33-164
- ۰ نظر
- ۱۱ آذر ۹۵ ، ۲۳:۵۹
عمه جان عادت داشت از حموم که بیرون میومد، بعد اینکه لباساشو میپوشید و حوله شو آویزون میکرد و یه چایی میخورد، یه پارچه ی سفید پهن میکرد رو زمین و شروع میکرد به شونه کردن موهاش. موهای خیلی بلندی داشت. و تنها وقتی که موهای عمه رو باز میدیدی همون وقت بود.
موهاشو که شونه میکرد، فرقشو صاف صاف از وسط باز میکرد، بعد موهای هر طرفو سه قسمت میکرد و میبافت... که میرسید تا پایین شونه هاش. بعد هم دو تا پاپیون میبست به پایینشون و روسری شو سرش میکرد...
عین یه دختر بچه ی بامزه...
عمه همیشه این کارو با جدیت انجام میداد... حتی تا این اواخر... حتی تو نود و سه سالگی...
...
هیچ وقت که موهامو مثل عمه بلند نکردم... هیچ وقت نشد ببافم... ولی اون مدل شونه کردنشو دوست داشتم... باعث میشد هی رو زمین و تو تخت و وسط زندگیت مو نباشه....
...
و الان چند وقتیه که میبینم هر بار بین موهایی که ریخته رو پارچه، چند تار موی سفید هست...
...
انگاری دوران میانسالی منم داره از راه میرسه...
فرمت نگارش پایان نامه رو خوندم...
مخم یاری نکرد...
چند روزه سر درد امونمو بریده....
قرار بود خودم فایلو آماده کنم بدم...
ولی صبح پاشدم رفتم دادم به خانم انتشارات، پولشم دادم گفتم، حلال تر از شیر مادر، این پرونده ی باز خاک گرفته ی زندگی منو جمعش کن...
به من باشه، ده سال دیگه هم داستان ادامه داره...
دیشب تا صبح داشتم کارها رو بسته بندی میکردم. و غرق در افکارم بودم...
...
بهم گفت ثبت نام دکتری ده روز دیگه ست. گفت که حتمن برو بخون... پرسیدم که واقعن چرا باید این کارو بکنم؟ گفت برای اینکه شغل خوبی داشته باشی!!! گفتم که دارم! من در حال حاضر یک لاپی .دری هستم!... البته پرواضح است که لغت فارسی گفتم!... و یهو دیدم چه حس خوبی دارم!... لااقل تا سه چهار دقیقه بعدش هم نان استاپ حرف زد که مثلن منو مجاب کنه!... که اصلن مهم نبود... واقعن حرفاش برام مهم نبود... حتی احساس کردم چقدر احمقانه استدلال میکنه...
...
صبح نگران کارتن خالی هشت و نیم صبح رفتم تو خیابون... تا نه شکارم طول کشید. آخر سر تو یه سوپری یه کارتن گرفتم... داداشه زنگ زد که پیک از ترمینال بیاد و بسته رو ببره باربری...
و من یاد تمام اون وقتایی افتادم که قاطی جماعت ذکور تو صف ارسال باربری بودم!...
...
بیخوابی پدرمو در آورده...