پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

ای روی دلارایت مجموعه ی زیبایی
مجموع چه غم دارد از من که پریشانم

بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰۲/۰۴/۰۳
    40-3

34-343

سه شنبه, ۸ خرداد ۱۳۹۷، ۰۲:۲۲ ق.ظ

چونه ش لرزید... لب ورچید و بریده بریده با صدای بغض آلود گفت: نه.... نه... آگا... آگاااا... 

و اشکش سرازیر شد...

محکم بغلش کردم بوسیدم و گفتم: دردت به سرم عمه! همچین نکن! دلم کباب شد! عزیز دلم!...

و از مغازه بردمش بیرون...

گوله گوله اشک میریخت و جای خالی "آگا"، پسر میکی موس پوشی که جلوی پله ها می ایسته و آدمها رو به مغازه دعوت میکنه، نشونم داد و با گریه گفت: آگا... بیا... آگاااا... بیا...

...

سر افطار بودم و داشتم پنیرو با لواش لقمه میگرفتم که سراسیمه و با نگرانی از اتاقم اومد بیرون و میون اون همه آدم اومد سمت منو هی پشت سر هم گفت: عمه! آگا!آگا! عمه! آگا!...

پاچه شلوارمو کشید. بیتاب بود. گفتم: چیه عمه؟ آگا رفت؟!... با سر تایید کرد... گفتم: خب شبه، رفته خونه بخوابه!... دستمو گرفت و به در اشاره کرد. 

میخواست بره بیرون.

پاشدم رفتم تو اتاق. از پشت پنجره ندیدمش.

لباس پوشیدم. پرید بغلم و بدو بدو رفتیم.

...

مامانش تو تمام هفته ی پیش، که جوجه هر روز بهم زنگ میزد و حال آگا رو میپرسید، هر بار باهاش حرف زده بود و به زعم خودش توجیهش کرده بود که: آگا رو فقط باید از پشت پنجره ببینی...

برا همین بود که صندلی کوچیک پلاستیکی شو گذاشته بود جلو پنجره اتاق من و ظرف شامشو دست گرفته بود و آگا رو تماشا میکرد و به قول خودش، به به میخورد...

حتی چند روز پیش هم که باز چشم به آقا داشت غذا میخورد، مامانو مجبور کرده بود چند تا قاشق برنج برا آگا بریزه رو لبه ی پنجره...

...

اون همه خویشتن داری کرده بود و حالا که آگا رو دیده بود که از پله های مغازه رفته بود بالا و تو مغازه ناپدید شده بود، طاقتش تموم شد و میخواست خودشو برسونه بهش. 

...

تو مغازه همه مشغول تماشای والیبال بودن. 

پسره، حالا لباس میکی موس شو درآورده بود، یه گوشه نشسته بود و داشت شام میخورد. 

بهش گفتم: ببخشید، اون آقاهه که جلو در بود کجاست؟

و چشمکی زدم که میدونم خودتی و حواست باشه بندو آب ندی.

پسره رو به جوجه گفت: آقاهه رفت خونه شون.

جوجه با ناباوری منو نگاه کرد.

خواستم حواسشو پرت کنم، بهش گفتم: بیا بریم ببینیم اینجا چیا هست؟!... اوووو... اونجا رو! یه عالمه میمی! (پستونک)... نیشش باز شد... اوووو... این لباسا رو... پوشکا رو ببین... وای عروسکه رو! بوق میزنه... 

به جز استند پستونکا، بقیه رو با بی حوصلگی نگاه کرد و آخر سر با جدیت خیره شد تو چشمام و دوباره گفت: آگا!

برگشتیم دم در. پسره که حالا داشت آماده میشد بره خونه، اومد سمت ما و دوباره به جوجه گفت: آقا رفته خونشون! شبه! رفته بخوابه!... 

چند نفر دیگه هم همراهیش کردن و هر کدوم سعی میکردن به جوجه تفهیم کنن که خبری از آقا نیست.

و جوجه که تا اون لحظه در انکار بود و همچنان داشت رو خواسته ش پافشاری میکرد، یهو با واقعیت رو برو شد و چونه ش لرزید و بغضش ترکید...

...

یک ربعی تو خیابون روبروی مغازه ایستادیم تا جوجه جای خالی آگا رو تماشا کنه و چند دقیقه یه بار، دماغشو بگیره، گوشاشو بکشه و بعد دستشو بزنه به پاش و منم هی بگم: آره عمه، دماغش قلمبه ست... آره... گوشاش گنده ست... آخ آره آره دست زدی به پاهاش!!!... 

...

نشوندمش روی تاب بزرگ خونه همساده و خودمم نشستم کنارش... قیافه ش حسابی پکر بود و هرازگاهی آه میکشید...

...

دیگه از خستگی به نفس نفس افتاده بودم و داشتم به خودم فحش میدادم چرا کفشاشو پاش نکردم که بالاخره به بهانه ی رفتن پیش خانوم همساده راضی شد برگردیم سمت خونه.

...

خانوم همساده تبلتشو آورد و نشست اون سر تاب و بعد تصویر میکی موس رو گوگل کرد و بهش نشون داد.

تا چشمش خورد به عکس با خوشحالی گفت: آگا! و انگشتاشو کشید رو عکس و نوازشش کرد... بعد رو به خانوم همساده چند بار زد رو کف صندلی که یعنی: عکس آگا رو بذار اینجا کنارم...

و در سکوت با عکس آگا چند دقیقه ای تاب خورد تا آروم شد...

  • پری شان

34-340

شنبه, ۵ خرداد ۱۳۹۷، ۰۲:۱۴ ق.ظ

روان پریشی که منم، 

مدتهاست دچار عارضه ی "ترس بازماندن از انجام کاری به واسطه ی انجام کار دیگه" شده.

این اسمو خودم روش گذاشتم... و حاصل این عارضه اینه که هیچ کاری رو درست انجام نمیدم... 


امروز صبح بین کتابهای پخش و پلا گوشه ی اتاقم که به تازگی از دوستی پس گرفته بودم، چشمم خورد به کتابی در باب اصول طراحی سنتی، که اصلا نمیدونستم دارم!...

خلاصه که دست گرفتم و مشغول شدم و طبق معمول در میانه ی راه خوابی عمیق بر من مستولی شد...

سر شبی خودم رو در حالی یافتم که داشتم به بهانه ی یافتن کتابی برای دوستم در مورد پارچه بافی، ردیف کتابهای مربوط به هنر مدرن رو زیر و رو میکردم.

نتیجه اینکه الان هر دو کتاب -مبانی طراحی سنتی و هنر مدرنیسم- کنارم تو تخت دراز کشیدن در حالی که با اخم پشتشونو کردن به هم و... من...

طبق معمول یه دل دارم و دو دلبر... نه... چند دلبر...

بیست و چند صفحه از این، و بیست و چند صفحه از اون رو خوندم و... دفترچه طراحیمو گذاشتم جلوم... چارتا خط با دست راست میکشم، بعد دست چپم میگه: مگه قرار نبود تمرین طراحی با دست چپ بکنی؟... بعد چارتا خط با دست چپ میکشم...

...


من واقعا فکر میکنم که دچار اختلال عدم تمرکز شدم... به گمونم باید برم پی درمان جدی...

  • پری شان

34-337

چهارشنبه, ۲ خرداد ۱۳۹۷، ۰۱:۲۴ ب.ظ

سر ظهر بدو بدو از کنار میدون داشتم میرفتم برسم به اتوبوس که گوشی تو دستم لرزید:

Home1

گفتم الان مامان میخواد بگه غروب داشتی میومدی فلان وسیله رو بگیر یا بپرسه قسط مسکنو واریز کردی،یا بگه شماره کارت میدم پول واریز کن یا...

- بله مامان؟

- عمهههههه!!! (به فتح عین و میم) بوم بوم!!!

صدای مامان از اون ور اومد که: لامصب گوشت کوبو کجا گذاشتی؟! جوجه میخوادش!

- عمهههههه!!! بوم بوم! بوم بوم!

- عزیزم! گوشت کوبو میخوای؟

- آها

مامان از اون ور گفت: نمیدونی با چه اخمی هم داره باهات حرف میزنه!

- عمه تو کشو نبود؟

- نه!

- تو اتاقم نیست؟

- نه!

- ای بابا! یه کم دیگه بگرد عزیزم!

- عمههههههه!!! بوم بوم!

صدای مامان: ای عمه ی شلخته!

...

هر چی فکر مبکنم آخرین تصویرم از گوشت کوب، همراه با میخی بود که دیروز به دیوار زدم. 

دیگه یادم نیست! :|

  • پری شان

34-334

يكشنبه, ۳۰ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۰۴:۱۶ ب.ظ

بابا که از سفر میاد، همیشه تو جیب جلویی ساک چرخ دارش شکلات هست و جوجه دیگه با این قضیه آشناست و تا بابا از در میاد تو میره سراغش و با ذوق شکلاتشو برمیداره و با همه قسمت میکنه و میخوره!

تو فاصله ی بین دو تا سفر، ساکو معمولا میذارن پشت در اتاق من. 

چند روز پیشا جوجه داشت تو اتاقم میچرخید و هر وسیله ای رو یه کم انگولک میکرد که یهو چشمش خورد به ساک. با خوشحالی دوید سمتشو جیب جلویی رو باز کرد و بعد با لب و لوچه ی آویزون و قیافه ی ناکام برگشت...

چند دقیقه بعد که مامان گذاشتش رو یخچال، از اون بالا ظرف شکلاتو رو کابینت دید و با اشاره به مامان گفت که بهش بده. بعد هم دو سه تا شکلات برداشت و اصرار کرد بذارنش زمین... و تاپ تاپ دوید و اومد تو اتاق من و شکلاتا رو گذاشت تو جیب مذکور و زیپشم کشید...

بعد خیلی عادی رفت تو هال سراغ توپ بازیش...


نیم ساعت بعد،

بازی رو رها کرد و برگشت تو اتاق و اومد سراغ کیف و زیپو باز کرد... و از خوشحالی دیدن شکلاتا جیغ کشید!...

  • پری شان

34-332

شنبه, ۲۹ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۰۸:۲۱ ب.ظ

هوای حوصله ابری بود، به قول آقای صالحی، و راه نجات رو در خرید دیدم:


دوده، باتری موبایل، راف عق. یق، پوشه ای که بخش بندی داشته باشه، نخ سبز صدری! 


اولین چیزی که دلم میخواست راف عق. یق بود و آخریش باتری. 

و اون که از همه واجب تر بود باتری. برای شب بیداریم و احتمالا تموم کردن دوخت کیف قلمام نخ میخوام و برا فردا ظهر و سیاه کردن بخش هایی که امروز قلم زدم، دوده... پوشه هم که در این رتبه بنده کالای لوکس حساب میشه. و سنگ هم که... مرض!... رسما پاسخ به بیماری "میل به جمع کردن سنگ"!

چکش رو زمین گذاشتم و قلمها رو گذاشتم تو جا مدادی تا شب برای سایز جیب های کیفم تست کنم و به خودم تا سر خیابون مهلت انتخاب مسیر دادم.


به استاد گفتم میخوام تکست وسط کارم قرمز باشه. و پرسیدم که میشه با پوست آب قلعو از بین برد؟... گفت که نه و باید از لاستیک جواهرسازا استفاده کنی.

زنگ زدم به آقای نقره ای که ببینم این لاستیکه که باهاش کارا رو پولیش میکنه، واقعا لاستیکه؟ یا اصطلاحه؟... که کلی داستان گفت که اینا مدلاش مختلفه و باس بلد باشی فرز دست بگیری و بذار من برات انجام بدم و... و تهش ازم پرسید که جایی که کار میکنم تنهام، یا استادم هست!... که مجبور شدم بگم تنهام!... و پیشنهاد بعدیش این بود که بیاد پیشم و برام انجام بده!!!... دیدم داستان تعارف بردار نیست و فقط همینو کم دارم که اون پاش به اینجا باز شه!!!... جواب سوالشو ندادم و درجا گفتم خودم میام. بهانه آورد که خب سنگینه کارات و اذیت میشی و... گفتم ظرف کوچیک دارم و مسئله ای نیست و نگران نباشیدو خدافظ!


باتریمو امروز دو بار شارژ کردم. پریشب که دادا گوشیمو دست گرفت بلافاصله گفت تو چطور نفهمیدی که این شکم داده!!!

و خب لاجرم مخم تصمیمشو گرفت. 


وارد مغازه شدم و گفتم سلام! یه باتری ای بدین که شیش ماه دیگه دوباره منو نبینید!... رسما تیکه انداختم بهش به خاطر جنسای نامرغوبش و از طرفی بازم داشتم ازش خرید میکردم!


سوار اتوبوس شدم و...

من نمیتونم چند روز پشت سر هم از یه مسیر ثابت برم خونه. حالم بد میشه!

سوار اتوبوس شدم و از راهی که شاید یک سال هست نیومدم، به خاطر چگالی بالای خاطراتش، دارم میرم خونه. 


.

به همین زودی سومیشم گذشت و تا چشم به هم بزنی ماه خوب خدا تموم شده...

آرزو میکنم دستامون پر بشه...


پ.ن

نخ هم گرفتم

باقیش باشه برای نجات از بی حوصلگی های روزهای بعد...

  • پری شان

34-329

چهارشنبه, ۲۶ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۰۶:۵۲ ب.ظ

از صبح عین یه موبد از آتش پاسداری کردم.

یه دونه کبریت بیشتر نداشتم. و فندکم هم خالیه. 

تا الان با شمع و اجاق گاز، نوبتی نگهش داشته بود. 

که بالاخره دیگه خاموش شد... 

...

فردا کلاس دارم و اونقدر این چند روز قلم زدم که الان دیگه انگشتام قفل شده!

کتفمم!

همه عمر شب امتحانی بوده ام.

...

این روزها هر وقت جوجه رو میبینم، سه تا کلمه بیشتر ازش نمیشنوم...

- عمه!... (به فتح عین و میم)

- بگل!... (بغل)

- بالا!

...

کلا در ارتفاع مثبت صد سانتی متر زندگی میکنه!...

گاهی عصبانی میشه از اینکه چرا نمیذارمش رو یخچال بزرگه و به اون کوتاهه بسنده میکنم!... هربار سعی میکنم براش توضیح بدم که قدم به بالای اون یکی نمیرسه! ولی نمیفهمه.

...

ماه رمضون رسیدا...

هوم...

  • پری شان

34-318

شنبه, ۱۵ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۱۱:۰۵ ب.ظ

غیر از بخاری نوشت های من که تو کارگاهه و البته مربوط به فصول سرد ساله، دسته ی بعدی آشپزخونه نوشت هامه. ینی دقیقا از جایی بین کابینت و یخچال و روی زمین. 

مامان و بابا رفتن مشهد. 

یعنی راستش من اول از دو هفته پیش عین مته رفتم رو مخشون که ما میخوایم تعطیلی نیمه شعبانو بریم اصفهان. مامان هم میگفت تو بیجا میکنی بری اصفهان و نری خونه داییت! دوستمم میگفت من خونه داییت نمیام!...

و ما در این گیر و دار بودیم که دوست جانو راضی کنیم یا مامان یا چی؟!... که فهمیدیم پسرخاله با خانواده پاشده رفته اصفهان پیش دایی!

و هنوز من از این ضربه ی روحی سر بلند نکرده بودم که مامان گفت من و بابا داریم میریم مشهد...

و ضربه ی سوم و نهایی، وقتی بهم وارد شد که روز نیمه شعبان تنهایی نشسته بودم خونه و داشتم کارهای مربوط به مهره های بازی ،سفارش جدیدم، رو انجام میدادم و همزمان گوشم به تلوزیون بود و انیمیشن ملکه ی روم رو میشنیدم که دینگ دینگ یکی از رفقا یه عکس فرستاد و زیرشم نوشت جات خالی!... چند تا از دوستام و مامانم در مشهد!...

دو نقطه خط.

...

امشب مامان اینا میان. 

علی رغم همه ی تلاشم برای زود رسیدن، یه ربع به ده بود که کلید انداختم و اومدم تو.

هیچی نداشتیم. خودمم گشنه. 

الان که اینجا نشستم، زیر غذام خاموشه.

سبزی پلو با سبزی کوهی* و کوکوی گوشت. 

هیچ کدومو هنوز تست نکردم. کلا از این کار خوشم نمیاد. ولی از اینکه هر سری یه چیزی به غذا اضافه کنم خوشم میاد.

عجالتا پودر سیر و گل سرخ و زنجفیل و برگ بو و زعفرونو علاوه بر زردچوبه و رب، به گوشت زدم.

امیدوارم قابل خوردن باشه!

...

فقط با یه پست آشپزخونه ای میتونستم بر اینرسی ننوشتنی که این روزها در من رسوب کرده غلبه کنم. 

.

*. شمام با سبزی والک غذا درست می کنید؟

  • پری شان

34-309

سه شنبه, ۴ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۱۲:۲۷ ق.ظ

یه وقتام به یه استیتی میرسی که دلت میخواد با یکی حرف بزنی، یکی که بفهمه حرفتو، بعد اون یکی  به هیچ جاش نیست!

بعد میگی اصلا به درک! برو بابا!

و میری لیست کانتکت هاتو بالا پایین میکنی، و میبینی که هیشکی نیست!

.

دراز میکشی. پتو رو میکشی سرت و ریز ریز واسه خودت اشک میریزی.

.

یه وقتا خسته میشی... یه وقتا از دست آدما، از دست دوستات که تو حال بدی هاشون همیشه بودی و تو حال بدی هات، نیستن...

نیستن...

اساسا به هیچ جاشون نیست...

کسی که خوب کردن حالش مدتها چالش زندگیت بوده، حالا ته توجهشون اینه که:

- خوبی؟!

- نه زیاد.

- خوب باش!.. شب بخیر...

.

یه مسج هایی از فحش بدتره برا آدم.

یه پیام های ظاهرا دوستانه ای هست که جیگرتو آتیش میزنه!

.

پ.ن

برا آدما انرژی نذار وقتی هنوز بزرگ نشدی...

وقتی ازشون توقع داری!

فاز خر مرامی ورندار وقتی آدمش نیستی!

وقتی اینجوری میخوره تو برجکت!

تو مسئول خوب کردن حال آدما نیستی!

تو همین که خودتو جمع کنی و اون حال پریشونتو سر و سامون بدی کلی هنر کردی!

یا بزرگ شو و به دل نگیر!... یا خفه شو و پتو رو بکش سرتو فین فین کن!... یا اینقدر برا دور و بریات وقت نذار!...

ابله!

...

  • پری شان

34-286

سه شنبه, ۱۴ فروردين ۱۳۹۷، ۰۴:۳۳ ب.ظ

عید زیادی طول کشید و این باعث شد بیفتم رو مود بدم. 

حالا همش بی دلیل دلم شور میزنه و گلوم همش انگار توش یه توپه و از همه چیز و همه کس عصبانی ام...

و هر اتفاق کوچیکی میتونه حکم قطره آخره رو داشته باشه و باعث شه سر ریز کنم...

سر ریزی که دوباره بلافاصله لود میشه و میرسه به همون آستانه ی خطرناک...

و میدونمم که هیچ جای حرفم منطق نداره و علت معلولی که گفتم به هم ربطی ندارن...

ولی همینیه که هست...

...

امروز برای پرت کردن حواس خودم، عین دیوانه ها، یک ساعت تموم به شاگرد فرضیم، خرزو، هندسه ی تراش درس دادم. و کل شش ماه کلاسمو با رسم شکل آوردم رو کاغذ...

الان که فک میکنم یادم نمیاد آخرین باری که یه سن. گ رو با زاویه تراش زدم کی بود. و اصلا چی بود.

...

مشقام زیاده. 

هر جوری حساب میکنم اصلا به کلاس نمیرسه. 

هدیه نزدیکه که زخم بستر بگیره. اونقدر تو حال بدش موند که دوباره سیاتیکش گرفت و هر کاری میکنم نمیاد کارگاه...

همین الان که دارم مینویسم اشکم داره در میاد. 

مستاصلم کرده.

یه جا تو وویس های دکتر شیری شنیدم که میگفت ما به دیگران مجوز نمیدیم که فارغ از ما حالشون بد باشه. نمیتونیم تحمل کنیم... نمیدونم... شاید زیر همه ی حال بدی های این روزهام، احساس گناه باشه بابت اینکه نمیتونم برای خوب کردن حالش کاری انجام بدم...

...

تنها دلخوشی این روزها، که البته کم چیزی هم نیست!، جوجه ست که به طور جالبی با من ارتباط برقرار کرده و روزی هزار بار داد میزنه: عمهههههه... طوری که انگار میکنی سر زمین کشاورزی ه...

تمام مدت عین جوجه اردک دنبالم راه میفته و یا انگشتمو میگیره و منو دنبال خودش میکشه...

  • پری شان

34-277

يكشنبه, ۵ فروردين ۱۳۹۷، ۱۲:۰۴ ب.ظ

بعد آخر سر اون روز صبح هم اومد که تو نصف شبت زنگ بزنی عیدو بهم تبریک بگی و من به جای تپش های عاشقانه ی قلبم، و گل انداختن لپام، از این دنده به اون دنده بشم و پتو رو محکم تر بکشم رو سرم که بهت بگن: آخ ببخشید خوابه مثکه...

هوم...

...

...

...


پ.ن

...


  • پری شان