که یه دختر چند سال بزرگتر از منه ازش پرستاری میکرد... اون وقت من چند ماه چند ماه مامانی رو نمیبینم... 

خاله جون، خدا بیامرزتش، در باب عروس داری از هیچ آزاری کوتاهی نکرد... ولی نوه ش همچنان عاشقانه دوستش داشت... 

حالا من... نمیتونم... اصلن نمیتونم کنار بیام... با رفتارهای مامانی با مامانم نمیتونم کنار بیام...

بعد به اون یکی مامان بزرگم فکر میکنم... و تفاوت های این دو خواهر...

چطوری میشه واقعا؟!...

...

بی رحمم؟!...

  • پری شان

33-269-2

پنجشنبه, ۲۶ اسفند ۱۳۹۵، ۱۱:۵۹ ب.ظ

وقتی وارد مغازه شدم هنوز اذان ظهر نگفته بودن و وقتی کارم تموم شد و همه ی سفارشا رو تحویل گرفتم، یک ساعتی از مغرب گذشته بود.

مامان فقط پشت تلفن هوار میزد! که چرا نمیای خونه! نشستی اونجا که چی؟؟؟

و من نمیتونستم توضیح بدم که اونقدر کار زیاده که عملن من بیکار نیستم و دارم کمک میدم و کارا رو ردیف میکنم و...

باید سفارش حدودا ده نفرو تحویل میگرفتم و همه شونم یه کوچولو هنوز کار داشت!... از یه نگین سوار کردن تا آبکاری یا یه جوشکاری کوچیک.!


امروز صبح بعد از چند روز پوستم صاف و سالم شده بود...

اما بعد از ناهار...

در عرض یک ساعت چنان کهیری زدم که آقای سنگی هم صداش دراومد و ابراز نگرانی کرد...

تمام لب و دهن و گونه و بینی... تا پیشونی...

نمیدونم این چه داستان جدیدیه!!

آقای سنگی بهم انگشتر کذایی رو عیدی داد و عذر خواست که طلا نیست و نقره ست و...

ازش تشکر کردم و تو دلم گفتم، شت!

  • پری شان

33-269

پنجشنبه, ۲۶ اسفند ۱۳۹۵، ۱۲:۵۱ ب.ظ
الیس الصبح بقریب؟!
...
نشستم تو مسجد. 
اومدم سفارشای آخر سال رو از آقای سنگی تحویل بگیرم.
دیدم اذان شد گفتم میرم مسجد.
بعد نماز قرآن خوندن... حواسم نبود بهش... 
فقط جمله ی آخرو شنیدم،
آیا صبح نزدیک نیست؟!...
...
هوم؟!...
انگار فضا همچنان فضای سوره ی ناس ه...
  • پری شان

33-268-2

چهارشنبه, ۲۵ اسفند ۱۳۹۵، ۱۱:۵۹ ب.ظ

مهربان دوستم یه فی. روزه میخواست. براش گرفته بودم. گفتم امروز بهش میرسونم.

داره میره کربلا... از گنگ مون فقط من و اون هستیم که تا حالا کربلا نرفتیم. 

بهش گفتم رفتی اونجا، به امام حسین میگی که بعدی باید من باشم!... گفت چقدرم که تو اهلش هستی!... فکر کرده بود منظورم ازدواجه!... جیغ زدم که نهههههه! دیوونه! زیارتو میگم! قاطی پاتی دعا نکنی؟!... 

من و مهربان دوست اول دبیرستان بغل دستی بودیم... قدیمی ترین دوست منه. بعدن که آدمای  حلقه ی دوستیم بیشتر شدن، رابطه م باهاش کمتر شد. و بعد از ازدواجش باز هم کمتر. 

ولی این چیزی از احساس صمیمیتمون نکاست. هنوزم یه حرفایی هست که فقط به اون میشه زد. تنها دوستمه که همه ی خانواده مو به خوبی میشناسه. 

امروز بعد از مدتها با هم تنها بودیم. اوقات خیلی خوبی بود.


  • پری شان

33-268

چهارشنبه, ۲۵ اسفند ۱۳۹۵، ۱۱:۴۳ ق.ظ

افشین یداللهی دیگه نه...

نه!...

نه!...

ای وای!

ای وای!


  • پری شان