پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

ای روی دلارایت مجموعه ی زیبایی
مجموع چه غم دارد از من که پریشانم

بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰۴/۰۳/۳۱
    41
  • ۰۲/۰۴/۰۳
    40-3

33-241

پنجشنبه, ۲۸ بهمن ۱۳۹۵، ۱۱:۵۹ ب.ظ

تا حالا سه تا حلقه گرفته و پوستش به هر سه حساسیت داده. طلا سفید و پلاتین و پالادیوم.

روز اولی که رسید، باهام تماس گرفت و پرسید جایی رو میشناسم که مورد اعتماد باشه و بتونه یه حلقه نازک با یه ردیف، به قول خودش، دایاموند بگیره؟!...

چند تا از کارهای آقای سنگی رو بهش نشون دادم که دوست نداشت... نهایتا بهش پیشنهاد دادم که امروز بریم نمایشگاه طلا و جواهر...

جلو سالن قرار گذاشتیم. پنج سال بود ندیده بودیم همو... باورم نمیشد!... دلم براش تنگ شده بود... کمی لاغرتر شده بود و خیلی گیج تر!...

تو کل نمایشگاه دو سه مدل رو پسندید. که به نظرم قیمتشونو بالا میگفتن. 

بعد از نشون کردن چند تا از کارها و گرفتن کارتشون، بهش گفتم بریم پیش آقای سنگی که مشورت کنیم و قیمت بگیریم و...

قبلش رفتیم با هم ناهار خوردیم و حرف زدیم. بهم از خونه و زندگی و شوهرش و خانواده ش فیلم و عکس نشون داد. منم کمی از خودم گفتم... اولین بار بود دو تایی با هم بیرون میرفتیم. 

بعد از مشورت با آفای سنگی، به این نتیجه رسید که احتمالا فقط باید طلای زرد دست کنه و تصمیم گرفت طرحی که میخواد رو سفارش بدیم براش بسازن... فقط امیدوارم تا وقتی اینجاست آماده بشه و بتونه تست کنه!

...

پسر دایی از داداشم دو ماه کوچیکتره... تاریخ ازدواجشون هم دو ماه دیرتر بود و حالا جوجه شون از جوجه ی ما دو ماه کوچیکتر... پ.د به داداشه میگفت من کلا دو ماه تو زندگی از تو عقبم!

امشب خونه داداشم بودن. جوجه وقتی یه بچه ی دیگه رو میبینه عکس العمل هاش عالیه!... ذوق میکنه و دستاشو تکون میده و جیغ میکشه... و همیشه بچه ی مقابلشو به شدت میترسونه!... گاهی هم مثل امشب اگه بچه هه در دسترسش باشه دست یا پاشو با دندونای نداشته ش گاز میگیره!

خلاصه که باید چهارچشمی مراقبش باشیم!

  • پری شان

33-240

چهارشنبه, ۲۷ بهمن ۱۳۹۵، ۱۱:۵۹ ب.ظ

صبح قرار داشتم با مسئول فروش یه شرکت تولید کننده وسایل کمک آموزشی که برم و محصولاتشون رو ببینم. 

تو سرچ هام از رو نت پیداشون کرده بودم.

باهاشون آشنایی نداشتم. فقط یه چند تا از کارا رو قبلا تو فروشگاه کانون پرورش دیده بودم.

آدرسشون سمت جاده مخصوص بود.

  • پری شان

33-239

سه شنبه, ۲۶ بهمن ۱۳۹۵، ۱۱:۵۹ ب.ظ
مسج فرستاد که:
گرچہ کشکہ
اما
ولنتاین ما
کف پیادہ رو
پشت در بستہ خونہ ی مادرجون

جواب دادم:
گرچه که کشکه
اما
ولنتاین ما
خونه ی بابای فلانی
در حال سر و کله زدن با بچه ی هوو 
و شنیدن خاطراتش از زایمان بسیار سختش در غربت
و همراهی ها و پرستاری های کیس مورد نظر، وی را!

...
دخترش خیلی شیرینه! و چشماش عین خود لامصبش! و چقدر خوبه که خودش نیست!...
گفته بود تا میم. الف. نون باشه، برنمیگردم... و نمیدونم حالا که صادرش کردیم چی!... میمونه همونجا؟!...
...
البته که در هر صورت دیگه مهم نیست...

  • پری شان

33-238-2

دوشنبه, ۲۵ بهمن ۱۳۹۵، ۱۱:۵۹ ب.ظ

از صبح نشستم پروژه ی حباب چراغ گرد سوز خاله رو به اتمام برسونم. 

خواسته بود رو حبال هاش براش نقاشی بکشم... بته جقه.... 

فقط میدونستم که با رنگ ویترای رو شیشه کار میکنن و خریده بودم.

اولین تجربه م بود. اول چند باری رو یه شیشه ی صاف امتحان کردم تا خصوصیت متریال دستم بیاد. 

بعد رو کاغذ چند تا طرح زدم و طرح ها رو با ماژیک سی دی منتقل کردم رو شیشه... این قسمتش اختراع خودم بود!... 

بعد رو قسمت های ماژیکی رو با خمیر دورگیری طلایی خط کشیدم. 

بعد هم رنگ ریختم توش. 

بد نشد.

فقط رنگه یه جاهایی بیشتر جمع شد. 

بار ذهنیش خیلی زیاد بود. 

شاید امروز کلن سه چهار ساعت وقت گرفت، ولی تو مخم اندازه ی سه چهار روز اکسپند شده بود!

  • پری شان

33-238

دوشنبه, ۲۵ بهمن ۱۳۹۵، ۱۱:۲۵ ب.ظ

بیست و پنجم بهمن ماه نود و پنج

شش سال گذشت...


...


و گاهی فکر میکنم سعید عسگر ها هم کم نیستن...

  • پری شان

33-237

يكشنبه, ۲۴ بهمن ۱۳۹۵، ۱۱:۲۳ ب.ظ

چشمامو که باز کردم دوازده ظهر بود...

انگار بعد از یک هفته استرس شدید، اولش به خاطر دعوام با بابا و بعد هم به خاطر اشتباه احمقانه ی خودم در یک ماجرا و پیشامد های بعدش، دیشب تونسته بودم با خیال آسوده بخوابم...

احساس آرامش و دلگرمی داشتم.

احساس حمایت شدن. 

دیشب با بابا حرف زدم.

گرچه که خیلی سخت بود سر حرفو باز کردن. و پدرم در اومد. و بعد از کلی وقت کنار هم درسکوت نشستن، کلی با خودم کلنجار رفتم تا تونستم زبون باز کنم.

باهاش در مورد اشتباهی که کردم و دلایلم در اون لحظه ی تصمیم گیری و بعد گرفتاری های بعدیش گفتم و ازش خواستم کمکم کنه...

اونم بعده گوش کردن به حرفام، گفت که بیخود این همه فکر رو تو کله ت نگه داشتی و حرف نزدی! و داستان اصلن اینطور که تو برای خودت بافتی نمیتونه رخ بده. و دلایل حقوقی و اینها این وسط وجود داره و...

و نهایتن بهم اطمینان داد که باهامه و ازم حمایت میکنه.

...

وقتایی که اینطور دیالوگ های پدر دختری ای بین مون برقرار میشه، وقتایی که احساس حمایت شدن میکنم، حمایت پدرانه، ناخودآگاه ذهنم میره به این سمت که خیلی ها هستن که از این حمایت محرومن!... که پدر بالا سرشون نبوده!... که پدرشون به خاطر آسایش من و خیلی های دیگه، رفته جونشو داده!... 

و دلم میگیره...

عجیب دلم میگیره...

  • پری شان

33-236

شنبه, ۲۳ بهمن ۱۳۹۵، ۱۱:۲۳ ب.ظ

چند روز پیشا مسئول اجرایی پروژه تماس گرفت و گفت یه سری قطعه پلاستیکی میخوان برای یه بازی. 

قرار شد تولید کننده پیدا کنم و قیمت بگیرم.

در این حین تصمیم گرفتم یه سرچ بازار انجام بدم که یه وقت نخوام میخو از اول اختراع کنم.

یکی دو نفری رو که از قبل شنیده بودم در این حوزه کار میکنن رو یافتم و امروز با یکیشون صحبت کردم. یه خانم معلم با بیست و چند سال تجربه که وقتی صحبت های منو شنید و فهمید که یه آدمایی رفتن اون سر دنیا برای درس و زندگی، ولی هنوز یادشونه که ریشه شون همینجاست و دستاوردهاشونو دارن برای مملکت خودشون صرف میکنن، کلی ذوق کرد!

و گفت که هر کاری از دستش بر بیاد انجام میده و حاضره تجربیاتشو در اختیار قرار بده و بسیار متاسف بود که در حوزه ی کودکان کم توان در حد رفع نیاز کار نشده و افراد این گروه ها بسیار مغفول موندن.

خلاصه که شادم از آشنایی باهاش!

  • پری شان

33-235

جمعه, ۲۲ بهمن ۱۳۹۵، ۱۱:۵۹ ب.ظ

بچه ها اومدن برا ناهار.

جوجه، با به قول باباش نیسان آبیش، وایساده بود بالا سر بابا و با دقت داشت پروسه ی گوشت کوبیدن و نگاه میکرد... از فرصت استفاده کردم و ازش چند تا عکس گرفتم.

تازگیا با اون مغز نخودچیش راه حل پیدا کرده برای بیرون اومدن از اتاقش. با روروئکش میره تا ته اتاق عقب، بعد با سرعت میاد جلو تا بتونه از بر آمدگی اون تیکه چوب پایین در رد بشه. 

  • پری شان

33-233

چهارشنبه, ۲۰ بهمن ۱۳۹۵، ۱۱:۵۹ ب.ظ

تازه خوابم برده بود که تلفنم زنگ زد برای نماز. 

بعدشم باز چشمام باز بود... ذهنم درگیر بود و برای پرت کردن حواسم به صداها گوش میکردم... دادا پاشد، دوش گرفت، تق و توقی تو آشپزخونه کرد، در خونه رو باز کرد و بست... گلی پاشد، دست و رو شست... آب ریخت تو کتری، لباس ریخت تو ماشین، نون از فریزر درآورد گذاشت تو مایکرو، گازو روشن کرد و صدای شکستن تخم مرغ هم اومد... بعد هم سرشو آورد تو اتاق و صدا کرد، گلی؟!... 

من اونو گلی صدا میکنم، اونم منو گلی صدا میکنه...

چهارتا تخم مرغ نیمرو با زرده های گرد و نون بربری و چایی رو میز بود.


رفتم کارگاه... بهش گفته بودم اگه کارام تموم شد، میرم باهاش سینما... ولی اساسا کارام شروع نشد که تموم شه... هیچی نشد... نشستم فقط رو صندلی جلوی بخاری و فکر کردم... تا ساعت سه بعد از ظهر... 

بعد هم جمع کردم و رفتم سینما... فیلمی با یک بازیگر که نود و پنج درصدش رو داشت با تلفن حرف میزد یا مسج رد و بدل میکرد... 

من فیلمایی با ریتم کند و ایده هایی خل و چلی اینجوری رو میپسندم... گلی ولی دیگه آخراش جوش آورده بود... چند نفری هم پاشدن رفتن...

تهش شانس آوردیم که بازیگر فیلم شارژش تموم شد، وگرنه اگه پاوربانک داشت تا شب تو سینما بودیم!

...

بعد با آقای نقره ای قرار داشتم. چند تا کار باید تحویل میگرفتم... کم کم دارم به این فک میکنم که کار ساخت نقره رو هم تجربه کنم... امروز وقتی وارد مغازه ش شدم با خودم گفتم ینی میشه دیگه اینجا نیام؟!!... میشه خودم به خود کفایی برسم؟!...


  • پری شان

33-232

سه شنبه, ۱۹ بهمن ۱۳۹۵، ۱۱:۵۹ ب.ظ

نمیتونستم از خونه بیرون برم انگار... انرژی نداشتم.

دیالوگ نداشتیم. ولی جو به سنگینی دیروز هم نبود...


عصری گلی مسج داد که بریم سینما. تا جمع کنم فیلم اولو از دست دادم. به سانس شش رسیدم. 

تو این حال بدی، فقط دیدن این فیلمو کم داشتم...

انگار میکردی زد به عصبم و فلجم کرد تا چند لحظه نمیتونستم از جام پاشم...


مامان زنگ زد که برو شب خونه ی گلی اینا. گفتم اگه تعارف زد. که زد. تا برسیم خونه شون نه و نیم بود. کلی مغازه های انقلابو سر صبر متر کردیم. و درباره همه چیز حرف زدیم جز فیلم... 

هی میگفتم تو دلم، خدایا! نامردی بود! که من با گلی باشم تو سینما امروز! نامردی بود! اینا جلوی گلی نامردی بود!


جلوی تلوزیون یه شام سبک خوردیم و برنامه هفت رو دیدیم و حرف زدیم. دادا زودتر رفت خوابید. گلی جامو انداخت و مجله فیلمشو آورد و کمی درباره فیلمای جشنواره باهام حرف زد و بعد رفت خوابید.

ولی من نه.

...

نمیبره...

نمیشه!...

هی از اتفاقات دیروز گرفته تا امروز هی جلو چشممه... هی فکرای بد میاد تو ذهنم... هی فکر جنگ... خرابی... مردن... از دست دادن... هی فکر تنهایی... هی فکر... 


  • پری شان