چند روز پیش تماس گرفتم که بپرسم چهارشنبه عصر دفتر هستن یا نه، ولی وقتی گوشی رو قطع کردم، واسه جمعه ساعت یازده صبح قرار گذاشته بودم...
من همیشه از اینجور حماقتا میکنم و بعد میمونم که چجوری جمعش کنم...
زنگ زدم به دوست جدی م و گفتم جریانو. و اینکه دفتره طبقه ی نهم بخش اداری یه پاساژه که جمعه ها تعطیله! و ازش خواستم باهام بیاد... که خداروشکر قبول کرد...
دفعه ی قبل که رفته بودم و دو ساعتی هم خریدم طول کشیده بود، بعدش تا چند روز داشتم ترکش هاشو جمع میکردم... ترکش هایی که نهایتن با گفتن جمله ای در مورد خورزو خان، شوهرم، به پایان رسید...
...
خدا رو شکر که سوژه ی مورد نظر نبود و برادرش در رو برامون باز کرد...
از اونجا که اومدیم بیرون من خودم رو در حالی یافتم که برای خرید دو سه تا تیکه رفته بودم، ولی...
دامن از کف میدم وقتی سن. گ میبینم!...
...
دیروز یه پارچه ی گل دار گرفته بودم که دوست جدی م برام ببره...
وقتی برای پرو پوشیدم، دوستم با همه ی جدیتش ریسه رفت از خنده و صدام کرد، گلبهار خانوم!
...
بقیه روز رو تا شب تو خونه تنها بودم و داشتم گلبهارو میدوختم و با صدای مداحی که از هیئت میومد، همراهی میکردم...