33-2
یه وقتا مجبوری دل بکنی...
خیلی منطقی...
- ۰ نظر
- ۰۳ تیر ۹۵ ، ۰۱:۴۶
کادوی تولدمو تحویل گرفتم...
خیلی چسبید!...
قیافه آدمها بامزه بود وقتی که در جواب سوال "کادو چی گرفتی؟" میشنیدن: اره برا برش سن.گ!
پ.ن:
باید مهربانتر باشم... با مامان بزرگ... باید بیشتر بهش سر بزنم...
این تصمیمی بود که امروز گرفتم!
و من سی و دو ساله شدم!
از فردا دیگه تو کارگاه تنها نیستم...
برا همین امروز تصمیم گرفتم آخرین روز تنهاییمو جشن بگیرم... یه روز خاطره انگیز...
و اینجوری شد که سر ظهر پاشدم رفتم کارگاه...
اولش یه ساعتی تو پارک جلو کارگاه نشستم رو نیمکت و کتاب خوندم... من بودم و درختای سرسبز و گربه ها و کلاغها...
بعد هم که پاشدم و رفتم بالا، دیدم اصلن نمیشه این روز مهمو به کار گذروند، پس کتابمو باز کردم و تا موقعی که آفتاب غروب کنه، با موراکامی عزیز جان گذروندم...
امروز روز فوق العاده ای بود...
آدم هایی که سالهاست روی دوشم سنگینی میکنن...
روزا آفتابی ه!
شبا، خنکه!
سرم درد نمیکنه!
صفحه پولیش خط نمیندازه!
کارگاه ساکته!
موراکامی تو همه ی خیابونای تهران همراهمه!
چراغ الکلی م پیدا شده!...
و...
همه ی اینا باعث شده این روزا خیلی خوش بگذره! خدا رو شکر!
ضمنن، امروز برای اولین بار یه "در" شیپ اشک تراشیدم...
و یادم باشه، اولین دری که تراشیدم، مال نجف نبود! ماداگاسکاری بود! :)))))
سه تا قبض برق با اخطار "قطع فوری" روی برد تو راهرو ئه.
شماره کونتورمونو نمیدونم. برای همین نزدیکشونم نمیرم.
قاعدتن باید روی یه برگه تو کشوی اولی میز دم پنجره ی اتاق وسطی باشه...
اینجور چیزا رو اونجا حتمن میشه پیدا کرد.
حوصله ندارم برم سراغش ولی.
تنها کاری که میکنم اینه: هر روز صبح که میام کارگاه، اول کلید برقو میزنم ببینم قطعه یا نه...
...
سی و یک روز دیگه، سی و دو سالگیمم تموم میشه...
به همین راحتی...
یه عالمه فکر میکنی، فکر میکنی، فکر میکنی، دو دو تا چهارتا میکنی، ساده سازی میکنی، پارامترها رو در میاری، تحلیل میکنی، قبل و بعد رو پیش بینی میکنی، احتمالات رو بررسی میکنی، مشورت میکنی، از اول معیارها رو ردیف میکنی، اولویت بندی میکنی، کل داده ها و تحلیل هاتو باهاشون غربال میکنی،
اونوقت،
در یه لحظه ای که حواست نیست، یا نه، رو راست باشیم، در یک لحظه ای که حواس خودتو پرت کردی، دقیقن همون کاری رو که نباید، همون کاری رو که واسه راضی کردن دلت به انجام ندادنش این همه انرژی گذاشته بودی... انجام میدی!!!
بعد یه لیوان چای برای خودت میریزی و با یه شیرینی، میشینی در سکوت، در سکوت محضی که بعد از روزها سر و صدا و کلمه و حرف و حرف و حرف، تو مخت یهو حاکم شده، جرعه جرعه مینوشی و به تلویزیون خاموش چشم میدوزی...