پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

ای روی دلارایت مجموعه ی زیبایی
مجموع چه غم دارد از من که پریشانم

بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰۲/۰۴/۰۳
    40-3

33-267

سه شنبه, ۲۴ اسفند ۱۳۹۵، ۱۱:۵۹ ب.ظ

امروز بعد از مدتها خونه بودم. 

این یکی دو هفته اخیر حتی جمعه ها رو هم نبودم.

استراحت کردم.

...

تاول صورتم خوب شد. انگاری تبخال نبوده. کهیر یا همچین چیزی بوده.

میخواستم موهامو رنگ کنم. ولی پشیمون شدم. میترسم آلرژی بوده باشه و دوباره اتفاق بیفته. 

فعلا که همه ی صورتم پوسته شده. 

...

مامان بعد از سه روز اومده خونه. 

رفته بود خونه ی عمه ش خونه تکونی. 

دیشب هم که خواست برگرده، خبر دادن خاله ش فوت کرده و عمه هم که همیشه ی خدا منتظر مرگه، هول کرده بود و مامان مجبور شد پیشش بمونه.

...

امروز مامان به شدت خسته ست و هی هم مهمون سر زده میرسه!

طفلی!

  • پری شان

33-266

دوشنبه, ۲۳ اسفند ۱۳۹۵، ۱۱:۵۹ ب.ظ

مامان جوجه یه عق. یق ازم خواسته بود رنگ گل بهی... پوست پیازی... همچین چیزی.

آقای سنگی یه مجموعه داره از رنگ های خاص عق. یق یمنی که به هیشکی نمیده... چند روز پیشا که بهش گفتم اینو میخوام، گفت چون تو خواستی و من دوستت دارم!!!... 

کلا از هر موقعیتی جهت بیان این جمله که منو دوست داره استفاده میکنه... 

البته که قیمتشو به قولی خیلی هم پر گفت. ولی نهایتا چون خیلی خاص بود، پذیرفتم و مامان جوجه هم کلی ذوق کرد و با قیمت اوکی بود.

تراشش خیلی نامنظم بود و نیاز به ترمیم داشت و گرچه که آقای سنگی معتقد بود این اصالته تراش رو نشون میده و اصلا امضای یمن ه و حیفه و اینا، ولی من اعصابم نمیکشید اون عدم تقارن رو و گفتم که حتما ری کات ش میکنم.


  • پری شان

33-265

يكشنبه, ۲۲ اسفند ۱۳۹۵، ۱۱:۵۹ ب.ظ
جوجه ساعت هشت صبح وقت چشم پزشکی داشت... وارد کلینیک که شدیم با دیدن آدما ذوق کرد و شروع کرد دست و پا زدن و جیغ خوشحالی کشیدن!!!... و کلی آدما رو خندوند!...
منتظر بودیم تو نوبت برای اپتومتری که خانومه اسم جوجه رو با آقای اولش و فامیلی اعلام کرد و من و مامان جوجه از خنده ریسه رفتیم!
بعد که رفتیم تو اتاق، خانومه گفت آقای جوجه ایشونن؟!!... و اونم کلی خندید!... جوجه هم!...
...
  • پری شان

33-264

شنبه, ۲۱ اسفند ۱۳۹۵، ۱۱:۵۹ ب.ظ
صبح له بودم... نمیتونستم از تخت بیام بیرون... 
هشت و نیم پیام دادم به دکی که کجایی؟!... کرج بود!... لعنتی!...
دیشب تا مارو برسونه و بره خونه شده بود دو و نیم صبح... اونقدر به جسمش فشار وارد میکنه که گاهی میترسم بلایی سرش بیاد...
...
از جام که بلند شدم از دیدن قیافه م تو آینه میخکوب شدم! یه تاول بزرگ پشت لبم!...
نمیدونستم چیه! کل دیروز صورتم خارش داشت. خصوصن پشت لبم. ولی آخه تاول؟!!!
مامان گفت شاید تبخاله و گفت برم دکتر!... منم گفتم وقت ندارم و رفتم سر کار! با ماسک!
...
مدیر آموزشگاه گفت حدسمون در مورد خرابی بلبرینگ اشتباه بوده و مشکل سرپایی رفع شده و میتونم دستگاهو ببرم.
ولی من دیدم وقتشو ندارم. 
ترجیح دادم امروزم اونجا باشم که کارم سریع تر پیش بره.
ساعت چهار بود که اون زرد های کوچولو رو دیگه از سر چوب باز کردم و با الکل شستم.
بعد هم زنگ زدم به آقای سنگی که اگه هست برم تحویلشون بدم و مخمو آزاد کنم.
  • پری شان

33-263-2

جمعه, ۲۰ اسفند ۱۳۹۵، ۱۱:۳۰ ق.ظ

رسیدم...

حرم امام رضام...

به دکی میگم اینقدر همه چی یهویی بود که هنوز لود نشده...

تا نرسیدم و صحن آزادی رو ندیدم باورم نشد!

خدا رو شکر.


  • پری شان

33-263

جمعه, ۲۰ اسفند ۱۳۹۵، ۰۱:۱۸ ق.ظ

یه حس عجیب... هم انگار باورت نشده و هم تهش میدونی که اتفاق افتاده! به تحقیق! اصلا ماضی! ماضی بعید!...

تا صبح... ساعت... ممم... ده!

هوم؟!

مشتاقانه منتظرم...

ووی!

  • پری شان

33-262

پنجشنبه, ۱۹ اسفند ۱۳۹۵، ۱۱:۵۹ ب.ظ
بچه های اراذل آموزشگاه دیگه کم کم داره دلشون برای من میسوزه!
امروز یکیشون بهم گفت که اگه بخوام میتونه کمکم بده که کارم زودتر تموم شه!... البته که من نخواستم!
...
دکی خیلی قاطیه! خیلی!...
دیروز تولدش بود. آقای رییس هم که از رو پرونده ش اینو فهمیده بوده، یه هدیه حسابی براش گرفته بود. عطر. و بعد هم در شرایطی بهش داده بود که نتونسته بود رد کنه!...
سر شبی بهش زنگ زدم، تو راه خونه بود... داشت گریه میکرد.
گفتم ببینیم همو. اومد دنبالم. هنوز داشت گریه میکرد... یه دوری زدیم... به سختی حرف میزد... خیلی خشمگین و غمگین بود... 
میگفت چرا دائم همچین اتفاقاتی برای من میفته... دارم مثه آدم زندگی میکنم، کارمو میکنم، بعد یهو یه آدم اینجوری سر و کله ش تو زندگیم پیدا میشه و کاملا بی توجه به شرایط موجود و کلی نباید، به زور میخواد رابطه رو پیش ببره... و من هم که سنگ نیستم... پدرم در میاد برای کنترل رابطه هه و وارد بازی نشدنه... 
نگرانشم... خیلی... 
...
مامان زنگ زد که مادربزرگ جوجه دعوتمون کرده مغازه ی فست فود دایی جوجه که تازه افتتاح شده. و گفت که زود برگردم خونه.
از مدیر آموزشگاه خواستم یکی از بچه ها رو باهام بفرسته کارگاه خودم تا دستگاهو بفرستم... خودم نمیتونستم تکونش بدم.
درسته که یه مشت بچه ی شیطونن، ولی خیلی هم با مرام و معرفتن!
...
دیشب، دکی مسج داد بریم مشهد؟!
گفتم بریم!
...
نیم ساعت بعد برام ساعت و شماره پروازو مسج کرد و گفت مهمون منی!!!... هیچی نگو!...
...
و من مثل همیشه تو خوف و رجا و ناباوری ام...
...
امشب به مامان اینا هی میگفتم زود پاشیم بریم خونه... 
من صبح باید زود پاشم...
همش بیتاب بودم...
  • پری شان

33-261

چهارشنبه, ۱۸ اسفند ۱۳۹۵، ۱۱:۵۹ ب.ظ
نزدیک ظهر رسیدم آموزشگاه. مدیر گفت پنجشنبه مهندس میاد. دستگاهمو میتونم ببرم اونجا که با خودش ببره برا تعمیر.
با منشی حرف زدم و سراغ سیبیلو رو گرفتم... گفت که روز قبل اعزام اونجا بوده و... اوه اوه... میگفت قیافه ش با اون سیبیل نداشته ش خیلی بد بوده! خعیلی!... طفلی! :)))

امروز تایم بیشتری رو دز کنار همکاران اراذل گذروندم... انگار هم من کمی باهاشون کنار اومدم و هم اونا بیشتر رعایت میکنن.
امروز خیلی مودب تر بودن همشون.
بعد از ظهر هم آقای همکلاسی رسید و یه آمیت. رین خیلی خوشگل رو تراش داد. در مورد کاتش باهام مشورت کرد و من خیلی خوشحال شدم که پیشنهاد منو اجرا کرد! 
پسر خوب و مودبیه... تا نزدیکای هشت شب آموزشگاه بودم...
تموم نشد...
دیگه همه چیو زرد میبینم انگار!
بس که این رنگ جلو چشمامه. 
  • پری شان

33-260-2

سه شنبه, ۱۷ اسفند ۱۳۹۵، ۱۱:۵۹ ب.ظ
این روزها تمام مدت گوشی دستمه و دارم پیام های دکی رو میخونم... حالش بده. 
وسط زندگیمه. وسط زندگیشم... 
چند دقیقه یه بار باید دستمو موقع کار خشک کنم و جواب مسجشو بدم... سر کار بد جوری گیر افتاده...
این بار رئیسش... 
به شدت نگرانشم...
ظهر، بهش گفتم که سفارش کارام  باید پریروز تحویل میدادم و هنوز کلی مونده و آقای سنگی میخوادشون که برای نوزده فروردین سفارش بگیره...
و شروع کردم به تراش که تق تق صدای دستگاه در اومد...
نمیفهمیدم چیه.
به آقای همکلاسی پیام دادم و پرسیدم چه باید کرد؟!... چند تا چیزو گفت چک کنم... که همه درست بودن... ایراد دستگاه معلوم نبود.
نمیشد صبر کرد. سریع وسایلمو جمع کردم و رفتم آموزشگاه.
دو سه نفر بیشتر نبودن تو کارگاه... ولی دم غروبی دیگه جا نبود. آقای همکلاسی گفت که با دستگاه اون کار کنم، ولی بهتر دیدم بیام خونه.
زیاد با جو بچه ها نمیتونم کنار بیام. نمیشناسمشون... دفعه قبل که اونجا بودم به سیبیلو گفتم بیاد تو کارگاه دور و برم باشه!!!
و حالا که نیست، معذبم.
آقای همکلاسی ماه آخر دوره ی ما اومد تو کلاسمون. اون رو هم زیاد نمیشناسم، فقط اینکه به نظر میرسه تو جو اراذلی حال حاضر اونجا، تنها کسیه که میشه باهاش دو کلمه حرف زد. مودب و محترمه... روزا سربازه و عصرا همونجا کار میکنه. تدریس هم داره. یکی دو تا شاگرد.
...
کارم کمی پیش رفت. ولی باز هم موند.
به آقای سنگی گفتم چه اتفاقی افتاده و اینکه رفتم آموزشگاه کارشو انجام بدم... گفت لازم نکرده رو بندازی به کسی برای کار من!!!... نمیخوام سنگا رو!
تو دلم گفتم فقط مونده تو واسه من غیرتی بشی!!!
  • پری شان

33-260

سه شنبه, ۱۷ اسفند ۱۳۹۵، ۱۱:۵۰ ق.ظ

دیشب به خونه اطلاع دادم که شب میمونم کارگاه.

با خودم فکر کردم با این حجم بالای کار و از یوژوال عقب بودن من از برنامه، امشب رو باید تا دیر بمونم و فردا صبح هم زود برگردم... 

از صبح تا ده شب رو پا بودم.

ساعت ده شب دیگه افتادم رو کاناپه و خوشحال از درایتی که چند ماه پیش به خرج داده بودم و یه پتو و یه بالش برای خودم آورده بودم، دراز کشیدم و کمی استراحت کردم.

ولی بیشتر از یک ربع نشد... جا نمیشدم!

از زانو به پایینم اضافی بود!

اگه به پهلو میخوابیدم و پاهامو جمع میکردم اوکی بود، ولی تا صب که نمیشد اونجوری خوابید!

کاناپه بزرگه رو هم اگه میخواستم بیارم تو اتاقی که کار میکنم، لاجرم میچسبید به بخاری! و خوب نمیشد!

اتاق بزرگه هم که من باب سرما چیزی کم از کوچه نداشت...

برا همین دیگه یازده و نیم بساطو جمع کردم و رفتم به نزدیک ترین سقفی که میشد بهش پناه برد. خونه دادا. 

و مگر خونه ی دادا با وجود گلی میشه زودتر از نصف شب خوابید؟!!!

  • پری شان