پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

ای روی دلارایت مجموعه ی زیبایی
مجموع چه غم دارد از من که پریشانم

بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰۲/۰۴/۰۳
    40-3

36-261

يكشنبه, ۱۸ اسفند ۱۳۹۸، ۰۴:۳۹ ب.ظ

میلاد حضرت علی بر همگی تون مبارک. 😊

 

پ.ن

مامان از دیروز بعد از ظهر حالش رو به بهبود رفته.

وقتی ازش پرسیدم غذا میخوری؟، و در جواب گفت که آره، ذوق کردم.

بعد از چندین روز داشت غذا میخورد.

ممنون از احوالپرسی ها و دعا هاتون.

ان شاءالله همه تون شاد و سلامت باشین.

خداوند این روزهای تلخ رو از سر همه به خیر بگذرونه.

  • پری شان

36-260

شنبه, ۱۷ اسفند ۱۳۹۸، ۰۱:۴۰ ق.ظ

الان ده روزه که مامان مریضه.

اولش یکی دو روز کمی تب کرد ولی بعد تبش خوب شد و سرگیجه و حالت تهوع پیدا کرد.

و حالا اونقدر تهوعش شدیده که غذا نمیتونه بخوره...

با ضعف شدید و سر دردی که باعث شده اون آدم قوی و همیشه پررو در مقابل درد، دائم ناله کنه، افتاده تو خونه.

دیگه دارم دیوانه میشم از دیدنش تو این وضع...

هیچ کاری نمیتونم بکنم. داروهاش اثری نکرده هنوز.

دیشب و امروز دوباره تب کرد.

چهار روزه داره سرم میگیره.

تنها اتفاق خوب این چند روز این بود که الان بالاخره با سلام و صلوات چند تا قاشق فرنی خورد و تلو تلو خوران رفت سمت اتاقش و بهم گفت تو رو خدا دعا کن امشب بتونم بخوابم.

.

برای شفای همه ی بیمارها دعا کنید.

و لطفا برای مادر من هم...

  • پری شان

36-255

دوشنبه, ۱۲ اسفند ۱۳۹۸، ۱۲:۴۵ ق.ظ

حالا شده چهارده روز که تو خونه م.
هنوز سرفه میکنم. ولی تب و بدن درد و باقی ماجراها خوب شده.
هیچ وقت فکر نمیکردم که یهو زندگیم اینجوری خالی بشه... عمه و مامانی برن و من همزمان بیفتم تو خونه و هیچ کاری هم نتونم بکنم...
فک کن دست و بالتو ببندن و بعد چنگ بندازن و یه تیکه ی بزرگ از قلبتو جدا کنن و تو هیچ کاری نتونی برای خودت بکنی... جز تماشا کردن جای خالی تو قلبت... تا حالا تو زندگیم مجبور نشده بودم اینطور بی پرده با غمم مواجه بشم...
همیشه راه های در رویی بود... آدمی که باهاش حرف بزنم... پاشم برم بیرون و فضامو عوض کنم... کتابی بخونم... فیلمی ببینم... چه میدونم، یه کاری برای حواس پرت کردن...
ولی حالا باید با چشمای باز زخمهامو میدیدم...
عجیبه برام گفتن این حرفها... ولی... من داشتم پرپر میزدم که یکی منو بغل کنه و من تو بغلش گریه کنم...
اون شب که عمه رفت، اولاش اسپری الکل به دست مراقب بودم که اگه حواسم نبود و جایی اشکهام ریخت سریع تمیزش کنم... بعد دیدم دارم دیوانه میشم از این بساط مسخره... اومدم تو اتاقم که با ویروس هام تنها باشم و تا خود صبح چهار متر طول اتاقو رفتم و برگشتم و اونقدر اشک ریختم که کف اتاقم خیس شده بود. اونقدر تو تنهایی عزاداری کردم تا دم دمای صبح از حال رفتم.
من دلم لک زده بود که برم مامان بیتابمو بغل کنم و دوتایی اشک بریزیم، ولی به خاطر آنفولانزا نمیتونستم.
من موجود آدم گریزی هستم، یعنی همیشه اینطور فکر میکردم، ولی وقتی تو این اتفاقاتی که برامون رخ داد و به خاطر سلامتی و اینها نتونستیم دور هم جمع بشیم، تازه فهمیدم چقدر روابط انسانی مهم بودن.
یه شب که منو مامان هردو پیش عمه بودیم، یادمه که عمه بهمون وصیت کرد که وقتی مردم تا هفت روز در خونه مو نبندین. چراغش روشن باشه.
بعد اتفاقی که افتاد این بود که شب سوم عمه هر کی تو خونه ی خودش بود و چراغ خونه ی عمه خاموش... و فقط برای اینکه کاری کرده باشیم هرکی تو خونه ش برای عمه یه جزء قرآن خوند.
دیشب مامانی رو خواب دیدم که شاکی بود از اینکه چرا هیشکی تو خونه ش نیست و چرا ماها آماده ی پذیرایی از مهمون نیستیم.
خلاصه که روزهای عجیبیه...

  • پری شان

36-247

دوشنبه, ۵ اسفند ۱۳۹۸، ۰۳:۵۰ ق.ظ

نمیتونم بخوابم...
هرچی اشک میریزم بغضم کم نمیشه...
عمه رو خیلی دوست داشتم... داشتم؟... مگه میشه اصلا در مورد عمه فعل ماضی گفت؟... 
انگار که مادربزرگ مادریم باشه...
عمه بچه نداره... یه روز با هم شمردیم تعداد افرادی که عمه صداش میکنن... و اونایی که خاله صداش میکنن... روی هم صد و پنجاه شصت تا میشدن...
ولی تا یه چیزی میشد، مامانم و خاله م بودن که میدوییدن و به دادش میرسیدن...
مامان میگه وقتی بچه بوده عمه باهاشون زندگی میکرده... مامان میگه دستم از دستش جدا نمیشد هیچ وقت. از صبح که پا میشدم سنجاق بودم بهش... پنج شش سالش که بوده عمه ازدواج میکنه... مامان مریض میشه از غصه ی دوری عمه...
حالا امشب...
مامانم اونقدر بیتابه که انگاری مامان بزرگمو دوباره بعد از ده سال از دست دادیم...
از وقتی تو اورژانس بیمارستان چشماشو بست تا وقتی خونه ش پر شد از برادرزاده ها و خواهرزاده هاش، یک ساعت هم نشد... و این بیشتر آتیشم میزنه... یاد روزایی که چشمش خشک میشد به در...

تمام بیست و هشت روزی که مامانی تو بیمارستان بستری بود، عمه هر روز با گریه زنگ میزد احوالپرسی... روزی که مامانی فوت شد، عمه فرداش حالش بد شد... دیگه راه نرفت... جمعه... شنبه... و امشب... تمام...
همه میگن با عزت رفت... پرستارش میگه با لبخند رفت... ولی... غمش داره دیوانه م میکنه...
شنبه هفته پیش برای روز مادر رفتیم خونه ش... 
آخرین باری که دیدمش...
بعد از اون روز آنفولانزا گرفتم و تا همین الان از خونه بیرون نرفتم...
تو هیچ کدوم از مراسم مامانی نبودم.
چون با تب و لرز افتادم تو خونه.
عمه که حالش بد شد، پر پر میزدم برم ببینمش... که نمیتونستم...
امروز زنگ زد صبح حالمو پرسید. گفتم بهترم که خیالش راحت شه.
سر شب داشته یاسین میخونده که سکته میکنه...

کاش هفته پیش یه کم بیشتر نگاهش میکردم... بیشتر باهاش حرف میزدم... کاش موقع خداحافظی محکم تر بغلش میکردم... کاش سر این آنفولانزای لعنتیم اونقدر نگرانش نمیکردم... کاش امروز باهاش تلفنی حرف زده بودم... 

  • پری شان

36-246

يكشنبه, ۴ اسفند ۱۳۹۸، ۱۰:۲۵ ب.ظ

عمه خانوم عزیزمون هم رفت...

شامگاه یکشنبه چهارم اسفندماه نود و هشت...

  • پری شان

36-243

پنجشنبه, ۱ اسفند ۱۳۹۸، ۰۶:۲۷ ب.ظ

و داستان های من و مادر بزرگم برای همیشه تموم شد...

بعدازظهر پنجشنبه اول اسفندماه نود و هشت...

 

 

  • پری شان

36-241

دوشنبه, ۲۸ بهمن ۱۳۹۸، ۰۲:۱۲ ب.ظ

خسته و از رمق افتاده، از تو هال خودمو کشوندم تا اتاقم که پرت کنم رو تخت و اگه خدا بخواد، شات دان بشم،
پتو رو زدم کنار و تو نور کمی که از بیرون میومد دیدم به چیزایی رو بالشمه.
ترسیدم و سریع چراغو زدم...
دیدم ردیف، دو تا دایناسور و دو تا عروسک کچل رو کنار هم خوابونده تو تختم و پتو رم کشیده بوده روشون.

...

براش قیچی کوچیک خریدم. مدتها بود که میگفت و من هی یادم میرفت.
قیچی رو که دادم دستش گفت: عمه مرسی که اینو برام خریدی!
بهش توضیح دادم که: آقاهه میخواست بهم یه قیچی بده که خوب نمیبرید. (قیچی پلاستیکی) گفت این برای بچه هاست. منم بهش گفتم که ببخشیدا آقا، بچه ی ما بزرگ شده. بلده از قیچی استفاده کنه. میدونه که باید مراقب دستش باشه. میدونه که باید سرشو بگیره پایین. میدونه که وقتی میخواد بده تش به یه نفر دیگه باید اونو ببنده...
در پوست خودش نمیگنجید و به سختی داشت تلاش میکرد سر جاش وایسه و حرفامو گوش کنه...
و در آخر هم گفتم: و من به آقاهه گفتم که پسر ما میدونه که باید با این قیچی فقط کاغذ ببره.
به نشونه ی تایید سرشو تکون و داد و گفت: بله عمه! من بزرگم. میدونم. مرسی!
و بدو رفت تو اتاقم.
ده دقیقه بعد با دو تا عروسک کچل و یه مشت موی عروسک اومد بیرون و با ذوق گفت: عمه من آقای سلمونی ام.

  • پری شان

36-238

جمعه, ۲۵ بهمن ۱۳۹۸، ۰۹:۳۸ ب.ظ

نه سال...

  • پری شان

36-236

چهارشنبه, ۲۳ بهمن ۱۳۹۸، ۱۲:۰۳ ب.ظ

- عمه!... شبیه غمنین شدی... نه... شبیه غمقینی... آره... غمقین...
نگاهش کردم...
ادامه داد: میشه موهاتو رنگ کنی؟!
پرسیدم: چه رنگی مثلا؟
- رد!.. عمه موهاتو رد کن!... میشه لفطا؟!...
داشتم تو ذهنم به اون تیوپ رنگ انگوری روشن که تو کابینت پیدا کرده بودم فکر میکردم و اینکه احتمالا اونقدری توش تم قرمزی داره که شازده رو راضی کنه.
که یهو اضافه کرد: رو صورتتم آتیش بکش!!!
- چی کار کنم؟!!!
- موهاتو قرمز کن، رو صورتتم آتیش باشه.
با تعجب گفتم: نمیشه که!
- پاشو کوبید زمین که: چلاااااا؟!! چلا نمیشه؟! خیلی خوبه که! عمهههه...

 

پ.ن

همچین کامنتی تو سه سال و نیمگی آخه؟!!

  • پری شان

36-235

سه شنبه, ۲۲ بهمن ۱۳۹۸، ۰۱:۳۰ ق.ظ

پنج هفته پیش بود که داشت برف میومد...
شبهای برفی یه سکوت و سنگینی عجیبی برام داره. اصلا این سکوتی که میگم ربطی به سر و صداهای اون بیرون نداره. انگار که ذاتش سکوته. از اون سکوتها که پر از حرفه... سینه ت سنگینه... شاید یه عالمه غم که هی داره میباره و تلنبار میشه...
پنج هفته پیش، فردای اون شب برفی بابا عمل کرد...
از اون روز تا حالا انگار تو شهر بازی ام و سوار یه ترن... همه ش بالا و پایین شدم و قلبم به تپش افتاده...
بابا بیست روز بعد از عملش تونست به مامانی سر بزنه و تو اون مدت همش اعصابم سر لجبازی کردن ها و اذیت های مامانی خورد بود. آخرش هم مجبور شدم ماجرای مریضی بابا و جراحیش رو بهش بگم و بعدش شاهد ناراحتی کردنش باشم. حتی گاهی نصف شب صداشو میشنیدم که با خودش حرف میزد و گریه میکرد.
اون روزی که بابا بالاخره یه کم رو به راه شد و تونست بره پیش مامانی، روز تشییع جنازه ی خواهر مامانی، و چهلم شوهر اون یکی خواهرش، آخر شب بود که مامانی سکته کرد و بردیمش بیمارستان... بابا زنگ زده بود بگه رسیده خونه و به مامانی شب بخیر بگه، که من گوشی دستم بود و درجا گفتم قطع کن میخوام زنگ بزنم اورژانس...
فشاری که اون شب و فردا و روزهای بعدش، سر حال و روز مامانی بهش وارد شد باعث شد تمام دو هفته ی گذشته بابا خودش هم باز درگیر دکتر و بیمارستان بشه. که در همه ی موارد پزشک تشخیص داد که منشا مشکل عصبیه...
حالا همه ی اینها یه طرف،
اینکه مامانی در این وضعیت صدتا صاحاب پیدا کرده که همه شون هم انگار مدرک پزشکی شون رو از جان هاپکینز گرفتن، داره روانی م میکنه...

  • پری شان