پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

ای روی دلارایت مجموعه ی زیبایی
مجموع چه غم دارد از من که پریشانم

بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰۲/۰۴/۰۳
    40-3

33-313

شنبه, ۹ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۱:۳۸ ق.ظ

خوابم نمیبره.

الان یکی دو ساعتی هست که اومدم تو تختم.

به شدت خسته م و نا آروم...

انگار مخم اور لود شده.

ساکت نمیشه.

از سر شب بغض دارم.

الان پاشدم برم کتابی که هفته پیش بعد از کلاس خریده بودمو بخونم. هر چی گشتم نبود.

بعد سعی کردم یادم بیاد که روزی که خریدم بعدش کجا رفتم و الان کجا میتونه باشه.

ولی فقط تا صحنه ی کارت کشیدن رو یادم بود.

آخرش اومدم اینجا و دیدم پنج شش روزه ننوشتم.

اگه تا فردا صبحم فک میکردم یادم نمیومد که هفته پیش یکراست از کلاس اومدم خونه و کلی مهمون داشتیم و...

الان تنها احتمال قوی توی ذهنم اینه که موقع کارت کشیدن، کتابو گذاشتم رو پیشخون و بعد یادم رفته بردارم...

یک عاااالمه کار بی ربط عقب مونده دارم. 

قطعا این لایف استایل پریشان راه به جایی نمیبره.

تلگراممو باز کردم و با دیدن اسم دوستم یادم افتاد که داستان جدیدشو فرستاده بوده بخونم. 

پنجاه و پنج صفحه ای میشد. شروع کردم به خوندن و از اونجایی که بیماری ادیت کردن دارم، نتونستم این کارو نکنم...

خود متن رو نمیشد تغییر داد، برا همین صفحه به صفحه اسکرین شات گرفتم و جاهایی که باید ادیت میشدو با رنگ قرمز خط کشیدم...

بعد که داستان تموم شد دیدم خب که چی؟؟؟!!! مگه ازم همچین چیزی خواسته بود؟!... چرا مثه آدم نخوندم و حالشو نبردم؟!!!...

...


حالا هر چی هم نخوام بهش فکر کنم، نمیشه...

انگاری زخم ها سر باز کردن...


دکتر خلبان چشم روشن، با هر جمله ای که میگفت خودشو حقیر و حقیر تر میکرد.

یادش که میفتم حالم بد میشه.

اینکه یه آدمی اینطور به خودش گند بزنه قلبمو به درد میاره...

...


آره سید جان...

ادب مرد به ز دولت اوست...

  • پری شان

33-312

جمعه, ۸ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۱۱:۵۹ ب.ظ

صبح چشم که باز کردم اولین چیزی که دیدم جوونه ی سبزه هام بود! 

دلم شاد شد.

  • پری شان

33-310

چهارشنبه, ۶ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۱۱:۵۹ ب.ظ

رفتم سراغ شکارهام. میخواستم یکیشو انتخاب کنم و بتراشم. 

اول یه جاس. پر قرمز ورداشتم، بعد دیدم نه، عق. یقه بهتره... بعد کو. ارترزه به چشمم خورد... بعد گفتم نه، چاس. پر صورتیه... نه اون بنفش تیره هه...

بعد... 

خل شدم!

شاکی بودم از دست خودم که حتی در این موقعیت هم نمیتونم یکی رو انتخاب کنم. همه ش همه چیو دلم میخواد!!!

آخر سر سه تا تیکه رو برداشتم و روشونو علامت گذاری کردم و برش دادم و همه رو با هم پیش بردم.

ولی از یه جا به بعد دیگه رو یه تیکه تمرکز کردم.

رنگش سرخ بود و این یعنی ترکیب آهنش زیاده. 

موقع تراش در ترکیب با آب همه چی قرمز بود و بوی خون میومد!

و نهایتا نتیجه عااالی شد!... اصلا عاشق این یه تیکه سنگ شدم!

...

دکی زنگ زد که میاد دنبالم.

سوار ماشین که شدم چشماش گرد شد که چرا این ریختی شدی!

دماغم، پیشونیم، قرمز بود. بس که موقع کار آب پاشیده بود تو صورتم و من حواسم نبود.

و جالب اینکه موقع بیرون اومدن یه نگاه هم تو آینه به خودم ننداخته بودم!

...

دکی به شدت بهم ریخته...

و من به شدت نگران...

  • پری شان

33-309

سه شنبه, ۵ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۱۱:۵۹ ب.ظ

اتاقم به استیت سگ صاحابشو پیدا نمیکنه رسیده بود.

خواستم کمی مرتبش کنم، که چشمم خورد به دو تا گلدون گوشه اتاق که میخواستم عید توش سبزی بکارم.

یه نیم ساعتی دنبال کیسه بذرهام گشتم و وقتی پیداشون کردم سرخوشانه شروع کردم به آماده کردن خاک. انتخابم شاهی و ریحون بود. بیش از این تحمل نداشتم که مثلا صبر کنم برای تربچه یا پیازچه!

و درست وسط خاک بازی بودم که در اتاق باز شد و بعد از لحظه ای صدای فریاد مامان که لباسات رو زمینه، تختتو هنوز مرتب نکردی، کتابات دو هفته ست گوشه اتاقه و... اونوقت نشستی سر اون گلدونا؟!!!!!

  • پری شان

33-308

دوشنبه, ۴ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۱۱:۵۹ ب.ظ

استاد فلزی یه عق. یق زرد دعا دار بهم داده بود که به قول خورش طلسم روشو پاک کنم. 

یه تیکه هم راف عسلی شو. 

فک کنم سه ماهی پیشم بود. 

امروز بالاخره کلکشونو کندم. 

بعد هم با دوست جدی م قرار گذاشتم که بریم با هم سر کلاس.

یه خشمی دارم که قابل بیان و توصیف نیست. بیرون هم نمیاد. مونده زیر پوستم انگار. و باعث شده رفتارم نسبت به گذشته سرد باشه.

امروز وقتی تو میدون حسن آباد همو دیدیم، فقط برا هم سر تکون دادیم. نه دست دادیم و نه روبوسی. یه استیت گند و مزخرف و مسخره ایه!

...

تمام تایم کلاس هم استاد فلزی رو مخم بود. بیشتر از چند تا جمله باهاش دیالوگ نداشتم و این خیلی عجیب بود... لحن حرف زدنش، مسخره کردناش، تیکه هاش، رو مخم بود!... 

فقط هی ساعتو نگاه میکردم که تموم شه. 

کلی هم تو دلم بهش بد و بیراه میگفتم و قضاوتش میکردم!!!

کلا کره خر درونم زده بالا!

...

بعده کلاس یک ساعتی با دوستم پیاده روی کردیم و کمی کره خر درونم آروم شد و عواطفم ران شد. 

تو مترو موقع خداحافظی، گفت: قرار بود این آخر هفته رو با من باشی، که نیستی!

یادم نمیومد از چی داره حرف میزنه! و بهش اینو گفتم!

سر تکون داد و گفت که فردا داره میره مشهد و من بهش یه ماه پیش که میخواست بلیط بگیره گفتم نمیتونم بیام.

بغلش کردم و التماس دعا گفتم و تو دلم از خدا خواستم کره خر درونمو کمی آروم کنه! 

  • پری شان

33-307

يكشنبه, ۳ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۱۱:۵۹ ب.ظ

تمام تایم سه ساعته ی کلاس از شدت اشتیاق  نمیتونستم به راحتی سر جام بشینم.

...


خونه که رسیدم مهمون داشتیم. جاماندگان دید و بازدیدهای عید...

از اون مهمون های شلوغ کن پر سر و صدا، به اضافه جوجه که به خاطر درد لثه ش بی اندازه بی قرار بود و همش داد و بیداد میکرد و میخواست که راه ببریمش و خانم همساده که وقتی صدای جوجه رو شنیده بود پاشده بود اومده بود خونه مون...

در این شرایط معمولن گیج و کلافه میشم. 


ساعت دوازده و نیم بود که همه رفتن و وقتی درو بستم و رومو برگردوندنم...

تصویر تیتراژ پایانی همه ی مهمونی های ما... وقتی داره اسم دست اندر کاران تو کادر میره بالا...


سکوت و نمای بسته از کیسه ی زباله حاوی پوشک جوجه که طبق معمول جا مونده بود جلوی جاکفشی...

...

نمیتونستم بخوابم.

باید کمی آروم میشدم...

یه رشته کوه ظرفو از سمت راست وارد سینک کردم و بعد از شستن در سمت چپ مجددا برپا کردم...

مامان خوابید.

یه سبد لوبیا سبز رو برداشتم و سر و ته لوبیا ها رو گرفتم و بعد خورد کردم.

بابا هم خوابید.

یه قابلمه لوبیا سفید که تو آب بود رو ریختم تو آبکش و نشستم جلوی تلویزیون بی صدا و لوبیا ها رو پوست گرفتم برای باقلا قاتوق!...

...

و حالا هم ساعت از سه گذشته و من تو پلک هام کمی احساس سنگینی دارم...

  • پری شان

33-306

شنبه, ۲ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۱۱:۵۹ ب.ظ

بعد از دو ساعت تموم دویدن و تیر اندازی و داد و فریاد، برای چند لحظه ساکت شد و با سر و کله ی خیس از عرق و لپای برافروخته اومد جلو و گفت: خاله؟!!!... مگه تو بزرگ نیستی؟!!

با سوء ظن کامل نگاهش کردم و مونده بودم که الان چی میخواد بار من کنه که این سوالو میپرسه.

وقتی دید جوابی نمیدم، رو کرد به مامانش و گفت: مامان؟!... خاله مگه بزرگ نیست؟!...

دوست کوچیکم با ملایمت گفت: چرا مامان... بزرگه...

بعد همون جوری که سرشو گرفته بود بالا و به ما نگاه میکرد، خودشو چسبوند به مامانش و زیر لب گفت: پس چرا بچه نداره؟!!

دوست کوچیکم زد زیر خنده و منو نگاه کرد!...

رومو کردم اون ور که وروجک خنده مو نبینه.

دوستم گفت: پسرم! تو برای هردومون بس ی!

و من هم در ادامه گفتم: خاله من همین چند وقت یه باری که میام خونتون و تو رو دو سه ساعت میبینم برام کافیه، دیگه ظرفیتم فول میشه!... 

...

بعد از دو ساعتی درگیری یه نمونه از کاری که سفارش داشتیم رو ساختیم و تصاویرشو برای گروه ارسال کردیم. 

کمی ادیت لازم داره.

دنبال تولید کننده ایم. 

امیدوارم تا آخر این ماه برنامه مون کامل مشخص بشه. 

...

امروز رفتم واحد طراحی چاپخونه هه و از آقای پشت سیستم خواستم برام دو تا فایل آماده کنه.

آقاهه کنجکاو شد که جریان چیه.

منم فایل توضیحات درمورد گروه رو از اس دی مخم پیدا کردم و براش پلی کردم! :)))

وقتی حرفام تموم شد، مثل همه ی آدمهای دیگه، از قابساز و لیزرکار و نقاش و ابزار فروش گرفته، تا آدمهای حوزه های علمی و نظری، گفت که چه جالبه و چه عجیبه که هیچ وقت نیازهای آدم های کم توان جسمی تو جامعه مورد توجهشون نبوده و ازشون غافل بودن.

آخر سر هم ازم پول نگرفت و گفت، اینم باشه سهم من تو این داستان.

  • پری شان

33-305

جمعه, ۱ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۱۱:۵۹ ب.ظ

دیشب به تلخی گذشت...

و تلخیش سر ریز شد به امروز...

...

ماه که تا ابد قرار نیست پشت ابر بمونه...

اصلا ما به همین امید زنده ایم...

  • پری شان

33-304

پنجشنبه, ۳۱ فروردين ۱۳۹۶، ۱۱:۵۹ ب.ظ

 از اواخر بهمن تا حالا هیچ کاری برای پروژه ی کودکان نکردیم. و بار ذهنیش به شدت زیاده!..

با دوست کوچیکم برای امروز قرار گذاشتم که روی روش ساخت محصولمون تصمیم نهایی بگیریم.


تا ظهر منتظر بودم که دوست جدی م یه رزینی که قراره برای ساخت تست کنیم رو برام بیاره و در تمام اون مدت دراز کشیده بودم و با موفرفری حرف میزدم و رو تبلتش بازی میکردم...

برای من تنها موجود روی زمینه که میتونی با فراغ بال در کنارش ساعت ها گیم بازی کنی و اون کاملا در پذیرش باشه...

...

رزین به دستم رسید و خواستم راه بیفتم برم پیش دوست کوچیکم که گلی زنگ زد و گفت که میخواد همون موقع بره یه جا تست بده برای کات مو و ازم خواست باهاش برم!

فقط قیافه ی مامان میومد جلو چشمم که میگفت در لحظه میری دنبال یه کار دیگه!!!

با گلی رفتم و قرارم با دوستم سه ساعتی عقب افتاد... ولی خب گلی هم کارش ردیف شد و از شنبه میخواد بره سر کار!

...

در تمام اون سه ساعتی که داشتم با دوست کوچیکم بحث جدی میکردم، چشمم به بچه ش بود که لباس پلنگ پوشیده بود، با یک متر دم، و داشت برام وسط اتاق با سر و صدا و لپهای گل انداخته بدو بدو میکرد و نمایش اجرا میکرد و اگه من یه لحظه رومو میکردم سمت مادرش که یه جمله بگم، شاکی میشد که خاله، چرا حواست به من نیست!!!

  • پری شان

33-303

چهارشنبه, ۳۰ فروردين ۱۳۹۶، ۱۱:۵۹ ب.ظ

مامان خونه نبود و سپرده بود ناهار درست کنم.


تنها چیزی که تو فریزر بود یه بسته بادمجون کبابی بود!...

فک کردم که هر چی بخوام درست کنم قاعدتا باید اول پیاز سرخ کنم... و به عنوان فیلر در کنارش، پلو!... پیازو خورد کردم تو ماهیتابه روغن و برنجو خیس کردم. بعد یهو یاد میرزا قاسمی افتادم... و با مراجعه به حافظه ی بصری و چشایی م، هر چیزی که فکر میکردم تو ترکیبش داره رو ریختم تو ماهیتابه و درشو گذاشتم. 

پخت به هر حال. قابل خوردن بود.

...

مراسم دلجویی از دوست جدی م به این صورته که تا یه هفته ده روزی باید به دلش راه بیای.

واسه همین وقتی گفت که امروز میره خونه ی موفرفری و دلش میخواد منم برم، قبول کردم.

البته که تا برسم عصر شد و به هر حال فحشه رو خوردم.

دو سه ساعت بعدش دوست جدی م رفت و من اعلام کردم که میمونم و به دکی هم گفتم بیاد که برای سپیدی هایی که فلکش داره تند تند و نطلبیده بهش به رایگان میده، رنگی چاره کنیم!

...

پایان شب نشینی با موفرفری ثابته... همیشه نصف شب و بعد تماشای یه فیلم خوب بیهوش میشی... 


  • پری شان