پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

ای روی دلارایت مجموعه ی زیبایی
مجموع چه غم دارد از من که پریشانم

بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰۴/۰۳/۳۱
    41
  • ۰۲/۰۴/۰۳
    40-3

33-251

يكشنبه, ۸ اسفند ۱۳۹۵، ۰۷:۴۲ ب.ظ

گفت، تدبر یعنی عاقبت اندیشی.

بعد پوینت این عاقبت اندیشی رو از دو ساعت بعد و دوازده ساعت بعد و یه روز بعد و یه هفته بعد و یه ماه بعد و به سال بعد و.... هی شیفت داد برد تااا آخرت...

و اینکه فرق مومن و کافر در این عاقبت اندیشی ه ست.

بعد...

من دو نقطه خط کاملا.

منی که هر روز صبح که پا میشم تازه فک میکنم که خب حالا امروز چون کنم؟!... منی که هی میدونم تهش چیه، ولی دلم میخواد جور دیگه عمل کنم...

...

همون دو نقطه خط.


  • پری شان

33-250

شنبه, ۷ اسفند ۱۳۹۵، ۰۸:۳۳ ب.ظ

بعد از مدتها، الان احساس میکنم چه همه آرومم. قرار و آرامش دارم. پریشون نیستم. حس نمیکنم هر تیکه م یه جاست. الان همه ی من اینجاست. پیش خودم. نشسته رو صندلی عقب تاکسی. تو ترافیک همت. با حال خوب... شادی... نه... سرور... مسرورم...


  • پری شان

33-249

شنبه, ۷ اسفند ۱۳۹۵، ۰۱:۱۶ ق.ظ

از صبح دارم اتاق تکونی میکنم... وسط جنگ... تو خاموشی و آژیر خطر و صدای ضد هوایی... با همراهی جلال آریان... زمستون اهواز... سی و سه سال پیش*... 

با کلی تلاش، دو تا کمد بالاخره مرتب شد... قدر یه وانت، حالا یه ریزه کمتر، کاغذ و خاک و شیشه از اتاقم رفت بیرون!... فقط یه کمی خاک نگه داشتم. اونم چون وسط بازار شامم چند تا بسته بذر ریحون و تره و شاهی پیدا کرده بودم... خاکه از پارسال تو ظرف در بسته زیر کمد بود. بازش که کردم کمی نم داشت. حالا دچار توهم قارچ زدگی شدم... عصری مامانو وسط کار بزور نشوندم و گفتم میخوام باهات حرف بزنم... با کلی من من و مقدمه چینی که یعنی میخوام حرف مهمی بگم... اونم کنجکاو شده بود و حتی حس میکردم ضربان قلبش داره میره بالا... بهش گفتم: اگه من... یه روزی، بخوام... ممم... ااا... بخوام... تو آینده نزدیک... بردارم اون قابلمه رویی رو بذارم رو گاز و یه دو تا سطل خاک بریزم توش و همش بزنم و داغش کنم، تو شاکی میشی؟!... 

با چشمای گرد و زبون بند اومده نگام میکرد... 

گفتم: خب آخه رطوبت داشته از پارسال..تو ظرف در دار. زیر کمد. جای تاریک... حتما قارچ و کپک داره دیگه... 

نفسشو که حبس کرده بود رها کرد و سریع از جاش بلند شد و برگشت سراغ کارش و گفت یعنی همون خاکه تو سرت!... دیوانه!...


اوهوم... خودمم میدونم که کرم دارم!... :)


*. زمستان شصت و دو/ اسماعیل فصیح
  • پری شان

33-248

پنجشنبه, ۵ اسفند ۱۳۹۵، ۱۱:۵۹ ب.ظ
امروز تولد مامان بزرگه... اگه بود، الان میشد نود ساله... 
صبح تو گروه نوه ها یادآوری کردم و خواستم فاتحه بخونن براش.
...
زنگ زدن که فرشا آماده ست. خونه پشت و رو هنوز!
که دکی زنگ زد تو راهه و میاد گلدونشو بگیره...
بعد هم که مامان فهمید ناهار نخورده، نگهش داشت.
دکی رو فرستادم رفت، دوست جدی م اومد یه چیز دیگه بگیره... مامان فقط تماشام میکرد که چطور تو خونه ی پشت و رو ی فرش جمع شده، هی دوستامو میارم!
مامان به شدت خسته بود که پشت بندش، پسرخاله هه اومد تا با بابا صحبت کنه.
مامان به وارستگی رسید!
  • پری شان

33-247

چهارشنبه, ۴ اسفند ۱۳۹۵، ۱۱:۵۹ ب.ظ

امروز آخرین روز یه نمایشگاه سن. گ بود. با دوست جدی م قرار گذاشتم. 

یکی از بهترین خاطرات کودکیم بازدید از یه نمایشگاه مربوط به سازمان صنایع و معادن بود که توش کلی از کانی های مختلف رو از نزدیک دیده بودم.

از پریروز که فهمیدم یه همچین نمایشگاهی هست، هی یاد ذوق کردن های اون روزام میفتادم و دلم شاد میشد!...

از دم نزدیک ترین ایستگاه مترو از روی مپ و با جی پی اس و خیلی تکنولوژیک، گم شدیم و رسمن نیم ساعت دور خودمون گشتیم تا بفهمیم دقیقا کجاییم و کدوم سمت باید بریم!... این از کرامات منه!...

یه سالن بزرگ بود با فضای موزه طور که یه سری سن. گ های قیمتی و کانی های مختلف به نمایش گذاشته شده بود. 

و در فضای بین استند ها، میزهایی بود که فروشنده ها ی سن. گ محصولاتشون رو چیده بودن.


  • پری شان

33-246

سه شنبه, ۳ اسفند ۱۳۹۵، ۱۱:۵۹ ب.ظ
رفتم کارگاه که یه سن. گ آماده کنم برا انگش. تر دوست جدی م.
که یهویی دیدم نیست!
همه جا رو زیر و رو کردم، نبود!
زنگ زدم خونه و خواستم مامان اتاقمو ببینه، نبود.
مامان هم از فرصت استفاده کر  و گفت این یه فلق ه... این یه هشداره... تو که همه ش کارای ملت همراهته و همیشه کلی طلا و جواهر همراته، باید منظم تر باشی! نه اینطور پریشون!!!
برگشتم خونه و در تمام طول مسیر دعا کردم و به خدا گفتم، غلط کردم!!!!
رسیدم، کف اتاقم بود!
و باورم نمیشد که مامان ندیده!!!!
نمیدونستم چطوری باید از خدا تشکر کنم!
رسما تو راه اشکم دراومده بود از استرس!
دست خالی رفتم پیش استاد. 
خیلی ضایع بود...
  • پری شان

33-245

دوشنبه, ۲ اسفند ۱۳۹۵، ۱۱:۵۹ ب.ظ

خانم همساده زنگ زد و گفت که این تو گردنی ه که برام دادی ساختن گردنم بود. مادر دید و خوشش اومد. (مادر خانوم همساده طبقه پایینی ه که خعیلی مهربونه)... و بعد گفته بوده که باهام کار داره... (یادمه یه بار شماره شو میخواستم از تو دفتر تلفن بردارم، دیدم مامان دال همساده رو که به خط من جلو اسم خانومه نوشته شده بود، وصل کرده به ه و زیرش دو تا نقطه گذاشته)

شب که از سر کار برگشتم و کلیدو جا گذاشته بودم، از خدا خواسته رفتم خونه مادر. کلی با مهربونی به چایی دعوتم کرد و تا دم بکشه منو برد تو اتاقش و گلهاشو نشونم داد.

دو تا بهش بنفشه داده بودم. کلی گل داده بودن... عاشقانه از گلدوناش برام تعریف کرد.

بعد هم چایی و شیرینی آورد و چند تا تیکه سکه و سنگ و زنجیر که باید قاب گرفته میشد و پولیش میشد و جوشکاری.

...

همچنان در سمت پری خنزر پنزری در حال فعالیتم.

...

خانم همساده خعیلی ماهه! خصوصن که یه عمری مسجد سلیمان و اهواز زندگی کرده و شرکت نفتی بوده و همیشه کلی خاطره برام تعریف میکنه از قدیما.

ستینگ خاطراتش شبیه چراغها را من خاموش میکنم زویا پیرزاده.

  • پری شان

33-244

يكشنبه, ۱ اسفند ۱۳۹۵، ۰۳:۱۱ ب.ظ

با گلی رفتیم مدرسه قر. آن... همش نگران بودم که فضای اونجا رو نپسنده و تاب نیاره. جلسه سوم بود و کلی هم درس باید میخوندیم که نخونده بود. تایم اول کلاس به مباحثه گذشت. با اینکه پیش مطالعه داشتم ولی کلن اسپیچ لس بودم. انگار مخم آف بود. از اون طرف گلی همون لحظه تازه داشت میخوند و  تحلیل هم میکرد و کامنت میداد و مونده بود متعجب که چرا من ساکتم. 

به نظر میرسه رمم بیش از حد پره. اصلا کار نمیکنه! باید یه چیزایی رو حذف کنم... گرچه که لایف استایلم اساسا پریشان وار زیستن بوده، ولی انگار باید کمی بهش سامون بدم. 

بیش از یک دقیقه نمیتونم تمرکز کنم. 

انگار من در مراحل اولیه برین استورمینگ موندم و هیچ وقت به جمع بندی تهش نرسیدم!

...

بعد کلاس رفتم خونه شون. باهم نشستیم آن شرلی تماشا کردیم و چایی خوردیم...

دادا سر شب اومد و شام خورد و جلو تلوزیون بیهوش شد.

ما هم که دیدیم حالا حالا ها خوابمون نمیبره، نشستیم به حرف زدن و بعد هم دراز کشیدیم کف اتاق و مداد رنگیا رو پخش کردیم رو زمین و با هم کتاب رنگ آمیزیشو رنگ کردیم...

تا سه صبح!

خیلی هم عالی!


  • پری شان

33-243

شنبه, ۳۰ بهمن ۱۳۹۵، ۱۱:۵۹ ب.ظ

به دوست جدی م گفته بودم که باهاش نمیرم نمایشگاه. چون پنجشنبه با دختر خاله رفته بودم... ولی مامان ازم خواست برم نمایشگاه صنایع دستی و برای دختر خاله یه چیزی کادویی بگیرم... 

بعد من زنگ زدم بهش و گفتم، خب بابا! اومدم... اون هم گفت، همین چند دقیقه پیش وارد نمایشگاه طلا و جواهر شدم و دم غرفه اول استاد فلزی رو بین بازدید کننده ها دیدم و خیلی نرم از همون بغل پیچیدم اومدم بیرون و الان تو نمایشگاه صنایع دستی م... بهش گفتم یه دیوانه ی کامل سیزده ساله ست! نه یه آدم بالغ سی و سه ساله!...

....

 تا چهار بعدازظهر تو نمایشگاه چرخیدیم و نهایتا دوست جدی م یه راف لاب. را. دوریت خرید. و دادش به من که برای رکاب نق. ره یه نگ. ین در بیارم...

یعنی من میدونم که تا روزی که نگ. ینو بدم دستش یک ساعت یه بار میخواد مسج بده و بپرسه که حال سنگم چطوره!!!

...

مامان جوجه زنگ زد که میخواد بره دکتر و ازم خواست جوجه رو نگه دارم. مامان خونه نبود... یعنی دقیقا میخواست گوشتو بده به گربه!... سریع خودمو رسوندم خونه!


بهش یه کم آب سیب دادم! از خوشحالی بالا پایین میپرید! پسره ی شکمو!

...


به استاد تدی بر جاینت سیبیلو مسج دادم و گفتم که راف گرفتم و ازش خواستم راهنماییم کنه... که مثل همیشه با حوصله برام توضیح داد... 

ازش درباره تاریخ اعزامش پرسیدم. گفت فردا صبح!... 

احساس میکنم تا دو ماه آینده به هیچ مرجعی دسترسی ندارم!...

یه بار سر کلاس بهش  گفتم شما اعتماد به نفس اکسترنال من هستین!... وقتی هستین دلم گرمه!... 

  • پری شان

33-242

جمعه, ۲۹ بهمن ۱۳۹۵، ۱۱:۵۹ ب.ظ

با بمرانی اصلا حال نمیکنم. ولی این ترک "گذشتن و رفتن پیوسته" ش رو خیلی دوست دارم.

کل امروزو گوشیم در حال پلی کردن این ترک از اول تا آخر و دوباره از اول بود!

 ..

خانوم معلمه که ازش خواسته بودم بهم بر. یل یاد بده گفت که نمیتونه. 


تمام  بعد از ظهر کتابم دستم بود و داشتم درس میخوندم. و خدا شاهده هر صفحه رو به صورت پنج بار تکرار... ولی... 

حواسم جمع نمیشه!... هیچ رقمه... تا شروع میکنم به خوندن یاد صد تا کار میفتم! یا طراحی کردنم میگیره! 

...

مامان بدجوری از وضعیت پشت و رو شده ی زندگیم شاکی... از نظر فیزیکی!... 

خیلی ضایع ست که آدم در سی و سه سالگی هنوزم یکی از عوامل درگیریش با مادرش بهم ریختگی اتاقش باشه!... رسما زشته!... میدونم.

...

پ.ن

گذشتن و رفتن پیوسته


  • پری شان