پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

ای روی دلارایت مجموعه ی زیبایی
مجموع چه غم دارد از من که پریشانم

بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰۴/۰۳/۳۱
    41
  • ۰۲/۰۴/۰۳
    40-3

33-231-2

دوشنبه, ۱۸ بهمن ۱۳۹۵، ۱۱:۵۹ ب.ظ
چند تا نکته ای که تو اتفاق امروز، برای خودم بسیار قابل توجه بود اینکه، مخم در لحظه ای که اون فشار عصبی زیاد بهم وارد شد، یک مرتبه انگار شات دان کرد... هیچ سنسی نداشتم. سکوت کامل... انگار نه انگار اتفاقب افتاده...
بعد از اون طرف، عصری، سر کلاس استاد فلزی انگار کم کم شروع کرد به لود شدن... اولش یه کم دلشوره داشتم ولی بعد کم کم بیتاب شدم و حتی تپش قلبم رفت بالا... پرپر میزدم انگار... 
به مو فرفری مسج دادم و گفتم حالم بده. گفت اول یه صدقه بذار کنار، بعد هم اونقدر آیت الکرسی بخون تا آروم بشی...
تو راه خونه چشمامو بسته بودم و فقط تند تند آیت الکرسی میخوندم...
ترس شدید از دست دادن... اینکه یهو یه اتفاق بدی بیفته... ترس از اینکه بابا یهو حالش بد شه... یا مامان... پرپر میزدم که زودتر برسم خونه... نمیتونستم اون فاصله ی فیزیکی که وجود داشت رو تحمل کنم...
و یه چیز دیگه اینکه، من همیشه این رو میدونستم که در وضعیت خشم چطور باید عمل کنم... یا وقتی طرف مقابلم عصبانیه، چطور باید رفتار کنم...
میدونستم... کلی کتاب روانشناسی و تحلیل رفتار خونده بودم... به صورت تئوری آگاه بودم! اما وقتی زمان عمل کردن به دانسته ها رسید، بد جوری گند زدم! بد جور!!!... انگار مخم نمیتونست رابطه برقرار کنه بین دانسته هام و رفتاری که باید انجام میدادم...
  • پری شان

33-231

دوشنبه, ۱۸ بهمن ۱۳۹۵، ۰۶:۰۶ ب.ظ

با بابا حرفم شد...

خیلی سنگین!

خیلی!...

تا حالا اینطور بهش اعتراض نکرده بودم...

تا حالا اینطور سرم داد نزده بود...

یه لحظه میخکوب شدم!

و نگاهم افتاد به جوجه که با چشمای گرد نگاهمون میکرد!!!

بهش گفتم، جلوی بچه داد نزن!

و جوجه رو بردم تو اتاقم...

مامان شیشه شیرشو آورد. بهش دادم. خوابید.

و در تمام این مدت حتی یک لحظه هم به اتفاقی که افتاده بود فکر نکردم!

انگار یه لایه ی محافظ کشیده بودم رو آگاهیم...

قلبم نمیکشید...

...

جوجه یک ساعتی تو بغلم خوابید. بعد مجبور شدم برم از اتاق بیرون و بخوابونم رو تشکش.

بابا نشسته بود جلو تلوزیون و مچاله شده بود تو خودش...

رفتم جلو گفتم میشه بغلت کنم؟!...

گفت: من عصبانی ام! برو!...


اون لحظه آدم لجباز بیشعور درونم خیلی دلش میخواست بگه، تو که دادتو زدی! چرا هنوز خشم داری؟!!!


یعنی اونقدر خودمو محق میدونستم که حتی یه ببخشید تو دهنم نبود!

  • پری شان

33-230

يكشنبه, ۱۷ بهمن ۱۳۹۵، ۱۱:۵۹ ب.ظ

صبح با صدای جوجه از خواب پاشدم.

لعنتی خیلی دلبری میکرد.

فقط از دور باهاش حرف زدم و گفتم دفعه دیگه که دیدمت جبران میکنم.

مامان گذاشتش تو روروئک... میدوید میومد سمتم و دستاش میگرفت بالا که بغلش کنم!

دلم ضعف میرفت... فقط دندونامو رو هم فشار میدادم و میگفتم د نکن همچین لعنتی!!!

اخر سر کمی کنارش نشستم و هلش دادم و چرخوندمش... 

با این همه ویروس و هپلی ای نمیشد بهش دست زد.

...

عصری رفتم مدرسه قرآن. جلسه اول ترم یک بود. ثبت نام نکرده بودم و فقط سرم رو انداختم پایین و رفتم تو!... احتمالا برا هفته ی دیگه اجازه ندن سر کلاس بشینم. البته که امیدوارم اینطور نشه. 

یه بار تا ترم سه رفتم. بعد گیو آپ کردم.

حالا دوباره دلم میخواد شروع کنم. 

از همون اولش.

  • پری شان

33-229

شنبه, ۱۶ بهمن ۱۳۹۵، ۱۱:۵۹ ب.ظ

رو کاناپه، یه بالش گذاشته بودم سمت راستم، یکی سمت چپ. به پهلوی راست میخوابیدم... بعد از نمیدونم چند وقت پا میشدم چند ثانیه صاف میشستم بعد به پهلوی چپ میافتادم...

تا ساعت هفت شب!...

که از زور ضعف و بدن درد و تب پاشدم و رفتم یه مسکن خوردم. شربت عسل زنجفیل آبلیمو هم درست کردم که انصافا خوب بود!...

قرار بود با بابا برم مراسم چهلم دختر خاله ی پدربزرگ مرحومم... که از کل آدمای اونجا احتمالا فقط بابامو میشناختم و عموهامو مادر بزرگم...

ولی خوب، حال خرابم باعث شد بهم رخصت عدم حضور بدن!... 

مامان هم که قبلا به بهانه ی رژیم غذایی خاصش و استندبای بودن برای بد شدن احتمالی حالش به خاطر سنگ کیسه صفراش، پیچونده بود!

صبح که پاشدم صدای سوت زودپز میومد. برام آش بار گذاشته بود. دو سه تا پیاله در طول روز خوردم، ولی دلم یه چیز دیگه میخواست.

مامان هم  داشت کتاب میخوند.

پاشدم با همون گلو درد و ضعف یخچالو نگاه کردم و با خودم گفتم باید یه چیز خوشمزه درست کنم!!...

دو تا فیله ی یخ زده رو با زور خرد کردم و با پیاز و ادویه و فلفل دلمه تفت دادم و بعد همه رو با سس و پنیر چپوندنم لای نون باگت و گذاشتم پنیرش آب شه. 

به قول مامان یه چی درست کردم که واسه هر دومون زهر بود!

ولی چسبید!

امروز دو تا پیشنهاد جشنواره ای هم داشتم... ولی حیف...

اولین ساله که اینطور سینما نمیرم!!!

  • پری شان

33-228

جمعه, ۱۵ بهمن ۱۳۹۵، ۱۱:۵۹ ب.ظ

ساعت کوک کردم برای نه. و تا نه و نیم اسنوز کردم. دیگه مامان اومد صدام کرد. 

دیشب پارچه ها رو بسته بندی کردیم. چون سبده بالاش یه دسته گل میخورد و آب اسفنج گلها ممکن بود بریزه رو پارچه های پایین، کلا همه رو بعد از تا کردن و چیدن، تو سلفون گل پیچیدیم.

سبدو آوردم گذاشتم وسط پذیرایی و شروع کردم دورتا دورشو گل چسبوندن. و آخرشم بسته ی پارچه ها رو گذاشتم وسطش. 

خوب شد. 

گرچه که بیست و چهار ساعت بود یکی داشت تو مخم غر میزد. ولی آخرش خوب شد. 

داماد هم سر ظهر اومد و سبد پارچه ها رو برد. 

فقط امیدوار بودم با اون عقل نخودچی ش یه دسته گل معمولی نگرفته باشه لااقل. 

...

شب عروسی دعوت بودیم. میدونستم که فاز خانواده داماد مذهبی ه... ولی خب اونچه که تو مراسم دیدم چیز دیگری بود!... کمی اذیت شدم... یعنی شاید به خاطر بهم خوردن مایندستم... بعد هی با خودم فک میکردم که الان مثلا یعنی خیلی خوشحالن؟!... احساس رضایت دارن؟... بعد هی نمیفهمیدم آدما رو!!!

...

یه جا آخرای تایم رقص خانومه گفت، خب حالا یه آهنگ میذارم به افتخار دهه شصتی ها که آهنگ قر دار دوست دارن!... با خودم گفتم رسمن رفتیم جزو تاریخ!!!... یعنی الان کلا دهه عوض شده... ما آرشیوی شدیم!!!... 

  • پری شان

33-227

پنجشنبه, ۱۴ بهمن ۱۳۹۵، ۱۱:۵۹ ب.ظ

فردا بله برون پسر دوست مامانمه.


دیشب از خستگی خوابم نبرد... قبل نماز شاید یک ساعت!... البته فقط خستگی هم نبود! بابا داشت تلفن حرف میزد!!!...

بعد نمازم تازه خوابم برده بود که مامان صدام کرد.

سرم دیگه مال خودم نبود! مسکن خوردم و دوش گرفتم بلکن کمی ریفرش بشم!


دوست مامان اومد دنبالمون که بریم بازار گل. 


از این جور کارا زیاد کردم. از برادر هام بگیر تا پسر خاله و دوست و فامیل های دورتر.


ولی تو همه شون یه نکته ای بود. همه چیو میسپردن به خودم. فقط میومد روز بله برون تحویل میگرفتن و خدا رو شکر همه هم راضی.


اما...

  • پری شان

33-226

چهارشنبه, ۱۳ بهمن ۱۳۹۵، ۱۱:۵۹ ب.ظ

یکی دو ماه پیش بود که رفته بودیم خونه خاله بزرگه. دم در موقع خداحافظی بهم گفت، اینقد واسه اینو و اون کار میکنی، خب بیا و به منم خیر برسون!... بعد چراغ گردسوز هدیه ی پدربزرگ شوهرخاله جان رو بهم نشون داد و گفت شیشه ش شکسته. براش یکی پیدا کن... یعنی فقط همین یه مدل کارو نکرده بودم. کله ی گردسوزه رم بهم داد و گفت بپا، عتیقه ست.

من هم بر سبیل عادت، گذاشتمش تو لیست کارهای "حالا باشه بعدن انجام میدم"!

  • پری شان

33-225

سه شنبه, ۱۲ بهمن ۱۳۹۵، ۱۱:۵۹ ب.ظ

بعد از یک ماه مرخصی، امروز رفتیم پیش استاد فلزی!

یه سن. گ رو قاب گرفت و براش رکاب ساخت... خوشحالم!...

ضمنا از امروز آموزش رفت به سمت طراحی.

خیلی دلم میخواد دوستم کم کم ترسش بریزه و اعتماد به نفس پیدا کنه!

  • پری شان

33-224

دوشنبه, ۱۱ بهمن ۱۳۹۵، ۱۱:۵۹ ب.ظ

هرچه کردم نتونستم برم برای تشییع آشتنشان ها.

براشون دعا میکنم و احترام زیادی قائلم، ولی اینطور حضور برای مراسمشون...

به نظرم باعث میشه اصل قضیه پشت این شور پنهان بشه.

مثل مسجد ارگ. که از اون بی احتیاطی در سیستم گرمایش یهو کلی داستان های ارزشی و در باغ شهادت باز باز است و اینا در اومد!

به نظرم حادثه مشکوکه...

البته انتظار ندارم کسی منظورمو درک کنه یا لایک کنه!

...

کارگاه هم نرفتم. چون به شلوغی و ترافیک برمیخوردم. 

خونه به مامان کمک کردم... دو ساعتی اتوی لباس های بابا طول کشید. 

بعد هم هارد کامپیوترو خالی کردم. باید فرمت شه.

قبل از پاک کردن فایل ها مامانو صدا کردم بیاد عکسها رو ببینه. از خیلی قدیم. 

پرسید از مامان بزرگ هم عکس دارم؟ 

که باعث شد دی وی دی های قدیمی رو هم در بیارم و اووووو کلی خاطره زیر و رو شد...

...

روز تلخی بود... گرچه که هی سعی کردم خودمو با کارهای مختلف سرگرم کنم.

ولی غم این روزها خیلی زیاده...

  • پری شان

33-223

يكشنبه, ۱۰ بهمن ۱۳۹۵، ۱۱:۵۹ ب.ظ

ساعت یازده گوشیمو از فلایت در آوردم. یه مسج اومد که فلانی بهت زنگ زده بوده یه ساعت پیش.

بعد عین یک آدم بیشعور دوباره گذاشتم رو فلایت مد. سفارشش رو کامل انجام نداده بودم. از طرفی خیلی وقتم بود کارش دستم بود. هی به خودم فحش میدادم که چرا اینقدر بی فرهنگ بازی در میاری. یا یه کاریو نکن، یا پای عواقبش وایسا! اگه هی انداختی پشت گوش، حالا هم فحشش و بخور!

ولی تا ساعت یک که رفتم کارگاه و سن. گ هاشو بریدم و شروع کردم به انجام دادن، از فلایت در نیاوردم.

باز هم زنگ زده بود.

زنگ زدم. 

کار دیگه ای داشت. یه تراش فوری برا یه سن. گ. 

گفت که جواب ندادی و من بی خیال شدم. گفتم یه بخشی از کارات آماده ست. ولی مونده هنوز. گفت مهم نیست و میام.

...

عصری اومد. تا اون موقع لاج. ورد شو آماده کردم. دو تا هم در داشت. عق. یق شم رسیدم برش بزنم و زیرشو بتراشم. 

اومد و کلی حرف زد و خندید و کاراشو تحویل گرفت و رفت. 

دم در شماره کارت خواست.

پولو که واریز کرد دیدم برا قسط این ماهم که فردا موعدشه، دقیقن اندازه اجرت اون کارا پول کم داشتم!

گفتم خدایا! دمت گرم!

  • پری شان