36-223
از در اومدم تو، جوجه پرید بغلم.
بعد منو برد تو اتاق و یواش گفت: عمه! بابایی رفت یه جایی!
پرسیدم کجا؟
شونه انداخت بالا و گفت نمیدونم... یه جایی... دماغش خون اومد.
از مامان پرسیدم چی شده؟
تازه دیدم بچه ها همه پوکیده ن.
مامان گفت: فشارش رفت بالا... خون دماغ شد... نمیرفت دکتر... به زور عمو بردش... اورژانس نمیومد...
و بین هر کدوم از جمله هایی که میگفت چند دقیقه ای فاصله بود و کلی سوال از طرف من.
کلافه رفتم دست و صورت بشورم که آروم شم.
دیدم قیچی تو حمومه.
گفتم چه خبره؟ این چرا اینجاست؟
مامان گفت مجبور شدم لباسشو قیچی کنم. همه ش خون بود...
داد زدم که چرا یکی مثه آدم نمیگه جه خبره؟
تلفن زنگ خورد و داداشه گفت که بابا باید بستری شه...
.
مخم دیگه کار نمیکنه...
خدایا...
- ۰ نظر
- ۱۰ بهمن ۹۸ ، ۲۱:۱۳