پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

ای روی دلارایت مجموعه ی زیبایی
مجموع چه غم دارد از من که پریشانم

بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰۲/۰۴/۰۳
    40-3

33-27

يكشنبه, ۲۷ تیر ۱۳۹۵، ۱۱:۵۹ ب.ظ

مامان پرسید کجا میرم... و من توضیح دادم که به دوستم اصرار کرده م بره پیش یه استاد فلز. که بعد با هم کار کنیم... و محل برگزاری و شرایط کلاس رو که بررسی کردم، غیرتم اجازه نداد تنها بره!!!...
تو راه که بودم، مشتری زنگ زد و سراغ سفارش هاشو گرفت... که آماده نبود... و مجبور شدم کلی عذر خواهی کنم!
تمام تایم دو ساعته کلاس رو تو مبل چرمی گوشه ی اتاق فرو رفتم و نصف مخم به کارهای انجام نداده م فکر کرد و دلشوره داشت و نصف دیگه ی مخم با موراکامی عزیز جان همراه شد...
آخر کلاس، کمی بحث به سمت سن.گ کشیده شد و فهمیدم که استاد فلزی، کلی کار در این زمینه هم برای من داره!...
...
تو هر دو اتفاق امروز، تماس مشتری، و پیشنهاد کار از طرف استاد فلزی، من باز با خود ترسیده م روبرو شدم.
کاری که استاد ازم میخواست، رسمن مسخره بود!... تو جلسه سوم چهارم دوره ی مبتدی میتونستم به راحتی انجامش بدم!... ولی وقتی ازم پرسید که میتونم انجامش بدم یا نه، نتونستم جواب محکمی بهش بدم...
...
انگاری این ترس از خطا کردن، پاشو گذاشته رو خرخره ی من و ول کن هم نیست!

  • پری شان

33-26

شنبه, ۲۶ تیر ۱۳۹۵، ۱۱:۵۹ ب.ظ

اول دبیرستان، تو یه کلاس بودیم.
من ردیف کنار پنجره مینشستم و اون ردیف کنار دیوار.
خیلی دلم میخواست باهاش دوست بشم... که این تا کلاس دوم طول کشید... بغل دستی شدیم... دوست خوب من... که اونقدر مهربون بود و محبتش مادرانه که من گاهی به شوخی مامان صداش میکردم...
از سال سوم دبیرستان بود که وارد گروه دوستیش شدم... بچه های ردیف کنار پنجره ی کلاس ریاضی...
به ابن گروه دوستی بعد ها تو دانشگاه هم چند نفری اضافه شدن...

میگن اگه یه رابطه بیش از هفت سال دووم بیاره، دیگه برای همیشه میمونه...

امشب جشن ازدواج دوست (خواهر) هفده ساله ی من بود... بهترین  عروسی ای که تا بحال شرکت کرده بودم...
عروس کل گنگ مون رو دعوت کرده بود... شونزده نفر که همه با هماهنگی کامل و از جون و دل مجلس رو فرستاده بودن رو هوا!...
خیلی امشب خندیدیم... خیلی...

  • پری شان

33-25-2

جمعه, ۲۵ تیر ۱۳۹۵، ۱۱:۵۹ ب.ظ

شب که اومدم خونه، از تو خیابون پنجره های خونه رو نگاه کردم ببینم چراغا همه روشنن؟ و یعنی احتمالن مهمون داریم یا نه!
که دیدم پنجره ی یکی از اتاق خوابا آبیه! انگار یه نور آبی تو اتاقه!... دلم شور افتاد! به دوستم گفتم نکنه یه اتفاقی برا جوجه افتاده!...
رفتم بالا و تندی در اتاقو باز کردم...  جوجه رو گذاشته بودنش تو یه دستگاه زیر نور آبی!... زردی داشت...
بغض کردم... احساس میکردم چقدر الان بی پناهه... وقتی میدیدمش اونجوری فقط با پوشک و یه چشم بند خوابیده و هراز گاهی دستاشو تو هوا تکون میده دلم براش سوخت...
خیلی جلوی خودمو گرفتم که اشکام راه نیفتن. با خودم فکر کردم باید به مامان و باباش روحیه بدم، نه که اونا دلداریم بدن!...
ولی خوب، سخت بود...
یه ربع یه بار عینک آفتابی مو میزدم و میرفتم پیشش و آروم همونجور که تو دستگاه بود سر و تنشو نوازش میکردم... دلم میخواست یه موقع فکر نکنه تنهاست...
کف پاهای سردشو با دستم می پوشوندم که گرم بشن.
یک آن انگار یه حس تنهایی عمیقی که خودم تجربه کرده بودم برام تداعی شد...

...

احساس عجیبی ه که تا حالا چند بار تجربه ش کردم... وقتایی که با دیدن یه خواب ترسناک بیدار میشم...
اولین بارشو خوب یادمه... مسافرت بودیم... یهو از خواب پریدم و نشستم... در حالی که خیره شده بودم به گوشه ی اتاق... خیره شده بودم به جای خالی یه چیز ترسناک... هیچی یادم نمیومد... فقط یه ترس شدید... انگار کل اتفاقات قبلشو مغزم سانسور کرده بود... و بعد، یه حس عجیب تو کف پاهام... یه سرمای زیاد... یا انگار که یه انرژی زیادی داره از کف پاهام میره بیرون... و احساس بی پناهی و تنهایی عمیق... پاهامو جمع کردم و کف دستامو گذاشتم رو کف پام... بعد از نمیدونم چه مدت، تازه یادم اومد که تنها نیستم... دوستم کنارمه و در فاصله یک متری من تو تخت خوابیده... بعد کم کم آروم شدم و مثه جنین خودمو جمع کردم و خوابیدم... 

  • پری شان

33-25

جمعه, ۲۵ تیر ۱۳۹۵، ۱۱:۵۸ ب.ظ

هاها! خیلی بامزه ست که فامیل هیچ کدوم از طرفای بازی نباشی و تو جلسه ی بله برون خیلی جدی حضور داشته باشی و آدما و رفتارها و حالت هاشون رو بدون هیچ استرس و درگیری احساسی تماشا کنی!!!
تو اون تعداد کم فامیل داماد، ینی دقیقن عمه و عمو و خاله و دایی، من مهمون پنجم بودم...
قبل از شروع مراسم، با کلی هیجان و البته که استرس، یه میز رو آماده کردیم و هدایا رو چیدیم و با کلی شمع و گل و پروانه و اینا تزیین کردیم.
و بعد از اون، من در آرامش نشستم و گاهی هم خب پاشدم و با مهمونای دو طرف که با هیجان و دلشوره و لپ های گل انداخته، وارد میشدن دست دادم در مقابل نگاه پرسشگرشون، اعلام کردم که دوست خواهر دامادم! :)))
اساسن همیشه روابط دوستی ماها برای اطرافیان عجیب بوده!

  • پری شان

33-24

جمعه, ۲۵ تیر ۱۳۹۵، ۰۱:۲۴ ق.ظ

از صبح با دوستم رفتیم بازار گل.
سفارش سبد گل و جای حلقه و ... برای مراسم بله برون یرادرش.
داشتم میشمردم که این چندمیه؟!... بعد از دو تا برادرامو پسرخاله م و پسر فامیل دور، این پنجمین بله برون بود که داشتم وسایلشو آماده میکردم!... ولی تو اون چهار تا، هیچ کدوم بعدش تو خونه ی عروس، دیگه اینستالیشن آرت نداشتیم!...
حالا فردا ازم خواستن همراه خونواده داماد منم برم تا پارچه و گل و حلقه و... رو اونجا روی یه میز بچینم!
...
نمیفهمم!
اصلن این بساط ها رو نمیفهمم!!!
گرچه که هرکی کمک بخواد، حتمن همراهیش میکنم. ولی همش با خودم میگم اگر میخواین زندگی کنین، خوب پاشید برید سر زندگی تون!... دیگه این نمایشها و ادا و اصول چیه آخه؟!!!...
دیگه کم کم فکر کنم یه نمایشنامه هم براش بنویسن و اجرا کنن!
بعد مثلن وقتی میرن دفتر بله برون بخرن، میگن پیس بله برون هم دارین؟!!... بعد طرف میپرسه احتمالن که با چه تمی؟... رمانتیک باشه؟ رسمی؟ سنتی؟ مدرن؟...



  • پری شان

33-23

چهارشنبه, ۲۳ تیر ۱۳۹۵، ۱۱:۵۹ ب.ظ

رفتم سفارشامو از طل.ا ساز تحویل بگیرم.
دو تا انگش.تر و دو تا گرد.نبند.
انگش.تر هدیه ی عروسی دوستم، خووووب شده بود. گرچه که تمام مدت بهم غر زد که چرا رز.گلد و چرا زرد نه!
اون یکی هم، کلی سفارش کرده بودم که فقط عق.یق خودش باشه و برل.یان روش کار نکن و کار برای یکیه که خیلی معتقده و جلوه داشته باشه، دست نمیکنه و این عق.یقم برای ثوابش میخواد دست کنه و... که دیدم هشت تا برل.یان وایت، روش سوار کرده!... فوق العاده زیبا! ولی همش نگرانم که نکنه طرف خوشش نیاد و... بهش گفتم، آماده باش که هفته دیگه بیام بگم برل.یان ها رو پیاده کن!
یکی از تو گردنی ها رو بعد از یک ماه و نیم تحویل داد و دیدم کاری که تو فاکتور اولیه دوازده گرم بود، حالا که ساخته شده دراومده بیست و یک گرم!!!... و حالا موندم که این یه تومن بیشترو کجای دلم بذارم!!!!
...
و حالا به نظر میرسه که به جماعت خیاط و آرایشگر که از طرف خودشون تو کار آدم اعمال سلیقه میکنن، طل.ا ساز ها رو هم باید اضافه کرد!

  • پری شان

33-22

چهارشنبه, ۲۳ تیر ۱۳۹۵، ۰۱:۲۶ ق.ظ

اون روزایی که با سرویس مدرسه از جلوی اون ساختمون عجیب و متفاوتی که داشتن تو محلمون میساختن میگذشتیم، و همیشه تا میدیدیمش بحث میکردیم و سعی میکردیم حدس بزنیم که قراره چی بشه، هیچ وقت فکرشو نمیکردم، بیست سال بعد، یه بیمارستان باشه که من یه شب رو تا صبح توش بگذرونم و برادرزاده ی تازه متولدمو بغل بگیرم و بخوابونم...

  • پری شان

33-21

سه شنبه, ۲۲ تیر ۱۳۹۵، ۰۱:۲۲ ق.ظ
اینجاست...
دلش رو دل منه... سرشو یه وری گذاشته رو سینه م. مشتاشو گره کرده و با اخم خوابیده!
نگاهش که میکنم دلم غنج میزنه!
تند تند نفس میکشه...
چند لحظه یه بار، انگاری که داره خواب میبینه، حالت چهره ش عوض میشه... گاهی حتی میخنده... ولی باز دوباره اخماش میره تو هم...
تازه شیر خورده. خیلی هم با اشتها...
...
نصف روزه که زندگی تو این دنیا رو تجربه کرده...
...
واااای....
چقدر چیز هست واسه اینکه ببینه... بشنوه... مزه کنه... بو بکشه... لمس کنه...
چقدر چیز هست که یاد بگیره...
...
انگار هنوز نفهمیدم چی شده...
هر لحظه منتظرم چشامو باز کنم و ببینم یه رویا بوده!

  • پری شان

33-20

دوشنبه, ۲۱ تیر ۱۳۹۵، ۰۲:۲۰ ق.ظ

داشتم میرفتم کارگاه سفارش ها رو انجام بدم که دوستی پیام داد کجایی؟ امروز میخوام ببینمت!.. تا بهم برسیم طرفای ظهر بود. پیشنهاد دادم ناهار تو یه رستوران بخوریم و حرف بزنیم. و فکر کردم بعدش هر کی بره پی کار خودش... که ناهار و بحث پیرامون رمان در دست نگارشش خیییلی طول کشید... بعد هم آخرای حرفمون نفر سومی رو دعوت کرد کارگاه و بهم گفت بریم کارگاه برا چایی و دیدن نفر سوم!...
بعد از رفتنشون فقط دویدم که برسم اون سر شهر واسه دیدن دوست دیگه ای که بچه ی پنج ساله ش پیام داده بود: واقعن خاله، ینی من، دلش برای ما تنگ نمیشه؟ و این رو با چنان لحنی گفته بود که دلم کباب شده بود!... و البته خوب، موتیویشنم نه تنها دلتنگی اون پسر بچه که سفارش فوری ساخت انگش.تری بود که سن.گش رو باید ازش میگرفتم...
در راه بودم که یکی از دوستان همکلاسی پیام داد که تهرانه و حتمن باید یه قراری بذاریم. چون ایده هایی برای همکاری داره...
غروب موقع برگشت به خونه، پیام اومد از یه دوست که تصمیم گرفته بودن برای آخر هفته قرار بله برون بذارن برای برادرش و کمک میخواست برای خرید وسایل مورد نیاز...
بعد هم پیام یه نفر دیگه که داشت یادآوری میکرد قرار پس فردا رو که قول همراهی بهش داده بودم برای شرکت تو یه کارگاه!...
سر شام دوباره گوشی دینگی کرد و دیدم رفیق قدیمی دیگه ای گفته که دوست مشترکمون از خارجه برگشته و قراره فردا بره خونه شون و من هم باااید برم و در واقع هیچ انتخاب دیگه ای ندارم!...براش توضیح دادم که سرم شلوغه و ضمنن یکی از مهم ترین اتفاقات زندگیم درست قراره فردا بیفته! قراره که من عمه بشم! اونم خیلی راحت گفت اونی که قراره زایمان کنه تو نیستی! پس پاشو بیا!
صمیمی ترین دوستم پنج روز دیگه عروسیشه و من هیچ تایمی برای کمک کردن بهش ندارم و ضمنن نگرانم آقای ط.لا ساز انگ.شتری رو که به نمایندگی از ده نفر دیگه، طراحی کردم برا هدیه ی عروسیش آماده نکنه!
...
دلم میخواد فردا گوشی رو خاموش کنم و برم بیمارستان منتظر به دنیا اومدن جوجه بمونم... و بعد هم تا آخر هفته پیشش باشم...
...
خدایا! ناشکری نمیکنم!... فقط  موندم چرا بغل دستی کلاس اول دبستانم امروز بهم زنگ نزد؟فکر کنم فقط اون مونده!... خب چرا یهو داستان های آدم اینقد زیاد میشه؟... درست وقتی که دلش داره غنج میزنه برا یه اتفاق مهم و دوست نداره به هیچ چیزی جز اون فک کنه؟!

  • پری شان

33-19

يكشنبه, ۲۰ تیر ۱۳۹۵، ۰۱:۴۸ ق.ظ

از بین اون یه کیلو سن.گی که باید میتراشیدم یه تیکه ژ.ئود آم.تیست برداشتم. شکلش نا منظم بود. ازم خواسته بودن هر فرم منظمی که ازش در میاد رو بتراشم. با رعایت این مسئله که کمترین میزان ممکن از سن.گ هدر بره.
بزرگ بود. چهار سانتی میشد طولش. خوب، اکثر موقع ها سایز کوچیک تراشیده م. وقتی اندازه بزرگ باشه تقارن شکل و صاف تراشیدن دیواره خیلی سخت میشه.
و موقع پولیش هم داستان های خودشو داره. رو صفحه تراش، هر چی از مرکز فاصله بگیری لرزش بیشتر میشه. یعنی این باگ دستگاهیه که من دارم.
امروز بعد از دو هفته رفته بودم سر کار. انگار انگشتام یادشون رفته بود که چجوری باید کار کرد.
کمی نا امید شدم... دست از کار کشیدم و هی چایی و بیسکوییت خوردم و از پنجره آسمونو نگاه کردم... همش دلم میخواست "تدی بر"، استادم(!)، بالا سرم میبود!....همیشه انگار وجودش بهم جرات میداد!... بعد با خودم فکر کردم، قاعدتن نمیتونی اون هیوووج تدی بر رو همیشه همراهت داشته باشی!!!... جاسوییچی که نیست!... از یه جایی به بعد باید رو پای خودت وایسی!...
بعدشم، تراش زا.ویه دار که نمیخوای انجام بدی چیکن هارتد!... فوقش خوشش نمیاد مشتری و خسارت میدم هوم؟!... زم.رد کلم.بیا که نبود!

پ.ن
امروز موقع برگشت، کلی پیاده راه رفتم، بلکه شب خستگی بهم غلبه کنه...
که نکرده...
میترسم یه روز صبح پاشم و برم جلو آیینه و ببینم شدم جغد!

  • پری شان