پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

ای روی دلارایت مجموعه ی زیبایی
مجموع چه غم دارد از من که پریشانم

بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰۲/۰۴/۰۳
    40-3

34-189

چهارشنبه, ۶ دی ۱۳۹۶، ۰۳:۱۵ ق.ظ

بابا رفته سفر،

مامان هم رفته پیش عمه خانم،

برا همین زنگ زدم دکی بیاد پیشم...

داشتیم حرف میزدیم و من بافتنیشو گرفته بودم دستم یه کم براش ببافم که یهو دلم هری ریخت!...

با چشای گرد همدیگه رو نگاه کردیم و همزمان پرسیدیم: توام؟!...

پسر دایی تو گروه نوه ها مسج فرستاد: عزیزان زلزله!...

و یکی یکی همه سر و کله شون پیدا شد و گفتن که حسابی ترسیده ن... پسر دایی کوچیکه از اون سر ایران گفت: نگران شم؟!... بهش اطمینان خاطر دادم که زنده ایم!...

بعد مامان پیام داد: ترسیدی؟!... گفتم یه کم!...

و بلافاصله دادا تماس گرفت و با صدای خوابالود گفت: زلزله بود؟!...

و تازه شبکه خبر زیر نویس کرد...

...


الان دادا و گلی اینجان... دادا میگفت سر شب با یه سردرد وحشتناک خوابیده بودم و بعد چنان پریدم که حالا کتف و گردنمم گرفته و داغونم... دلم براش سوخت... خیلی طفلکی شده قیافه ش... 

...

به گلی لباس دادم، به دادا آب قند و مسکن.

لپ تاپ و تبلت دکی رو گذاشتم نزدیکمون.

تشک هامونو جابجا کردم که زیر لوستر و دم پنجره نباشیم.

هندزفری و پاوربانکمو گذاشتم کنار بالشم. 

شناسنامه ها و کارت بانک ها رو گذاشتم تو کیف دستیم و یه مانتو و روسری رو دسته مبل.

به خودم فحش دادم که چرا ظرفای شامو نشستم!

و به این فکر میکنم که بعده نماز صبحانه بچه ها رو آماده کنم.

...

یهه ساعت پیش که رفتم پایین تا در رو برای دادا و گلی باز کنم، پشت سرم قفل نکردم... نه در حیاطو و نه در راهرو... که اگه یه وقت اتفاقی افتاد همسایه ها گیر نیفتن...

و حالا توهم دزد هم زدم!...

:|


ینی خدا نکنه بیفتی رو دور افکار منفی...


پ.ن

خوابم پریده خب!

  • پری شان

34-187-2

دوشنبه, ۴ دی ۱۳۹۶، ۰۱:۴۴ ب.ظ

دیشب خواب دیدم که بعد از یه دعوای اساسی با آقا سنگی که نهایتا منجر به شنیدن کلی توهین و تحقیر از سمت اون و قهر کردن و رو گردوندن من ازش شد، از مغازه بیرون اومدم و شروع کردم یه مسیر طولانی رو از جایی حوالی شرق پیاده گز کردن به طرف خونه... که احساس کردم کفشم داره اذیتم میکنه... کفش چرم قهوه ای که تازه خریده بودم و حسابی براش پول داده بودم...

رفتم تا عوضش کنم. آدما برای خرید از مغازه ای که تو یه چادر رو زمین چمن برپا شده بود، نوبتی وارد میشدن. 

به من که رسید گفتم که کفشی که دیشب خریدم، لنگه ی راستش داره اذیتم میکنه و وقتی اشاره به کفشم کردم، دیدم کفشم عوض شده... مونده بودم حیرون که این کفش آبی از کجا اومد؟... من که کفش قهوه ای پام بود!!

بعد فروشنده با این حال رفت و یه لنگه کفش آبی پای راست آورد و وقتی پوشیدم دیدم تو هر دو پام لنگه ی راسته... و تازه فهمیدم که از اول لنگه ها رو جا به جا پوشیده بودم که پام ناراحت بود...

از تو چادر بیرون اومدم و یاسی رو دیدم و ناخوداگاه ازش پرسیدم، این کفشای آبی مال تو نیست؟!... که معلوم شد صاحبشون یاسی بوده و من اشتباهی اونا رو پوشیده بودم...

کفشا رو بهش پس دادم و گفتم که خیلی زیبان... اونم گفت بیا ببرمت جایی که خریده بودم که هر رنگی دوست داشتی بخری! قیمتشم خیلی ارزونه!...

همراهش رفتم تو یه آپارتمان در محله ی کودکی های من...

یه آپارتمان به شدت شلوغ و بهم ریخته و پر سر و صدا که توش پنج تا دختر هم سن و سال خودم زندگی میکردن و هر کدوم به کاری مشغول. همخونه بودن و از ظاهر پیدا بود که به زور دارن تلاش میکنن دخل و خرجشونو برسونن. خیاطی، آرایشگری، صنایع دستی و از این جور کارا...

یکیشون یه بچه ی نوزاد داشت که من تا دیدم رفتم طرفش و داشتم باهاش بازی میکردم که از خواب پریدم...


پ.ن

...


پ.ن.2
پیام از این واضح تر؟!

پ.ن.3
:|
  • پری شان

34-187

دوشنبه, ۴ دی ۱۳۹۶، ۰۱:۱۱ ق.ظ

با هر تکونی که زیر پتو میخورم یه صدای گومپی، پوفی، جیرینگی، تقی، چیزی میاد... و من هی قیافه ی پسر جغد همساده پایینی میاد جلو چشمم که میدونم هنوز بیداره و سرش تو کتاب...


اولیش شسوار بود که گومپی از رو تخت افتاد پایین... یادم باشه صب بلند شدم سیمش نگیره به پام...


بعد از جلسه دفاع ری، یکراست اومدم خونه. بس که دلم شور مشقامو میزد... 

سر ناهار برای مامان از جلسه ی دفاع تعریف کردم. از ری که امروز خیلی خوب و مایه افتخار و غرورم بود... از دوستام و دوستاش که دیدنشون همیشه شادم میکنه...


دومیش دسته کلیدم بود که خورد زمین و جیرینگ صدا داد... باید صبح بذارمش تو کیفم. یه وقت پشت در نمونم...


یه واگیره رو به قول دوستم کوبیدم. خوب شد... یک ساعتی طول کشید... واگیره دومو که شروع کردم انگشتام دور قلم قفل شده بود. باز نمیشد... برا واگیره سوم، چکش رو که دست گرفتم کتف راستم شروع کرد به سوزش و پشت سرش سردردم شروع شد...

من چرا با وجود اینکه سالهاست گردن درد دارم ولی همه ی کارام یه جوری ن که همیشه کتف و گردنم باید درگیر باشن؟!...


سومیش یه کپه لباس بود که پوف از ته تخت افتاد زمین...


دکی شااااد و پرانرژی و با لبخند سبد گل رو دستش گرفته بود و با ذوق پیش پیش میرفت سمت ساختمون دانشکده که یهو برگشت و گفت: واقعا هیچ چیز لذت بخش تر از گل بردن برای جلسه دفاع دوستت نیست...

بهش گفتم: علم زده!... منو انگار با یه کش بستن به سر در ورودی که هر چی ازش دور میشم و سمت ساختمون دانشکده میرم، انگار نیرویی که داره منو به سمت مخالف میکشه بیشتر میشه... الان فقط میخوام از اینجا در برم!...


احتمالا یه روسری هنوز مونده... که امیدوارم سر نخوره و صبح چروکیده شو رو زمین نبینم... 


چرا غضنفر جلسه ی دفاع من استاد مشاورم بود؟!...

چرا این خاطره ی لعنتی اینقدر تلخه؟!... 


واقعا این بالش های هوشمند رو کاهش گردن درد تاثیر دارن؟!... چند وقته دارم بهشون فکر میکنم!...



  • پری شان

34-185-3

شنبه, ۲ دی ۱۳۹۶، ۰۱:۴۵ ق.ظ

صبح، با صدای: عمه عمه عمه! پشت سر هم هوشیار شدم... بعد انگشت جوجه رفت تو چشمم... بعد که دید فایده نداره صورتشو چسبوند به صورتم و داد زد آااابه!...

چند دقیقه بعد، با یه چشم باز و یه چشم بسته، نشسته بودم کنار جوجه، وسط اتاقی که به قول مامان زلزله ی دوازده ریشتری به خودش دیده بود و  مراقب بودم که در جریان انتقال آب، از این کاسه به اون کاسه و مجددا از اون کاسه به این کاسه، کف اتاقو خیس نکنه...

آبو خالی میکرد و بعد کاسه خالی رو همونجوری سر و ته میاورد بالا و به آخرین قطره هایی که از لبه ش چکه میکرد خیره میشد و بعد یهویی از ذوق جیغ میزد...

هم دادا و هم بابای جوجه صبح زود رفته بودن سر کار. انگار نه انگار که همه جا رو تعطیل کردن... تا شب دلم براشون شور میزد... هی گزارش آنلاین آلودگی هوا رو چک میکردم و هی زنگ میزدم و مسج میدادم که امروز آلوده ترین روز تهرانه... لااقل شیر بخورید... ماسک بزنید... فعالیت شدید نکنید...

از اون همه ترس و تصمیمات متحولانه و متهورانه ی دیشب چیزی باقی نمونده بود...

و بعدازظهر وقتی شروع کردیم به درست کردن دسر برای مهمونی شب یلدا، زندگی عادی عادی بود... و تنها چیزی که منو یاد اون "تکون" مینداخت کوله پشتی ها و لباس های تلنبار شده روی تختم بود...


پ.ن

دارم فکر میکنم که اگه من روز دیگه ای غیر از سی و یکم به دنیا میومدم، خل میشدم از رند نبودن حساب روزهام.

امروز اول دی درست شش ماه از سی و سه سالگی گذشت.

امیدوارم شش ماه بعدی رو خیلی پربار و با دستاورد خوب به پایان ببرم. 


  • پری شان

34-185-2

شنبه, ۲ دی ۱۳۹۶، ۰۱:۴۴ ق.ظ

همه ی اون داستان های مربوط به جاهای ایمن خونه و مثلث حیات و اینا کلا از ذهنم پاک شد. 

ترسیده بودم...

واقعا ترسیده بودم...

احساس میکردم در مقابل قدرت طبیعت هیچی نیستم... هیچی...

اولین کاری که کردم خوندن اون آیه سوره ی فاطر بود که هر شب قبل خواب، بعد از جریان کرمانشاه میخونم... و استغفار... و فکر اینکه تموم شد... و به این فکر میکردم که تا امروز صبح میترسیدم مادر و پدرم به خاطر آلودگی هوا جونشون به خطر بیفته و حالا یه اتفاق بدتر ممکن بود رخ بده...


تلوزیون رو که روشن کردیم فهمیدم که این تکون با اون همه هول و ولا، در مقابل کرمانشاه و بم و... هیچی نبود تازه...


مامان زنگ زد بچه ها برگردن... دادا و گلی با یه کیف از وسایل ضروری، رنگ پریده از راه رسیدن... گرچه که موقع زلزله تو ماشین بودن و هیچ تکونی رو نفهمیده بودن، ولی از توصیف همسایه ها و دیدن مردم تو خیابون حسابی بهم ریخته بودن...

و نیم ساعت بعد هم، جوجه پیچیده لای پتو رسید...


خیالم راحت سد که هر اتفاقی بیفته، لااقل خانواده م همه همینجان...

من تختمو دادم به گلی، مامان بابا هم تختشونو دادن به جوجه اینا.

نمیدونم دادا واقعا کار داشت یا میخواست نخوابه، لپ تاپشو روشن کرد و نشست تو هال و ما سه تا هم جلو تلوزیون روشن خوابیدیم...

...

به نظرم موقعیت پیچیده ای بود. واقعا نمیشد کاری کرد. ممکنه بود هر لحظه اتفاق بدتری بیفته... و از طرفی ممکنه بود اون چند تا کوله پشتی و لباسای گرمی که گذاشته بودم دم در، و شلوار بیرون و بلوز گرمی که تنم بود، به هیچ کار نیاد و اصلا احمقانه باشه...

و همه ی اینها به اضافه فکرای عجیب غریبی که از تصور نزدیک بودن مرگ به سرم زده بود...

کلی کار که نکرده بودم...کلی حرف که نزده بودم... کلی بدهکاری به خودم... 


شب بدی بود... شب خیلی بد...

  • پری شان

34-185

شنبه, ۲ دی ۱۳۹۶، ۰۱:۴۴ ق.ظ

شاخص تعیین آلودگی هوا برای من، وضوح تصویر برج میلاده تو قاب پنجره...

دیشب که خسته و کلافه از شب نشینی یلدایی خونه ی پدربزرگ جوجه برگشتیم، چشمم خورد به میلاد فول اچ دی. 

لباس گرم پوشیدم و رفتیم پیاده روی...


جوجه داشته شیر میخورده که یهو تخت لرزیده...

مامانش حسابی هول کرده بوده و انگار ترس رفته بود تو جون جوجه...

دیروز بداخلاق ترین و نق نقو ترین و رو مخ ترین جوجه ی عمرش بود! و تازه شب همه ی اون حال بدی ها رو با خودش آورده بود تو مهمونی و...


دیشب موقع پیاده روی، تو خیابون خلوت حس آرامش پس از طوفان داشتم...

آرامش پس از زلزله...


بابا هیچ وقت آدم غرغرو نبوده، ولی شکایت های چند روز اخیرش و سردردهای مدامش از آلودگی هوا، حسابی نگرانم کرده بود.

تنها چیزی که به ذهنم رسید این بود که یه دستگاه تصفیه هوا برا خونه لازمه...

و این در حالیه که در بی پول ترین روزهای زندگیمم... طوری که یه هفته تو خونده موندن به خاطر آلودگی هوا، زیرش پول کرایه تاکسی نداشتن بود...

تنها چیزی که به ذهنم رسید این بود که عجالتا یه وامی بگیرم، تا بعد که خدا بزرگه... 

خلاصه که رفتم و دستگاه رو خریدم و آوردم خونه. و تا مامان برسه، مبلا رو بر اساس جایی که برای دستگاه در نظر گرفته بودم جابجا کردم و گردگیری و جارو و...

خوشحال بودم حسابی. 

مامان که رسید خونه گفتم این هدیه تولد گذشته ی شما و نیومده ی باباست از طرف ما بچه ها...

و کلی هم ازش غر شنیدم که چرا گذاشتم بچه ها اینقدر خرج کنن... و خب طبیعتا اصل ماجرا رو هم نگفتم...

فقط زنگ زدم  به بچه گفتم که لااقل همه برای شام جمع شیم...


خلاصه، شب تازه رفته بودن و ما سه تا، من و مامان و بابا، هر کی یه ور خونه سرش تو گوشی بود و من داشتم دستور دسر کدو حلوایی رو برای مهربان دوستم مینوشتم که همه جا لرزید..


  • پری شان

34-181

سه شنبه, ۲۸ آذر ۱۳۹۶، ۰۱:۰۰ ب.ظ

آدم های زندگیم خیلی زیادن...

خیلی زیادتر از هر کدوم از دور و بری هام.

و من مدتیه که اصلا نمیرسم بهشون. 

و حالا همه از من دلگیرن...

...

زندگی و کار و بار و روابطمم همه پریشان وارن...

همه چیم به همه چیم میاد....


پ.ن

دیروز بعد از شش ماه رفتیم پیش استاد فلزی.

یهو دراومد که تو برو رو مینا کار کن. من تو تیمم لازم دارم.

منم گفتم باشه!


پ.ن.2

آدم نمیشم.

  • پری شان

33-180

دوشنبه, ۲۷ آذر ۱۳۹۶، ۱۲:۵۰ ق.ظ

در تمام این سالها از ترس اینکه پرداختن به کاری به طور متمرکز، منو از انجام کار دیگه ای بازداره، تقریبا هیچ کار جدی موندگار درستی انجام ندادم...

شدم یه آدم با کلی کارای بی ربط خورده ریز و نصفه نیمه... یه آدم کم عمق...

...

و دریافتن این مسئله درد داره...


  • پری شان

34-178

شنبه, ۲۵ آذر ۱۳۹۶، ۰۷:۰۵ ق.ظ

ساعت یازده نشده بود که خوابم برد. 

با سر درد!

سه و نیم بود شاید که از خواب پریدم...

کاملا پریدم!

گوشی و برداشتم و دیدم سی چهل تا مسج دارم از دوستانی که بر سبیل عادت من رو تا نیمه های شب بیدار فرض میکرده ن. 

بعد موزیک پیشنهادی حوا بانو رو گوش کردم و بعد کف بیپ تونزو از آهنگهای برادر هیراد جارو کردم...

چندتایی هم از برادر نعمتی... امیدشون...

الان، بعد از گوش کردن موزیکها مجموعا سه چهار ترک مونده رو گوشی و باقی رو درک نکردم و حذف شدن.

بعد به یاد مریم افتادم که صبح زود، اونقدر زود که من بهش میگم آخر شب، پا میشه و کلی کار انجام میده قبل بیرون رفتن از خونه!... و من هیچ وقت نفهمیدم که چطووور؟!!!

هر کاری کردم نتونستم خودمو مجاب کنم که رو کاغذ طراحی کنم و همونجوری ذهنی، طرحو انتخاب کردم و رو مس انداختم و با چکش و قلم به جونش افتادم و قابشم کردم...

ولی نهایتا ساعت پنج صبح روم کم شد و چراغو روشن کردم که تا اذان چند خطی درس بخونم، که اونم تهش رسیدم به معنی باب تفاعل که هرچی فک کردم یادم نیومد و بیخیالش شدم و پاشدم رفتم وضو گرفتم...

...

حالا هم بعد از خوندن یکی از اون پست های آرشیوی بی اعصاب لافکادیو -خدا رو شکر که دیگه سرباز نیست!- در حالی که آفتاب زده، خواب پریده به سرم بازگشته...

حالا!

حالا که دیگه باید پاشم!...

...

عجالتا شب بخیر...


  • پری شان

34-175-3

چهارشنبه, ۲۲ آذر ۱۳۹۶، ۰۱:۰۵ ب.ظ

با این شب نخوابیدن ها، صبح ها تا جمع کنم برم سر کار شده ظهر...

امروزم تا دوش بگیرم و صبحانه بخورم و گلها رو آب بدم، جوجه رسید.

یهو زمینگیر شدم انگار. 

مامانش تعریف کرد که: تا بهش گفتم بیا لباس بپوش میخوایم بریم خونه مامان بزرگ، گفته: عمه! عمه!

یه نیم ساعتی باهاش بازی کردم و کتاب میوه هاشو براش خوندم و تو کوبیدن رو دکمه های کیبورد همراهیش کردم و سر آخر هم گذاشتمش رو شونه م و اونم ذوق کرد و محکم تاپ تاپ تو سرم کوبید و موهامو کشید...

از خدام بود، ولی هر چی بالا پایین کردم دیدم نمیتونم خونه بمونم.... به مامان ندا دادم حواسشو پرت کنه تا من لباس عوض کنم. 

داشتم شالمو سر میکردم که در اتاقو هل داد و اومد تو...

یه جوری نگام کرد که دلم کباب شد!... انگار داشت میگفت چرا وسط بازیمون داری میذاری بری!

بهش گفتم، من باید برم بیرون عمه... بر میگردم... باشه؟!... بای بای...

یه کم دیگه م در سکوت نگام کرد، بعد سرشو انداخت پایین و رفت تیوب کرمم که افتاده بود پایین تختو برداشت و درشو باز کرد و انگشت اشاره ی  کوچولوشو کرمی کرد و بعد اومد پایین پام، دستشو گرفت بالا که من صورتمو بیارم پایین... 

اول انگشتشو کشید رو گونه ی راستم،  بعد دوباره دستشو کرمی کرد و کشید به گونه ی چپم...

بعد دنبالم راه افتاد تا دم در... وقتی کفشامو پوشیدم کیفمو به زور بلند کرد که بده دستم...

...


الان احساس میکنم دلم تو خونه جا مونده...

  • پری شان