پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

ای روی دلارایت مجموعه ی زیبایی
مجموع چه غم دارد از من که پریشانم

بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰۴/۰۳/۳۱
    41
  • ۰۲/۰۴/۰۳
    40-3

33-3

پنجشنبه, ۳ تیر ۱۳۹۵، ۱۱:۳۵ ب.ظ

یه وقتا یه اتفاقایی انگار میزنه به یه جایی از مخت که رو نیست... یه لایه پایین تره از خودآگاهت...

ولی با این حال کارکردشو داره... میزنه و داغون میکنه... حالا تو بگرد دنبال ریشه هاش...

از صبح یه جور عجیبی غمگینم... هی دارم اشک میریزم... هی یاد اون نوزده نفر می افتم... هی بغض گلومو میگیره...

شدم مثه اون روز که خبر طلاق دکترو شنیدم... سه روز تموم گریه کردم... انگاری که خودم جدا شدم از شوهرم... یا مامان بابام از هم جدا شدن...

اتفاقه خیلی واقعی بود...

اتفاق امروز هم...

...

پ.ن:

دیروز حدودن یه کیلو سفارش کار گرفتم... عقیق... رنگای مختلف... یکیش آبی لاجوردی بود... تا حالا ندیده بودم.

و امروز خیلی بی دل و دماغ تر از اون بودم که برم کارگاه...

فردا شاید.

 

  • پری شان

33-2

پنجشنبه, ۳ تیر ۱۳۹۵، ۰۱:۴۶ ق.ظ

یه وقتا مجبوری دل بکنی...

خیلی منطقی...

  • پری شان

33-1

سه شنبه, ۱ تیر ۱۳۹۵، ۱۱:۵۹ ب.ظ

کادوی تولدمو تحویل گرفتم...

خیلی چسبید!...

قیافه آدمها بامزه بود وقتی که در جواب سوال "کادو چی گرفتی؟" میشنیدن: اره برا برش سن.گ!


پ.ن:

باید مهربانتر باشم... با مامان بزرگ... باید بیشتر بهش سر بزنم...

این تصمیمی بود که امروز گرفتم!

  • پری شان

طولانی ترین روز سال!

دوشنبه, ۳۱ خرداد ۱۳۹۵، ۱۱:۵۷ ق.ظ

و من سی و دو ساله شدم!

  • پری شان

منفصل است او

يكشنبه, ۲۳ خرداد ۱۳۹۵، ۰۶:۳۰ ب.ظ

خاص بیاید، عام کنیدش...

  • پری شان

بعد از ظهر جمعه ی تنهایی

جمعه, ۱۴ خرداد ۱۳۹۵، ۱۱:۵۶ ب.ظ

از فردا دیگه تو کارگاه تنها نیستم...

برا همین امروز تصمیم گرفتم آخرین روز تنهاییمو جشن بگیرم... یه روز خاطره انگیز...

و اینجوری شد که سر ظهر پاشدم رفتم کارگاه...

اولش یه ساعتی تو پارک جلو کارگاه نشستم رو نیمکت و کتاب خوندم... من بودم و درختای سرسبز و گربه ها و کلاغها...

بعد هم که پاشدم و رفتم بالا، دیدم اصلن نمیشه این روز مهمو به کار گذروند، پس کتابمو باز کردم و تا موقعی که آفتاب غروب کنه، با موراکامی عزیز جان گذروندم...

امروز روز فوق العاده ای بود...

  • پری شان

سنگینی

جمعه, ۱۴ خرداد ۱۳۹۵، ۰۴:۴۳ ب.ظ

آدم هایی که سالهاست روی دوشم سنگینی میکنن...


  • پری شان

خووووبم!

چهارشنبه, ۱۲ خرداد ۱۳۹۵، ۰۲:۱۳ ق.ظ

روزا آفتابی ه!
شبا، خنکه!
سرم درد نمیکنه!
صفحه پولیش خط نمیندازه!
کارگاه ساکته!
موراکامی تو همه ی خیابونای تهران همراهمه!
چراغ الکلی م پیدا شده!...
و...
همه ی اینا باعث شده این روزا خیلی خوش بگذره! خدا رو شکر!
ضمنن، امروز برای اولین بار یه "در" شیپ اشک تراشیدم...
و یادم باشه، اولین دری که تراشیدم، مال نجف نبود! ماداگاسکاری بود! :)))))

  • پری شان

ماه آخر

شنبه, ۱ خرداد ۱۳۹۵، ۱۲:۰۳ ب.ظ

سه تا قبض برق با اخطار "قطع فوری" روی برد تو راهرو ئه.

شماره کونتورمونو نمیدونم. برای همین نزدیکشونم نمیرم.

قاعدتن باید روی یه برگه تو کشوی اولی میز دم پنجره ی اتاق وسطی باشه...

اینجور چیزا رو اونجا حتمن میشه پیدا کرد.

حوصله ندارم برم سراغش ولی.

تنها کاری که میکنم اینه: هر روز صبح که میام کارگاه، اول کلید برقو میزنم ببینم قطعه یا نه...

...

سی و یک روز دیگه، سی و دو سالگیمم تموم میشه...

به همین راحتی...

  • پری شان

آروم باش آروم

سه شنبه, ۲۴ فروردين ۱۳۹۵، ۰۱:۳۱ ق.ظ
پنجره رو باز کردم...
دلتنگ بودم...
خواستم هوایی بخورم...
ولی...
طوفان شد...
پنجره از جا کنده شد...
...
حالا در سکوت نشستم به تماشای خانه ای از درون ویران شده...
  • پری شان