پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

ای روی دلارایت مجموعه ی زیبایی
مجموع چه غم دارد از من که پریشانم

بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰۲/۰۴/۰۳
    40-3

33-321

يكشنبه, ۱۷ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۱۱:۵۹ ب.ظ

تمام هفته ی پیش مشغول هماهنگ کردن با صد نفر بچه های دوره بودم برای هدیه روز معلم!

امروز که گرفتم و رفتم، استاد نیومد.

استاد دیگه ای به جاش اومد و سوره ی زلزال رو درس داد.

شب تو راه خونه احساس میکردم لهم...


  • پری شان

33-320

شنبه, ۱۶ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۱۱:۵۹ ب.ظ

دیشب تو ترافیک جاده هراز موندیم. بی آنتن. 

خانواده حسابی نگران شدن. دوست کدبانو هم. 

وقتی رسیدیم ترمینال شرق ساعت نزدیک یک صبح بود... قرار شد شب برم پیش دکی.

صبح ساعت شش بیدارم کرد و برام یه املت دکتر پز درست کرد!

بعد هم منو آورد دم در خونه پیاده کرد و خودش رفت سر کار. 

دوش گرفتم و نیم ساعتی استراحت کردم و به صورت سینه خیز رفتم سر قرار با دوست کوچولوم!

چند تا چاپخونه باید میرفتیم برای کار کودکمون. 

تا ظهر به نتیجه نرسیدیم و من پیشنهاد دادم بریم یه چاپخونه ای که من هشت سال پیش باهاشون کار کردم. 

تمام کوچه پس کوچه های نرسیده به بهارستان رو زیر و رو کردیم. نه اسمشو میدونستم و نه آدرس!... فقط چشمی سر درشو یادم بود و یه آقای خوشتیپی که اون سال بهمون مشاوره ی چاپ داده بود.

یک ساعت کامل اونجا رو زیر و رو کردیم تا بالاخره پیداش کردیم و از قضا اون آقا دم در داشت با یه نفر صحبت میکرد!

باورم نمیشد که هنوز اونجاست... یعنی اساسا باورم نمیشه که آدما میتونن چند سال سر یه کار ثابت باشن!!!...

اون هم گفت که کاری که ما میخوایم دستگاهشون انجام نمیده.

تا بعد ازظهر به تحقیقاتمون رو تا پامنار ادامه دادیم و نهایتا یه نفر تو سرچشمه گفت که کارمونو انجام میده!

  • پری شان

33-319

جمعه, ۱۵ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۱۱:۵۹ ب.ظ

دیشب تا سه صبح با دکی نشسته بودیم تو ایوون و تاب میخوردیم و حرف میزدیم...

من که سردم شده بود برگشتم داخل، ولی دکی عین یه معتادی که رو نیمکت پارک میخوابه رو تاب خوابید تا اذان...

مخم این دیوونه بازیاشو تاب نمیاورد.

...

شب با دکی تو پذیرایی خوابیدیم که صبح طلوع رو ببینیم... ولی هوا ابری بود و عملا چیزی معلوم نبود و ما هم البته خوابالود...

دوست کدبانوم از ساعت شش صبح داشت برامون صبحانه آماده میکرد...

انواع مربا و پنیر رو با انواع گل تزیین کرده بود... از تو باغچه سبزی تازه چیده بود... بهار نارنج جمع کرده بود... یه دسته ی بزرگ گل رز چیده بود... نون تافتون تازه گرفته بود و...

وقتی نه و نیم صبح پاشدم و میز رو دیدم، تنها جمله ای که به ذهنم اومد این بود که کارد بخوره شیکم من که تو اینقدر خودتو زحمت دادی!

یعنی دیگه گند مهمون نوازیو داشت در میاورد...

بعد هم البته بخش صبحونه ی گرم رو آماده کرد و...

...

بعد صبحانه همه رفتن دوباره خوابیدن و من تازه ادونچرم تو باغچه شروع شد و بعد هم دوساعتی تو ایوون رو تاب نشستم و چشم دوختم به جایی که آسمون و دریا به هم میرسیدن...

...

سفرمون بعد از یک ناهار فوق العاده تو ایوون و منظره ی سرسبز روبرو مون به پایان رسید.

و حقیقتا که انگار نصف دلمون اونجا جا موند...

...

بعد از پونزده سال اومده بودم شمال!


  • پری شان

33-318

پنجشنبه, ۱۴ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۱۱:۵۹ ب.ظ

بعدازظهر نشسته بودم روی نیمکت کنار دکی که داشت اشک میریخت و غروب دریا رو تماشا میکردم... جناب رئیس حالا دیگه رسما بهش ابراز علاقه کرده و... خب... دکی هم سنگ که نیست... 

احساساتش درگیر شده... 

داشتم از بغض خفه میشدم و فقط نگاهم به اون نارنجی افق بود و تنها کاری که ازم برمیومد گوش کردن به حرفاش بود...

بعد با تلفن دوستم مجبور شدیم راه بیفتیم به سمت خونه و تا برسیم به ماشین بارون خیسمون کرده بود... از اون بارونا که منو یاد شعر سید علی صالحی مینداخت... سوزن ریز بی امان ...

...

دیشب تو راه برگشت به خونه با دوست جدی م کلی پیاده روی کردیم و حرف زدیم. 

آخراش که میخواستبم از هم جدا بشیم بهش گفتم که از یکی دو هفته قبل قرار بوده بریم ویلای یکی از بچه ها. با دکی... گفتم که از این وضعیت تو ناراحتم و دلم نمیخواد برم، از طرفی برنامه ی سفر رو به اصرار من گذاشتن و...

گفت چی میگی بابا! برو. این دو روز منم خونه م. خونواده هستن. نگران نباش.

...

قرار بود با دکی بریم که دوست سرخوشم هم اضافه شد...

دوست کدبانوم، که ما رو دعوت کرده بود، عجیب ترین و با سلیقه ترین انسانیه که تا بحال دیدم...

حتی دو تا فنجون چایی با دیزاین شبیه به هم نخوردیم...

سر ناهار اونقدر رفت و اومد و دور میز چرخید و ظرفای رنگارنگ ترشی و مربا و... رو با تزئیات مسحور کننده چید جلومون که دیگه مجبور شدیم با کتک بشونیم ش سر ناهار.

...

بعد از ظهر قبل دریا هم یه پیاده روی عالی تو جنگل کردیم.

بهمون میگفت، ما از روزی که این ویلا رو ساختیم، آرزوم بود که شماها بیاین اینجا!!!

...

شب که برگشتیم، تا بریم لباسمونو عوض کنیم و برگردیم، نور خونه رو کم کرده بود و همه جا شمع روشن کرده بود و گل چیده بود... حتی بیرون خونه و تو باغچه رو هم جا شمعی های باغچه ای گذاشته بود و...

اصلا این حجم شاعرانگی رو مخم پروسس نمیکرد...

دکی سرگرم سوال طرح کردن برای پایان ترم دانشجوهاش بود و من و دوست سرخوشم خیلی شاعرانه تو حیاط نشسته بودیم و حرف میزدیم که یهو بحث رفت سمت زندگی اون و درگیری هاش تو خونه و... که زد زیر گریه... در حدی که مجبور شدم بغلش کنم تا کمی آروم بشه...

...

یعنی سفر اومدیم که تمدد اعصاب انجام بدیم...


  • پری شان

33-317

چهارشنبه, ۱۳ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۱۱:۵۹ ب.ظ

با مسئول پروژه کودکان صحبت کردم.

تعداد رو باز هم کم کردن. شده یه اندازه ی بیخود تری... دیگه واقعا رسیده به تولید دستی.

امروز از صبح مشغول بودم.

میترسم یهو به تعداد سفارششون قطعه ها رو بسازیم و بعد باگ پیدا شه تو کار.

گفتم من یه ست براتون میسازم. تست کنید. کاملا همه چیزشو بررسی کنید، بعد تعدادو قطعی میکنیم.

...

بعد از ظهر با مهربان دوستم هماهنگ کردم که با دوست مغمومم بریم خونه ش و کمی صحبت کنیم و کنار هم باشیم.

باز زنگ زدم دکتر و نبود. زنگ زدم به گوشی منشی. گفت که چند روزه نیستن. کیس رو که گفتم، قرار شد خودش تلفنی با دکتر صحبت کنه.

دکتر هم خلاف انتظارم گفت که مراحل جراحی یا شیمی درمانی رو انجام بده و بعدش برای از بین بردن عوارض درمان و جلوگیری از بازگشت مجدد بیماری بیاد پیش من.

همه بعد ازظهر رو کنار هم بودیم و درباره چیزای مختلف حرف زدیم و سعی کردیم کمی بگیم و بخندیم که کمی روحیه ش بهتر شه.

  • پری شان

33-316

سه شنبه, ۱۲ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۱۱:۵۹ ب.ظ

صبح زنگ زدم مطب. دکتر بازم نبود.

مهربان دوستم گفت اصلا به روی دوستمون نیار که میدونی قضیه رو. 

اخلاق خاصی داره. نمیگه این جور چیزا رو. 

گفتم باشه و ازش خواستم لااقل به گنگ اعلام کنه برای یه بیمار دعا کنن. یا بگه حدیث کسا بخونن... خلاصه یه کاری که احساس کنه ما کنارشیم. 

دیشب که خواستم باهاش حرف بزنم، گفت الان نمیتونم و فردا.

دم ظهر بهش زنگ زدم...

پوکیده بود.

با صدای بلند گریه میکرد..

خیلی حالش بده... خیلی...

بهش گفتم که میرم سرکارش که ببینمش. ولی گفت نیا. باهات حرف بزنم بهم میریزم. میخوام خودمو ریفرش کنم برم خونه. مامان اینا هیچ کدوم نمیدونن و من باید خودمو خوب نشون بدم...


  • پری شان

33-315-2

دوشنبه, ۱۱ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۱۱:۵۹ ب.ظ

دیشب بعد تلفن مهربان دوستم تا یک ساعت اصلا نمیتونستم با دختردایی حرف بزنم.

خیلی بهم ریختم. 

طفلی کمی باهام حرف زد و سعی کرد کمکم کنه تا احساس عذاب وجدانمو تحلیل کنم و بتونم مسئله مو حل کنم...

...

بعد تصمیم گرفت حال و هوامو عوض کنه و بهم گفت که از یه گالری وقت گرفته و میخواد تو تابستون نمایشگاه بذاره... و رفت و تابلو هاشو آورد و یکی یکی نشونم داد... 

حیرت کردم... استاد شده بود...

ما تقریبن با هم شروع کردیم. اون یکی دو سال دیرتر... من تذهیب کار میکردم و اون نگارگری... مال من زودتر به جواب رسید. تو یه نمایشگاه گروهی هم شرکت کردم. بعد دیگه تجربه ش برام تموم شد انگار... گذاشتمش کنار... ولی اون ادامه داد... سیزده چهارده سال... هر هفته رفت سر کلاس... و حالا داشت نتیجه شو میدید... کاری که توش عمق پیدا کرده بود...

تا نزدیکای اذان صبح بیدار بودیم...

...

صبح با حال خیلی بدی پاشدم و اولین کاری که کردم زنگ زدم به دکتر خانوادگیمون برای مشورت. که نبود.

بعد از صبحانه با سردرد دراز کشیدم رو کاناپه و دختردایی رو تماشا کردم که خیلی خانوم خونه طور داشت ناهار درست میکرد و درباره ایده ی نقاشی دیواریش باهام حرف میزد... 

که من به لطف مسکنی که خورده بودم وسطای حرفش خوابم برد...

طفلی!...

  • پری شان

33-315

دوشنبه, ۱۱ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۴:۴۲ ق.ظ

دیشب با مهربان دوستم تماس گرفتم که درباره هدیه تولد دوست جدی م صحبت کنم. 

میخواستم اگه موافق بود با هم بگیریم.

کلی توضیح داد که خودش از قبل برنامه داشته که مهمونی بده برا تولد ولی فلان روزش کاری داره و یه روز دیگه فلانی نمیتونه بیاد و اینکه هدیه چی بگیریم و چی نگیریم و... که یهو خودش حرفشو قطع کرد و گفت: اصلا اینا رو بی خیال... یه چیزی میخوام بگم، تو نشنیده بگیر...

دوست جدی م یکی دو روزه که فهمیده پدرش یه تومور داره... و وضعیت جسمیش اصلا خوب نیست... یکی دو ماهه تشخیص یه بیماری ویروسی داده بودن... ولی تازه فهمیدن اشتباه بوده.. 

...


عذاب وجدان دارم...

برای این یک ماهی که میدونستم پدرش مریضه، ولی هیچ وقت یادم نبود حالشو بپرسم... 

که فکر میکردم چیزی نیست و داره خوب میشه.

برای این مدتی که همراهش نبودم.

برای این مدتی که براش وقت نذاشتم.

برای از دیروز تا حالا که بهش زنگ نزدم...

نمیتونم درست موقعیتمو نسبت بهش تحلیل کنم...

فقط به شدت غمگینم و احساس عذاب وجدان دارم... احساس میکنم خیلی بی معرفتم...

...

اصلا انگار هر موقع از یکی غافل میشم، طرف تو همون تایم براش گرفتاری ای پیش اومده...

...

داره صبح میشه. خوابم نمیبره... 

  • پری شان

33-314

يكشنبه, ۱۰ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۱۱:۵۹ ب.ظ

نتیجه ی کلاس امروز برای من این بود که: اساسا ببندم دهنمو!... و اینطور که فهمیدم همز و لمز کردن انگار آمیخته شده به همه ی زندگیم. 

امروز دیدم این همه در مورد قضاوت نکردن و اینجور چیزا تو بحث های روانشناسی خونده م... اونوقت این جور مسائل، و اصلا همه چیز زندگی، چقدر دقیق تو قرآن بررسی شده...

خب اصلا چرا این کتاب مرجع نیست؟!!!...

...

بعد از شش سال امشب من و دختر دایی میخوایم تا صبح مثل قدیما با هم حرف بزنیم!!!

شوهرش رفته مسافرت. و دعوتم کرد که بیام پیشش. 

چند روز پیش باهام تماس گرفت و بعد از کلی حال و احوال، گفت که با شوهرش شرط بسته که من به زودی پرورش گیاهمو رها میکنم!...

خنده م گرفت. ظاهرا عکس گلدون هامو تو اینستاگرام دیده بود. بهش گفتم این یه سرگرمی ه کاملا همینجوریه!... بیزینس نیست که!... تعجب کرد.

بعد گفت: لامصب اگه ادامه میدادی الان برند لباستو داشتی!... گفتم: من؟!... مگه من طراحی لباس خوندم؟!!!... چی میگی؟!... گفت: مگه خیاطی نمیکردی؟!... لباس طراحی نمیکردی؟!... فلان موقع... و شروع کرد نشونه دادن. 

به کل یادم رفته بود. با حرفاش کم کم یادم اومد که یه تایم نه چندان کمی رفتم کلاس و بعد کم کم یاد لباس هایی افتادم که دوخته بودم!

با خنده گفتم: رسما فراموش کرده بودم.

گفت که باید ادامه میدادی.

بعد با اطمینان از کارهای سرامیکم پرسید و وقتی گفتم که یک سال و نیمه که متوقف شده، شوک شد... فکرشو نمیکرد!...

و کلی حرف زد و سرزنش و نصیحت کرد در باب پشتکار داشتن و پیگیر بودن و گیو آپ نکردن... و تازه بعدش بود که معلوم شد که برای چی تماس گرفته... میخواست بگه که بیا با هم رو نقاشی دیواری کار کنیم!!!

گفتم لعنتی، تو خودت یه ساعته داری منو نصیحت میکنی، بعد باز ایده جدید داری؟!!!...

...

حالا امشب اینجام، خیلی جدی، که درباره ی ایده ی جدیدش صحبت کنیم!

البته اگه حرفها و داستان های گفته نشده ی این سالها رخصت بده!

  • پری شان

33-313-2

شنبه, ۹ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۱۱:۵۹ ب.ظ

آقای لیزری بعد از اینکه فایلو آماده کرد و فرستاد برای دستگاه که برشو شروع کنه، ازم پرسید، حالا به کی رای میدی؟!...

و این مقدمه ای شد برای یه بحث طولانی و من خودمو میدیم که هی دارم گر میگرم و برافروخته میشم...

همش فکر میکردم اون انسان بدوی درونم کمی در مسیر تمدن قرار گرفته... ولی زهی خیال باطل...

آخرین جمله رو تو چارچوب در مغازه با صدای بلند گفتم و با یه خداحافظی سریع اومدم بیرون و بعد نفهمیدم کی پامنارو رفتم بالا و بعد راسته ی لاستیک فروشا و رنگ و رزین فروشا رو رد کردم و رسیدم به میدون!

...

دو ساعت بعد تو تاکسی سر خیابون داداشه نشسته بودم و منتظر پر شدن ماشین که صدای جر و بحث دو تا از راننده ها به گوشم خورد و انسان بدوی درونم که هنوزم سرپنجه نشسته بود و منتظر حمله، سرشو برد سمت پنجره ی راننده و کامنت مخالفشو با صدای بلند اعلام کرد و بعد به آقای راننده گفت که بیا سوار شو بقیه شو حساب میکنم!!!

...

در خونه رو که باز کردم، جوجه چهارزانو نشسته بود جلو در و منتظر که بغلش کنم!

تنها چیزی که امروز آرومم کرد!

...

پناه بر خدا از جهل و دروغ و عوام فریبی...

  • پری شان