پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

ای روی دلارایت مجموعه ی زیبایی
مجموع چه غم دارد از من که پریشانم

بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰۲/۰۴/۰۳
    40-3

40-3

شنبه, ۳ تیر ۱۴۰۲، ۱۰:۴۰ ق.ظ

من امروز برای اولین بار در زندگیم بدون اضطراب از خواب پاشدم.

درباره ی روزهایی که گذشت، باید بنویسم،

ولی عجالتا، فکر میکنم اتفاق بزرگی برام افتاده...

این اولین باره که دارم تجربه ش میکنم...

من در طی دو هفته ی گذشته پیش روانپزشک رفتم و درمان اضطراب و افسردگی رو شروع کردم.

امروز برای اولین بار فهمیدم اول صبح بیقرار نبودن، یعنی چی...

من تازه فهمیدم میشه تپش قلب نداشت...

من انگار قراره یه مدل دیگه از زیستن رو تجربه کنم...

 

  • پری شان

39-338

پنجشنبه, ۴ خرداد ۱۴۰۲، ۰۸:۲۳ ب.ظ

قبل عید بود به گمونم که شیرهای آب کارگاه همه شون مشکل پیدا کرد و دیگه داستان شد. مجبور شدم از زیر ببندم. و دیگه هم که نیومدم. فقط یه شیر روشویی باز میشد.

که از اونم در حد آب دادن به گلها استفاده میکردم. دو هفته یکبار.

اونقدر به گلها نرسیدم که تبدیل شدن به جنگل.

خاک همه جا پره.

خودمم که وسایلم همیشه پخش و پلا.

امروز بالاخره بعد از مدتها غر زدن، با بابا اومدیم کارگاه.

یک ساعت اول فقط سرشو تکون میداد و نچ نچ میکرد.

باورش نمیشد با همچین اوضاعی روبرو شده.

دو تا اتاقی که دست دنا بود هم بدتر از بقیه جاها.

پر از خاک و گچ و سیمان. 

آقای لوله کش اومد و قرار شد همه شیرها رو عوض کنه و اون وسط از فرصت استفاده کردم و گفتم برام دوش هم بذاره تو دستشویی. بابا گفت آره، سالی یکبار شاید اومدی، خواستی دوش بگیری. 

پارسال، قبل از اینکه بپوکم، گاهی سه چهار روز پشت سر هم اینجا میموندم و مجبور میشدم حموم صحرایی کنم.‌

در بیان میزان بی حوصلگیم همین بس که آب گرم کن خاموش شده بود و چون تو حیاط خلوت بود، بی خیال روشن کردنش شدم و الان بیش از یک ساله که آب سرد استفاده میکنم. و برای حموم، آب گرم میکردم رو گاز!!!

فک کنم بابا میخواد نصفم کنه.

پریشونی از در و دیوار اینجا می‌باره.

الان تو دستشویی داره به لوله کش کمک میده برای نصب دوش.

زیر لب بهم گفت، یه آدمی ازت بسازم! صبر کن! شنبه یکشنبه حالتو جا میارم! خدمت دنا هم میرسم.

واقعیت اینه که اینجا اونقدر بهم ریخته ست، حتی بهم ریخته تر از مخم، که روم نمیشه سرایدار خونه مونو بیارم برای تمیز کردن اینجا. همه ش فکر میکنم اگه اینجا رو ببینه، آبروم می‌ره.

خودم و زندگیم، در دوران تباهی کاملیم.

  • پری شان

39-335

دوشنبه, ۱ خرداد ۱۴۰۲، ۰۶:۱۲ ب.ظ

به دنا پیام دادم که: بارون امروز چرا اینقد خوبه... و تو چرا اینجا نیستی لعنتی؟

عاشق این قاب پنجره ی کارگاهم تو بعدازظهر های بارونی بهاری...

یه آسمون سربی رنگ تو پس‌زمینه و بعد شاخه و برگ درختا با تنوع سبزی... 

برای خودم چای زنجفیل ریختم، گذاشتم لب پنجره. ازش بخار بلند میشه. دونه های درشت بارون میخوره لب پنجره و صدا میده...

منتظرم. ساقی گفته امروز یه سر میاد پیشم.

دیشب موندم کارگاه. خوب خوابیدم. ولی کاری نکردم تا امروز.

بعد از ناهار، پاشدم چکشمو برداشتم و به میادین بازگشتم...

حالم از دیروز خیلی بهتره...

وقت گرفتم از دکتر، سه هفته دیگه وقت داد.

برم ببینم چمه... افسردگیه؟ اضطرابه؟ چیه...

صبح رفتم یه سر پیش دنا. چایی صبح رو پیش اونا بودم.

براش خوشحالم که با کارش حالش خوبه...

  • پری شان

39-334

يكشنبه, ۳۱ ارديبهشت ۱۴۰۲، ۰۷:۴۸ ب.ظ

یه نم بارون خیلی دلچسب...
نشسته م زیر پنجره، اتاق وسطی، صدای اذان از دور داره میاد...
فردا اول خرداده و فقط سی و یک روز مونده تا آخر سی و نه سالگی...
افسردگی بدی رو تجربه کردم این دو ماه... خیلی بد...
دیشب آرزو گفت که از اول ذی القعده وقت خوبیه برای چله گرفتن...‌ و تشویقم کرد یه کاری کنم، چله بگیرم و مدد و توسلی تا از این حال در بیام...
از این رکود عجیب که انگار ته نشینم کرده وسط زندگی.
صبح از یوگا که برگشتم، به سختی وسایلمو جمع کردم و پاشدم اومدم کارگاه...
خوابیدم اولش، بعد ناهار، بعد دوباره دراز کشیدم و به حرف آرزو فکر کردم... 
بعد یه نیت کردم و دعا. کمک خواستم و کمی هم نوشتم...
بعد آروم آروم پاشدم، برای خودم چایی درست کردم و کمی آهنگ گوش کردم و بعد رفتم سراغ کاسه بزرگه...
بغلش کردم و ازش خواستم باهام مهربون باشه و بهش گفتم که چقدر برام مهم و عزیزه و چقدر دلم میخواد یه روز با حال خوب، شروع کنم روش چکش زدن...
الان در تاریکی، زیر پنجره نشستم. نسیم خنک داره بهم میخوره... 
دلم میخواد، سی و یکم، بیام و اینجا بنویسم که کار مهمی انجام دادم... که حالم بهتره... که کنترل زندگیم رو دوباره دست گرفتم... که گذشت روزگار سکوت و سکون و خاموشی...
خدایا کمکم کن...

 

  • پری شان

39-308

چهارشنبه, ۶ ارديبهشت ۱۴۰۲، ۰۱:۰۰ ق.ظ

خونه مون شورای حل اختلاف شده.

یا نه، بهتره بگم مرکز مشاوره ی پس از ازدواج

زوج‌ درمانی...

بعد از شام ظرفها رو شستم و رو به مهمونا گفتم باید برم خونه ی همساده پایینی که برای پس فردا که عقد دارن، کمک بدم کاراشونو بکنن.

ولی جمله ی اصلی این بود که من دارم میرم از خونه بیرون که از دست شماها و بگو مگو هاتون خودمو نجات بدم، شمام بی رودرواسی با مادر پدرم حرف بزنید.

اونا هم گفتن باشه و خوش بگذره و نگفتن: آخیش! چه خوب که میری!

از خونه که بیرون اومدم به جا پایین، رفتم بالا.

مهسا تنها بود... بهش گفتم: الان باید خونه نباشم!... 

گرفت قضیه رو و خندید و دعوتم کرد داخل. اون موقع که همساده شدیم، مهسا پنج سالش بود. بانمک و تر و فرز و شیطون. تک زبونی حرف میزد و عشق اینو داشت که هر روز بیاد خونه مون و با مامانم تو آشپزخونه سرگرم بشه. درست مثل الان نوه هامون.

و حالا در مقابلم یه دختر جذاب و جوون و زیبا نشسته بود که می‌تونستیم ساعت ها با هم درباره ی مباحث خودشناسی حرف بزنیم و لذت ببریم. بهم چند تا پادکست و کتاب معرفی کرد. از تجربیاتش گفت. و من هم کمی از افکاری که جدیدا باهاش درگیرم براش تعریف کردم...‌ گفت که حالش خیلی بهتره... یاد گرفته از تنهاییش لذت ببره و با خودش تا حد خوبی به صلح رسیده... توقعاتشو کم کرده و دیگه باباش رو مخ ش نیست. به چیزی گیر نمی‌ده و رها می‌کنه و میبینه که چطور همه چیز در بهترین مسیر پیش می‌ره...

وقتایی که نامنتظره یه دیالوگ خوبی با کسی برقرار میشه، سریع انگار شاخک هام فعال میشه که حواست باشه، قراره جواب یه سوالی رو بگیری... خوب دقت کن...

بعد از مهسا خداحافظی کردم و رفتم پایین پیش الی که مشغول برنامه ریزی مراسم عقد بود...

چایی خوردیم و حرف زدیم و الی و خواهرش با من سر صحبت رو باز کردن که تو باید دلبری کردن رو یاد بگیری... و از خاطرات جوونی شون و روشهای جلب توجه کردن و ناز و غمزه و استفاده از چشم و ابرو و تاثیر بسیارش در دلبری، اثر کلام دو پهلو و هدیه های خاص و این جور چیزا گفتن و من با تصور کردنشون از شدت خنده دل درد گرفتم... 

وقتی برگشتم خونه ساعت از دوازده شب گذشته بود و بحث هنوز گرم. برای همین رفتم تو اتاقم. 

مهمونا یکی دو ساعت بعدش رفتن...

از مامان پرسیدم که تونستین یه قدم از متارکه دورشون کنید؟!... گفت نه... فعلا فقط راضی شدن برن پیش یه مشاور متخصص...

 

 

  • پری شان

39-307-2

دوشنبه, ۴ ارديبهشت ۱۴۰۲، ۱۱:۵۶ ب.ظ

بعد از ظهر پیام دادم به ری که میشه امروز بیای یه فنجون بخونی؟

و اضافه کردم که رک تر از این نمیتونستم حرف بزنم...

قبلش داشتم چکش میزدم.‌ البته کمی. حس میکنم شماره چشمم عوض شده. و این کلافه م کرده بود.

قبل از اون کمی گریه کردم. شاید هم گریه هه چشمامو اذیت کرده بود. 

و قبل ترش پیام داده بودم به آرزو و گفته بودم حالم خوش نیست...‌ بهم گفت خودتو جمع کن...

حرف زدن با ری حالمو خوب می‌کنه. تجربیات متفاوتش و داستان هاش منو از تو دنیام میاره بیرون و حواسمو پرت می‌کنه. و از طرفی، همیشه یه سری سوال انگار پس ذهنم هست که تو حرفای ری میتونم جواباشونو پیدا کنم...

قهوه خوردیم...

اولش که اومد بهم گفت داری مقاومت میکنی انگار... رها کن... برو ته چاه... داری هی دست و پا میزنی میای بالا... ولی باید بری پایین... برو... پایان یه چیز، همیشه شروع یه چیز دیگه ست... 

و چقدر این جمله ش رو دوست داشتم...

بعد که فنجونمو دید گفت اون قناتی که داری حفر میکنی، باید خاکشو بریزی بیرون که بتونی نفس بکشی... داری خودتو خفه میکنی... سبک کن خودتو... جمع نکن... رها کن...

مسیر درسته... باید خاک برداری کنی... یه چیزی اون زیر هست که بهش نزدیک شدی... 

یاد الی افتادم که بهم گفت حجاب راه خودتی... 

و باز یاد اون جمله ای که قلم زدم: حجاب چهره ی جان میشود غبار تنم... 

و اشاره کرد به یکی شدن دو تا چیز متضاد... 

و یه درخت با جزییات... وجود اصیل...‌ 

بعد آرزو زنگ‌ زد و تا وقتی دنا بیاد دنبالم و برگردم خونه داشت حرف میزد... و من گوشی به دست مشغول درست کردن شام، چایی بعدش، شستن ظرفا، مرتب کردن میز کار، لباس پوشیدن، بستن شیر گاز، بستن و قفل کردن در و بعد هم کمی تو پارک قدم زدن و با اشاره به دنا سلام دادن و... وسطای راه قطع کرد.

رابطه م‌ با آرزو عجیبه... با دنا... با ری... با راضیه... با هدیه... با الی... با...

اصلا چند وقته دارم به روابطم توجه میکنم...

و لا به لای ماجراهام با آدمای مختلف، دنبال خودم میگردم...

 

  • پری شان

39-307

دوشنبه, ۴ ارديبهشت ۱۴۰۲، ۰۳:۰۰ ب.ظ

از تو تختم یقه خودمو گرفتم و بلند کردم کشون کشون آوردم تا کارگاه و خودمو پرت کردم رو مبل.

این حجم بی حوصلگی و میل به هیچ کاری نکردن و از معنا تهی بودن، عجیبه...

آخرین بار تو اسفند چکش زدم.

اواسطش بود به گمونم... شایدم اشتباه کنم، بهمن بوده... با ساقی اومده بودم. اون نشسته بود پشت لپ تاپ لوگو طراحی میکرد و منم حاشیه ی کاسه رو میزدم.

کاسه تقریبا کارش تموم شده، ولی پایه هنوز کارش مونده.

کاش میشد رفت یه جا یه چند بسته انگیزه، چند تا کپسول انرژی، یه قوطی دلخوشی، یه سیر شادی خرید،

و پاشد و زندگی رو ادامه داد...

 

  • پری شان

39-305

شنبه, ۲ ارديبهشت ۱۴۰۲، ۰۴:۱۵ ب.ظ

مدتهاست که نمی نویسم، ولی تقریبا هر روز به نوشتن فکر میکنم.

تو سرم پر از حرفه ولی دستم به تایپ کردن نمیره... و این بده... چون انگار هی داره مخم سنگین و سنگین تر میشه.

دلم میخواست از امروز یه کاری رو استارت بزنم.

دیدم دو، دو، دو، تاریخ زایمانم که نشد! تاریخ عقد و عروسی هم نشد. تاریخ آشنایی هم نشد... خلاصه مبدا هیچی نشد... بعد فکر کردم گفتم حالا همه چی که رابطه نیست،

بیا و یه کار دیگه رو شروع کن. برای همین به مربی بدنسازی ای که مدتهاست می‌خوام برم پیشش، پیام دادم و درخواست کردم بهم یه وقت بده... جواب نداد...

یه کم تو خونه تابیدم و گردگیری کردم و آشپزخونه رو مرتب کردم و یه قهوه برای خودم درست کردم و به این فکر کردم که امروز، روز عیدی، با تاریخ به این باحالی، مبدا چی بشه...

دیدم همه ش دلم اینجاست... 

چرا امروز روز بازگشت به وبلاگ نباشه...

 

پ.ن

اگه کسی هنوز اینجا رو میخونه، بهم بگه...

خوشحال میشم! 

  • پری شان

39-96

جمعه, ۸ مهر ۱۴۰۱، ۰۷:۰۵ ب.ظ

اصرار کرد همراهش برم. از اینکه تنها بره بیرون خونه، میترسه. 
فقط کافیه که باهاش باشی. بقیه شو خودش انجام میده. حرفشو میزنه.
زنگ واحد کناری رو زد و از خانم همساده سراغ دخترشو گرفت... خونه نبود‌. مادرش گفت رفته مسجد.
گفتم پس برگردیم خونه. گفت که نه، بریم دنبال بچه های سرایدار.
خانم سرایدار هم گفت که بچه ها نیستن و رفتن مسجد.
سوار آسانسور شدم برم خونه که ازم خواهش کرد بریم مسجد.
اعتراض کردم خب که چی؟! برمی‌گردن. صبر کن دیگه.
با بغض خواهش کرد و برای اینکه اثرش بیشتر شه، با مظلومیت گفت که تا حالا مسجد نرفته و اصلا میخواد ببینه مسجد چه شکلیه.
کلافه شدم. مسجد محل مون بدجوری رو اعصابه. آدماش... 
ولی تسلیم شدم و لباس پوشیدم و رفتیم.
مسجد نیمه ساخته ست و فعلا یه طبقه ش فقط برای استفاده مرتب شده و هنوز بیرونش خاکیه و بالاش داربست.
با ترس و لرز رفتیم سمت ورودی.
کفشامو که در آوردم برگشتم دیدم سالن بزرگ فرش شده ست که با پارچه ی سیاه دو بخش شده. یه قسمت دور تا دور خانومای سیاه پوش بودن و یه نفر داشت سخنرانی میکرد. و یه طرف بچه‌ها دور هم نشسته بودن و داشتن بازی می‌کردن.
وارد که شدم، همه ی نگاه ها به سمت من برگشت. تنها فردی بودم که مشکی نپوشیده بود. روز آخر صفر.
رفتیم سمت بچه ها... و من هنوز زیر نگاه سنگین خانوما بودم و حسابی معذب.
که علی یهو دستمو کشید و با لحن متعجب گفت: عمهههههه!
_ جانم؟! چی شده؟!
_ عمههههه! چرا صندلی پادشاه اینجاست؟!
اشاره ی دستش به سمت منبر بود!
بعد دستمو رها کرد و با خوشحالی رفت بالا منبر چارزانو نشست و باذوق گفت: چقدر باحالههه!!!
پسر سرایدار که قاطی بچه ها بود، تا علی رو دید دوید و رفت پیشش و دو تایی ذوق زده نشستن بالای منبر و بعد به هر بچه ای که میخواست بره پیششون گفتن که جا نیست و نمیتونم بپذیرنش.
همون موقع یکی از خانوما اومد و خطاب بهشون گفت که اگه سر و صدا کنن حسابشونو میرسه.
عصبانی شدم، خواستم اعتراض کنم ولی به نظرم رسید بچه ی خودش هم ممکنه اونجا باشه.
نخواستم علی با این وجه مسجد روبرو بشه. همه ی خاطرات مزخرف خودم زنده شد. 
ترجیح دادم باهمون حس خوبش از نشستن روصندلی پادشاهی بیایم بیرون.
جمعشون کردم و گفتم بهتره بریم خونه و تو پارکینگ دوچرخه بازی کنیم و اومدیم بیرون.
شب که اومد بالا، تا مامانمو دید گفت: مامانی!!! رفتم مسجد!  می‌دونی اونجا چی بود؟! صندلی پادشاه!!! 
بعد پرسید: مامانی؟ چرا صندلی پادشاه اونجاست؟!

 

  • پری شان

39-74

شنبه, ۱۲ شهریور ۱۴۰۱، ۰۱:۲۳ ب.ظ

دیشب تا ساعت دو و نیم داشتم چکش میزدم...
وسط کار پیام دادم به زرین... مربی یوگا م...
گفتم حال الآنم رو مدیون توام... اینکه بعد از پنج سال،
اولین باره که بدون درد و اسپاسم دارم کار میکنم و تو کار غرق میشم...
صبح جواب داد که جسم معبد روح ماست... باید مراقبش باشیم...
دارم به جمله ش فکر میکنم...
اینکه اگر اینطوری به جسممون نگاه کنیم، چقدر مقدس میشه برامون... اون وقت چقدر حواسمون به حفظ سلامتی مون هست...

  • پری شان