33-202
ای وای...
ای وای...
- ۳ نظر
- ۱۹ دی ۹۵ ، ۲۰:۳۲
خودمم از این بالا پایین شدن های حال و روزم کلافه م...
ظهر رسیدم کارگاه.
کمی کارهای امروزو نگاه کردم... حوصله م نمیگرفت انجام بدم. ضمن اینکه واقعن نیاز به کمک داشتم.
زنگ زدم آموزشگاه و به منشی گفتم، آقای سیبیلو احیانن امروز نیست؟ که گفت ایشون الان کنار من نشستن!... خجالت کشیدم. دعا کردم صدامو نشنیده باشه!...
رفتم و مثل همیشه تدی بر خیلی استادانه و برادرانه و حمایتگرانه، راهنماییم کرد...
البته که به هر حال سر سفارش آخری گند زده بودم و کم مونده به خاطرش خودمو دار بزنم...
بعد بهش راف عق. یق که همراهم بودو نشون دادم و پرسیدم که به نظرش از کجا اره کنم... در موردش صحبت کردیم... کار دستگاه اره ی خودم نبود. دستگاه بزرگ میخواست... مثه مال آموزشگاه...
بهش گفتم: استاااااد؟!...
در جا گفت: حرفشم نزن! امکان نداره!
گفتم روپوش ندارم... رفت و یه روپوش از تو کارگاه آورد... گفتم: خب میترسم!!!
گفت من حواسم بهت هست. از اینجا هی داد میزنم میگم خانوم حالتون خوبه؟!... بعدشم هم بیمارستان نزدیکه هم کمک های اولیه بلدم و... گفتم به شرطی که در شعاع یک متریم باشین!... گفت: اوووووو! خب بگو خودم انجام بدم...
نهایتن تمام فعالیت من روشن کردن دستگاه و نیم سانت اره بود.
بقیه شو خودش انجام داد.
...
باید برای این ترس کاری کنم!!!
از صبح که پاشدم سردرد حتی لحظه ای هم دست از همراهی برنداشت.
بیحوصله م. و یکی تو دلم نشسته و منتظر کوچکترین بهانه ست که بزنه زیر گریه...
...
دلم برای جوجه خیلی تنگ بود... که یهو سر شبی اومد و الان تو اتاق کناری خوابه...
...
خوابم نمیبره...
از اون شبای تا صبح بیدار بودنه...
دو روز به شدت مشغول بودم...
الان چندین جای دستم بریده و پوسته پوسته شده.
تمام تنم درد میکنه.
دو روزه رو چهارپایه نشستم یا رو پا بودم صب تا شب.
و از نتیجه راضی نیستم... حسابی گاف دادم... گرچه که مخ. راج کاره گفت که سعی میکنه اشتباهاتمو ماله کشی کنه، ولی... خودم که میدونم چه غلطی کردم...
...
یه هفته ست ننوشتم.
کم کم جا افتاده ها رو اضافه میکنم.
....
از صبح ادامه ی کار دیروزو انجام دادم.
کارگاه خیلی مرتب شد.
تا ساعت دو طول کشید...
بعد دوست جدی م اومد و ناهار خوردیم.
...
ساعت چهار استاد فلزی اومد.
یه س. نگ میخواست قد پاره آجر... یکشنبه ای که کارگاهش بودیم، بهش گفته بودم که سایز بزرگ رو نمیتونم پولیش بدم قبلن چند بار امتحان کرده بودم و جواب نداده بود... ولی استاد فلزی بیخیال نشد.... گفت که عیب نداره و امتحان میکنیم.
تا هفت و نیم شب موند... قصد رفتنم نداشت انگار.
فقط تونستم به سایزی که میخواست براش س. نگه رو تراش بدم. که البته خیلی هم راضی بود.
ولی خب، سفارش ها موند... همه ی وقتم رفت. فقط قبل از اومدنش رسیدم یه کوچولو روشون کار کنم.
به آقای نقره ای زنگ زدم، که اگه میشه بذاریم شنبه، گفت نه. و برا فردا میخواد.
فردا شش صبح میرم سر کار. که تا ظهر تموم شه.
ازم خواسته بود برم پیشش و براش چند تا جمله رو مقوا بنویسم که بزنه به دیوار... چند تا آیه... جهت تذکر...
خودش مدرک خوشنویسی داره و نمیدونم چرا از من خواسته بود.
وقتی رسیدم، طبق معمول همه ی دوستام، یه عالمه تیکه های نق. ره و طل. ا و سن. گ و اینا گذاشت جلوم که براشون ایده بدم...
چند تا رو قرار شد از انگش. تر تبدیل کنیم به گردن. بند و چند تا بالعکس!... چند تا هم باید سایزش عوض میشد و چند تا هم پولیش و آبکاری...
خلاصه که باز وقتی خواستم برگردم خونه کیفم پر از خنزر پنزر بود!
...
آیه ها رو ننوشتم... به جاش بهش پیشنهاد یه برد دادم. با چند تا کاربری... از جمله قابلیت نوشتن روش با برد مارکر...
دلم یه چالش طراحی میخواست!...
بعد از آخرین ماکت، یک ماهی هست که مخم درست و حسابی رو چیزی کلید نکرده بود! :)))