33-117
- ۰ نظر
- ۲۴ مهر ۹۵ ، ۲۳:۵۹
لباس علی اصغر تن جوجه کردن.
بعد هم عکسشو برام فرستادن.
هنوز پیش خاله م.
خیلی بهم فشار اومد از احساساتی که فوران کرد و جوجه ای که دم دست نبود!!!
تند تند داره بزرگ میشه.
فردا میشه سه ماهش.
هیچ وقت فکر نمیکردم نسبت به یه جوجه همچین احساساتی رو تجربه کنم...
...
امروز چند ساعتی با خاله حرف زدیم... یعنی اون حرف زد و من گوش دادم... از این حرفای آرشیوی... فلانی اینجوری کرد، بیصاری اونجوری کرد... بررسی رنجش ها...
از دوست و آشنا...
...
قلبم سنگینه...
...
اومدم خونه خاله...
هوم...
آشفته بازاریه اینجا...
از شدت درد یک لحظه هم یه جا بند نمیشه...
کمکی نمیتونم بدم... فقط هستم...
امسال محرم سنگین و عجیبی بود برا خونواده مون...
هیشکی هنوز نتونسته بره هیئت... همه یا مریض بودن، یا پرستاری میکردن...
...
جوجه همه سر و کله ش قرمز شده. حساسیت داده به لوسیونش. اگه دستکش دستش نکنی، همه ی صورتشو زخمی میکنه... دلم براش میسوزه... بعد یهو به خودم میگم، یه کم پوستش التهاب و خارش داره و کلافه ست... همین...
به اون نوزاد شش ماهه ای فک کن که...
خدایا...
دوره ی اول کلاس دوست جدی م با استاد فلزی تموم شد... حالا سه تا کار داره که باید قاب بگیره...
تمام این هفته رو منتظر بود که با هم بریم قاب سفارش بدیم... احساس میکنم اعتماد به نفسشو از دست داده... دایم میگه که نمیدونه چی کار باید بکنه و بلد نیست... از طرفی وسواس زیادی تو انتخاب داره... نتیجه اینکه امروز از انقلاب ولیعصر شروع کردیم و ساعت هفت بعدازظهر تو میدون هفت حوض بعد از اینکه کارو سفارش دادیم، وایسادیم بستنی خوردیم!... شیرینی پایان دوره!!!...
...
مامان چند روز خونه نبود... وقتی نیست، تا اونجایی که جا داره، یعنی تا جایی که نمیریم، غذا درست نمیکنم. و ظرفا رم نمیشورم... و گردگیری هم نمیکنم...
و وقتی مامان میخواد برگرده، از صبحش بدو بدو باید همه ی خونه رو به حالت قبل برگردونم...
...
شوهر خاله سخت مریضه و رفته بیمارستان... خاله هم از ناراحتی و فشار عصبی که بهش وارد شده، پوکیده و به شدت حالش بده... مامان این چند روز یا بیمارستان بود پیش شوهر خاله یا خونه ی خاله...
سر آخر خودشم با استخون درد شدید برگشت خونه...
که به خونه نرسیده، بهش خبر دادن عمه کوچولو، خورده زمین و دستش شکسته و...
تیر آخرو مامان جوجه زد که گفت: دستش سوخته و نمیتونه جوجه رو نگه داری کنه و رفته خونه مادرش...
به مامان گفتم که سه چهار روزه خوابهای خیلی بدی میبینم... اینا انگار تعبیر خوابهامن...
...
صدقه کنار گذاشتم.
...
امروز سعی کردم انسان طور رفتار کنم و برا همین خرید کردم و برا مامان سوپ پختم.
چند روز پیش تماس گرفتم که بپرسم چهارشنبه عصر دفتر هستن یا نه، ولی وقتی گوشی رو قطع کردم، واسه جمعه ساعت یازده صبح قرار گذاشته بودم...
من همیشه از اینجور حماقتا میکنم و بعد میمونم که چجوری جمعش کنم...
زنگ زدم به دوست جدی م و گفتم جریانو. و اینکه دفتره طبقه ی نهم بخش اداری یه پاساژه که جمعه ها تعطیله! و ازش خواستم باهام بیاد... که خداروشکر قبول کرد...
دفعه ی قبل که رفته بودم و دو ساعتی هم خریدم طول کشیده بود، بعدش تا چند روز داشتم ترکش هاشو جمع میکردم... ترکش هایی که نهایتن با گفتن جمله ای در مورد خورزو خان، شوهرم، به پایان رسید...
...
خدا رو شکر که سوژه ی مورد نظر نبود و برادرش در رو برامون باز کرد...
از اونجا که اومدیم بیرون من خودم رو در حالی یافتم که برای خرید دو سه تا تیکه رفته بودم، ولی...
دامن از کف میدم وقتی سن. گ میبینم!...
...
دیروز یه پارچه ی گل دار گرفته بودم که دوست جدی م برام ببره...
وقتی برای پرو پوشیدم، دوستم با همه ی جدیتش ریسه رفت از خنده و صدام کرد، گلبهار خانوم!
...
بقیه روز رو تا شب تو خونه تنها بودم و داشتم گلبهارو میدوختم و با صدای مداحی که از هیئت میومد، همراهی میکردم...
با دوست جدی م قرار گذاشتم. قرار بود کمی کار چرم انجام بدیم. و یه الگوی لباس هم در بیاریم...
ولی آخر سر، کلی خوراکی خورده بودیم و یه صفحه کتاب رنگ آمیزی رو دوتایی رنگ کرده بودیم...
رنگ آمیزی خعیلی خوبه!...
بهش گفتم، الان این همه به مامانت اینا گفتی که نیان تو اتاقت و ما داریم کار میکنیم و اینا... حالا الان اگه درو باز کنن و ببینن ما دو تا وسط اتاق رو شکم خوابیدیم و دست زیر چونه داریم رنگ میکنیم، چی میگن؟!!