پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

ای روی دلارایت مجموعه ی زیبایی
مجموع چه غم دارد از من که پریشانم

بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰۲/۰۴/۰۳
    40-3

۳۲ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۶ ثبت شده است

33-325

پنجشنبه, ۲۱ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۱۱:۵۹ ب.ظ

بله برون دختر خاله بود امشب!

از من چند ماه کوچیک تره و هم اسمیم. 

تو دخترهای فامیل ما دو تا مجردیم. ینی بودیم. 

به طرز جالبی دو ماه بیشتر از آشنایی تا امشب طول نکشیده.

تو مراسم دم گوشش گفتم خنده تو من میشناسم. این قیافه ت یه ماسکه. چرا اینقد مضطربی؟!...

همونجوری که داشت سعی میکرد با ملاحت لبخند بزنه، از بین ردیف دندوناش با صدای آروم گفت، خفه شو!... دارم سکته میکنم!... 

اونقدر خندیدم که کبود شدم.

بعد گفت، بیا از همین بغل یواشکی بپیچونیم بزنیم بریم بیرون!... ماشینم جلو دره...

نمیدونم چرا، اصلا حس جدیتی نداشتم!... یادمه تو بله برون دختر دایی م کلی جلوی خودمو گرفتم که اشکم راه نیفته!... یا حتی دختر عمه... یا داداشام...

ولی امشب بیشتر به نظرم یه شوخی میومد!... و وقتی خواهرای عروس اشکشون دراومد برای خواهر کوچیکه، بیشتر متعجب بودم تا همراه!

مراسم به خوبی برگزار شد.

و دخترخاله کاملا مشخص بود که خودشم هنوز با قضیه کنار نیومده.

  • پری شان

33-324

چهارشنبه, ۲۰ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۱۲:۵۹ ق.ظ

یه چندتا سنگ از خیلب وقت پیش مونده بود که تراشیدم... کلی هم ازشون عکس گرفتم!

بعد  یه انگشتر طراحی کردم و با مهربان دوستم چک کردم و سر دیتیل هاش توافق کردیم و سنگشو بردم آموزشگاه دادم به آقای همکلاسی که رکاب بسازه.

...

آقای سنگی رسما آدمو کلافه میکنه با این ادبیات غیر رسمیش و تلاشش برای صمیمی کردن رابطه!

...

تو راه برگشت به خونه دکی زنگ زد بریم شام بیرون؟!... سر راهم برم داشت و بعد دوست ریلکسمو.

هنری گفت شام خورده و چایی بعدشو بریم پیشش.

مامانش اینا شمال بودن.

شب موندم خونه شون.

اینطور چتربازی ام من!

  • پری شان

33-323

سه شنبه, ۱۹ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۱۱:۵۹ ب.ظ

یه سن. گ شکسته رو با همون شکل نامنظم تراشیدم... استاد که دید قیافه شو کج و کوله کرد که بازم واسه خودت اختراع زدی؟!

قیافه ش بامزه شده. با اون کله ی کچلش!

تدی بر سرباز وطن!...

...

مهربان دوستم دو ساعتی پیشم بود. 

قرار شد یه انگشتر طراحی کنم و بدم بسازن برای تولد دوست جدی م. 

  • پری شان

33-322

دوشنبه, ۱۸ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۱۱:۵۹ ب.ظ

بالاخره ساخت مدل اولیه تموم شد. 

حالا فقط باید بفرستیم برای اجرا تو مدرسه و گرفتن فیدبک. 


  • پری شان

33-321

يكشنبه, ۱۷ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۱۱:۵۹ ب.ظ

تمام هفته ی پیش مشغول هماهنگ کردن با صد نفر بچه های دوره بودم برای هدیه روز معلم!

امروز که گرفتم و رفتم، استاد نیومد.

استاد دیگه ای به جاش اومد و سوره ی زلزال رو درس داد.

شب تو راه خونه احساس میکردم لهم...


  • پری شان

33-320

شنبه, ۱۶ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۱۱:۵۹ ب.ظ

دیشب تو ترافیک جاده هراز موندیم. بی آنتن. 

خانواده حسابی نگران شدن. دوست کدبانو هم. 

وقتی رسیدیم ترمینال شرق ساعت نزدیک یک صبح بود... قرار شد شب برم پیش دکی.

صبح ساعت شش بیدارم کرد و برام یه املت دکتر پز درست کرد!

بعد هم منو آورد دم در خونه پیاده کرد و خودش رفت سر کار. 

دوش گرفتم و نیم ساعتی استراحت کردم و به صورت سینه خیز رفتم سر قرار با دوست کوچولوم!

چند تا چاپخونه باید میرفتیم برای کار کودکمون. 

تا ظهر به نتیجه نرسیدیم و من پیشنهاد دادم بریم یه چاپخونه ای که من هشت سال پیش باهاشون کار کردم. 

تمام کوچه پس کوچه های نرسیده به بهارستان رو زیر و رو کردیم. نه اسمشو میدونستم و نه آدرس!... فقط چشمی سر درشو یادم بود و یه آقای خوشتیپی که اون سال بهمون مشاوره ی چاپ داده بود.

یک ساعت کامل اونجا رو زیر و رو کردیم تا بالاخره پیداش کردیم و از قضا اون آقا دم در داشت با یه نفر صحبت میکرد!

باورم نمیشد که هنوز اونجاست... یعنی اساسا باورم نمیشه که آدما میتونن چند سال سر یه کار ثابت باشن!!!...

اون هم گفت که کاری که ما میخوایم دستگاهشون انجام نمیده.

تا بعد ازظهر به تحقیقاتمون رو تا پامنار ادامه دادیم و نهایتا یه نفر تو سرچشمه گفت که کارمونو انجام میده!

  • پری شان

33-319

جمعه, ۱۵ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۱۱:۵۹ ب.ظ

دیشب تا سه صبح با دکی نشسته بودیم تو ایوون و تاب میخوردیم و حرف میزدیم...

من که سردم شده بود برگشتم داخل، ولی دکی عین یه معتادی که رو نیمکت پارک میخوابه رو تاب خوابید تا اذان...

مخم این دیوونه بازیاشو تاب نمیاورد.

...

شب با دکی تو پذیرایی خوابیدیم که صبح طلوع رو ببینیم... ولی هوا ابری بود و عملا چیزی معلوم نبود و ما هم البته خوابالود...

دوست کدبانوم از ساعت شش صبح داشت برامون صبحانه آماده میکرد...

انواع مربا و پنیر رو با انواع گل تزیین کرده بود... از تو باغچه سبزی تازه چیده بود... بهار نارنج جمع کرده بود... یه دسته ی بزرگ گل رز چیده بود... نون تافتون تازه گرفته بود و...

وقتی نه و نیم صبح پاشدم و میز رو دیدم، تنها جمله ای که به ذهنم اومد این بود که کارد بخوره شیکم من که تو اینقدر خودتو زحمت دادی!

یعنی دیگه گند مهمون نوازیو داشت در میاورد...

بعد هم البته بخش صبحونه ی گرم رو آماده کرد و...

...

بعد صبحانه همه رفتن دوباره خوابیدن و من تازه ادونچرم تو باغچه شروع شد و بعد هم دوساعتی تو ایوون رو تاب نشستم و چشم دوختم به جایی که آسمون و دریا به هم میرسیدن...

...

سفرمون بعد از یک ناهار فوق العاده تو ایوون و منظره ی سرسبز روبرو مون به پایان رسید.

و حقیقتا که انگار نصف دلمون اونجا جا موند...

...

بعد از پونزده سال اومده بودم شمال!


  • پری شان

33-318

پنجشنبه, ۱۴ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۱۱:۵۹ ب.ظ

بعدازظهر نشسته بودم روی نیمکت کنار دکی که داشت اشک میریخت و غروب دریا رو تماشا میکردم... جناب رئیس حالا دیگه رسما بهش ابراز علاقه کرده و... خب... دکی هم سنگ که نیست... 

احساساتش درگیر شده... 

داشتم از بغض خفه میشدم و فقط نگاهم به اون نارنجی افق بود و تنها کاری که ازم برمیومد گوش کردن به حرفاش بود...

بعد با تلفن دوستم مجبور شدیم راه بیفتیم به سمت خونه و تا برسیم به ماشین بارون خیسمون کرده بود... از اون بارونا که منو یاد شعر سید علی صالحی مینداخت... سوزن ریز بی امان ...

...

دیشب تو راه برگشت به خونه با دوست جدی م کلی پیاده روی کردیم و حرف زدیم. 

آخراش که میخواستبم از هم جدا بشیم بهش گفتم که از یکی دو هفته قبل قرار بوده بریم ویلای یکی از بچه ها. با دکی... گفتم که از این وضعیت تو ناراحتم و دلم نمیخواد برم، از طرفی برنامه ی سفر رو به اصرار من گذاشتن و...

گفت چی میگی بابا! برو. این دو روز منم خونه م. خونواده هستن. نگران نباش.

...

قرار بود با دکی بریم که دوست سرخوشم هم اضافه شد...

دوست کدبانوم، که ما رو دعوت کرده بود، عجیب ترین و با سلیقه ترین انسانیه که تا بحال دیدم...

حتی دو تا فنجون چایی با دیزاین شبیه به هم نخوردیم...

سر ناهار اونقدر رفت و اومد و دور میز چرخید و ظرفای رنگارنگ ترشی و مربا و... رو با تزئیات مسحور کننده چید جلومون که دیگه مجبور شدیم با کتک بشونیم ش سر ناهار.

...

بعد از ظهر قبل دریا هم یه پیاده روی عالی تو جنگل کردیم.

بهمون میگفت، ما از روزی که این ویلا رو ساختیم، آرزوم بود که شماها بیاین اینجا!!!

...

شب که برگشتیم، تا بریم لباسمونو عوض کنیم و برگردیم، نور خونه رو کم کرده بود و همه جا شمع روشن کرده بود و گل چیده بود... حتی بیرون خونه و تو باغچه رو هم جا شمعی های باغچه ای گذاشته بود و...

اصلا این حجم شاعرانگی رو مخم پروسس نمیکرد...

دکی سرگرم سوال طرح کردن برای پایان ترم دانشجوهاش بود و من و دوست سرخوشم خیلی شاعرانه تو حیاط نشسته بودیم و حرف میزدیم که یهو بحث رفت سمت زندگی اون و درگیری هاش تو خونه و... که زد زیر گریه... در حدی که مجبور شدم بغلش کنم تا کمی آروم بشه...

...

یعنی سفر اومدیم که تمدد اعصاب انجام بدیم...


  • پری شان

33-317

چهارشنبه, ۱۳ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۱۱:۵۹ ب.ظ

با مسئول پروژه کودکان صحبت کردم.

تعداد رو باز هم کم کردن. شده یه اندازه ی بیخود تری... دیگه واقعا رسیده به تولید دستی.

امروز از صبح مشغول بودم.

میترسم یهو به تعداد سفارششون قطعه ها رو بسازیم و بعد باگ پیدا شه تو کار.

گفتم من یه ست براتون میسازم. تست کنید. کاملا همه چیزشو بررسی کنید، بعد تعدادو قطعی میکنیم.

...

بعد از ظهر با مهربان دوستم هماهنگ کردم که با دوست مغمومم بریم خونه ش و کمی صحبت کنیم و کنار هم باشیم.

باز زنگ زدم دکتر و نبود. زنگ زدم به گوشی منشی. گفت که چند روزه نیستن. کیس رو که گفتم، قرار شد خودش تلفنی با دکتر صحبت کنه.

دکتر هم خلاف انتظارم گفت که مراحل جراحی یا شیمی درمانی رو انجام بده و بعدش برای از بین بردن عوارض درمان و جلوگیری از بازگشت مجدد بیماری بیاد پیش من.

همه بعد ازظهر رو کنار هم بودیم و درباره چیزای مختلف حرف زدیم و سعی کردیم کمی بگیم و بخندیم که کمی روحیه ش بهتر شه.

  • پری شان

33-316

سه شنبه, ۱۲ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۱۱:۵۹ ب.ظ

صبح زنگ زدم مطب. دکتر بازم نبود.

مهربان دوستم گفت اصلا به روی دوستمون نیار که میدونی قضیه رو. 

اخلاق خاصی داره. نمیگه این جور چیزا رو. 

گفتم باشه و ازش خواستم لااقل به گنگ اعلام کنه برای یه بیمار دعا کنن. یا بگه حدیث کسا بخونن... خلاصه یه کاری که احساس کنه ما کنارشیم. 

دیشب که خواستم باهاش حرف بزنم، گفت الان نمیتونم و فردا.

دم ظهر بهش زنگ زدم...

پوکیده بود.

با صدای بلند گریه میکرد..

خیلی حالش بده... خیلی...

بهش گفتم که میرم سرکارش که ببینمش. ولی گفت نیا. باهات حرف بزنم بهم میریزم. میخوام خودمو ریفرش کنم برم خونه. مامان اینا هیچ کدوم نمیدونن و من باید خودمو خوب نشون بدم...


  • پری شان