33-85
- ۰ نظر
- ۲۳ شهریور ۹۵ ، ۲۳:۵۹
بابابزرگ، حالا یک ساله که رفته...
ظهر مراسم سالگرد رو برگزار کردیم.
تو اون جمع دوستان و آشنایان، جاش خالی بود!!
...
عصری رفتیم سر خاکش.
پنج شش ردیف اون ور تر، یه قبر بود، همنام خودم... یه مادر متولد سی و هشت... حس عحیبی بود نگاه کردن به اسم روی سنگ...
...
امروز تو کل مراسم تنها نقطه ی سفید من بودم!... درسته که سالگرد بابابزرگ بود، ولی هیچ رقمه تو کتم نمیرفت که روز عیدی مشکی بپوشم!
هر کی از در وارد میشد، با دیدن من جا میخورد! :)))
ساعت دو صبحه و تو تاریکی نشستم رو کاناپه.
یه لیمو شیرین رو میزه. اولین لیمو شیرین امسال رو تو تاریکی قاچ میکنم و بوش که بهم میخوره، سردم میشه...
...
دارم به عید قربان های گذشته فکر میکنم...
پارسال تو حرم امام رضا بودم...
سال قبلش تو یه روستا در نزدیکی یه امام زاده...
سال قبل ترش... نماز عیدو تو حرم امام رضا خوندیم و یهو پاشدیم رفتیم سوار اتوبوس شدیم و بعد از چهار پنج ساعت رسیدیم خواف... عید قربان، بین اهل سنت...
و قبل تر از اون... خونه بودم... که عصری داداشه پاشد و بعد از چندین ماه صورتشو اصلاح کرد و گفت، باید قربانی کرد، و بهم گفت پاشو بریم خرید...
نمیدونم چیو قربانی کرد... نمیدونم تو کله ش چی میگذشت... فقط یادمه رفتیم و پیرهن و کت و شلوار و کفش خرید و مدام هم زیر لب گفت: باید قربانی کرد...
...
یادمه سال بعدش، تو حرم یاد این جمله داداشه افتادم... وسط حال بدی ها و دل نکندن ها و درد کشیدن های یه رابطه ی عاطفی با یه آدم اشتباهی بودم... بعد یهو، با خودم گفتم: باید قربانی کرد... و خیلی نمادین، گوشی رو در آوردم و هر آنچه یادی از اون آدم با خودش داشت، پاک کردم...
...
فردا هم باید قربانی کنم...
میخواستم به بهانه برداشتن گوشی برم کارگاه، ولی سر درد نذاشت...
مسکن خوردم و استراحت کردم...
و کمی هم ماندالا رنگ کردم... برام کار آرامش دهنده ایه...
....
بعد از ظهر رفته بودم پیش دختر همساده که تنها بود و از شنیدن خبر بدی غمگین، تا کمی کنارش باشم، که یهو وسط بالا پایین کردن کانال های تلوزیون، یه لحظه تصویری دیدم که میخکوب شدم!... سریع گفتم برگردون عقب... رو اون کارتونه... کدوم کانال بود؟...
طفلی گیج شده بود... ولی نهایتن پیداش کرد...
خب من، ینی ما، من و برادرام و عمو زاده هام، در تمام روزهای کودکی مون، کلید کرده بودیم رو یه کارتون!... هر وقت میرفتیم پیش عموزاده ها، با هم این کارتونو تماشا میکردیم... اونا هم که میومدن باز هم... ینی راستش یه نسخه ی وی اچ اس بود که مال اونا بود و هر وقت میومدن پیشمون با خودشون میاوردن... کارتونه به زبون ژاپنی بود و ما کلی روش برای خودمون داستان سرایی هم کرده بودیم!... بعد که مهاجرت کردن، قبل از رفتنشون، اون نسخه کذایی رو دادن به ما... و ما همچنان سنت تماشا کردنشو ادامه دادیم، تا وقتی که دیگه وی اچ اس نمیشد دید...
چند سالی رو در فراغ اثر زیبای میازاکی، قلعه ای در آسمان، سوختیم، تا اینکه یه بار من در سن بیست و دو سه سالگی درباره ش تو وبلاگم نوشتم و یکی از خوانندگان وبلاگم که از قضا، پسر همساده مون هم بود، گفت که دی وی دی ش رو داره و برام رایت میکنه... و ما این بار با زبون انگلیسی تماشا کردیم... که البته فهمیدیم که کمی با داستان پردازی های کودکی مون فاصله داره!!!...
حالا من داشتم این کارتونو با دوبله ی فارسی میدیدم...
دختر همساده، وقتی دید من تو صفحه تلوزیون غرق شده م، پرسید که: قبلن دیده بودی این کارتونو؟
و من بهش گفتم لا اقل دویست و پنجاه بار!!!...
و براش از اول داستانو تعریف کردم و ادامه شو با هم دیدیم...
خعیلی خوب بود!
هم من کلی شاد شدم و هم اون برای یکی دو ساعتی حواسش پرت شد!
...
میازاکی خیلی خوبه! خیلی!
...
چهل روز دوم و برنامه پیاده روی هم به پایان رسید... پنج روزشو نتونستم انجام بدم...
همچنان به برنامه ی روزانه نویسی و پیاده روی ادامه میدم...
گوشیم کارگاه جا موند... قریب به چهار روز...
اینها رو بعدن نوشتم. به تاریخ قبل.
...
ماکت اولیه پروژه ی طراحی کودک رو تحویل گرفتم.
به کارگاه که رسیدم، دوست جدی م یهو سر و کله ش پیدا شد. تلخ و جدی تر از همیشه!...
گفت که بین رفتن و دکترا خوندن و کار فلز انتخاب کرده بود که این هنر رو شروع کنه... حالا یهو پوکیده... انگار ورق برگشته... دلسرد شده... اصن یهو مونده که این وسط چه غلطی داره میکنه...
فقط به حرفاش گوش دادم... و نهایتن بهش گفتم داره زود تصمیم میگیره...لا اقل تا دو هفته دیگه که استاد از سفر برمیگرده صبر کنه...
نمیدونم چی میشه...
مامان معتقده که ماها خیلی نازک نارنجی و لوس هستیم...
حداقل بیست سال کوچیکتر از سن مون با این داستان مواجه شدیم...
خانم عینکی، امروز اومد کارگاه!
یکی از دوستان بهم معرفیش کرده بود.
کارش ساخت نق. ره و طل. ا ست.
خیلی خوشحالم!
انگار کم کم داره یه آدمایی سر راهم قرار میگیرن که بتونیم تیم خودمونو تشکیل بدیم.
ازین بابت خدا رو شاکرم!
...
استاد فلزی، عکس کادوی دیروزمو تو صفحه ی اینستاگرامم دیده... جالبیش اینه که اصلن منو فالو نمیکنه...
بعد هم دوست جدی م رو توبیخ کرده که چرا خارج از برنامه کلاس کار کردی!
...
از دستش غمگین شدم...
...
یاد استاد تذه. یب خودم افتادم. همین رفتار رو داشت. و من از اون آدمایی که هی دلم میخواد برم چیزای مختلف امتحان کنم و یا تو کار ابتکاری انجام بدم...
نتیجه این شد که در بهترین جای کار، وقت دستم واقعن آماده و ورزیده بود، با استاد دعوام شد و بعد از چهار سال تذه. یب رو رها کردم.
...
البته که اون موقع نوزده سالم بود و جسورتر و کم عقل تر از الان!...
شاید لازم بود کمی صبوری کنم!
ولی به هر حال به استاد فلزی حق نمیدم!