پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

ای روی دلارایت مجموعه ی زیبایی
مجموع چه غم دارد از من که پریشانم

بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰۲/۰۴/۰۳
    40-3

۶ مطلب در دی ۱۳۹۷ ثبت شده است

35-208

سه شنبه, ۲۵ دی ۱۳۹۷، ۰۱:۴۵ ب.ظ

جوجه یه بازی دانلود کرده روی ، به قول خودش، توشی م.

تام سخنگو... یه گربه که باید باهاش بازی کنی و غذا بهش بدی و ببریش حموم و بخوابونیش و کلا نگهداری کنی ازش...

اون پایین صفحه، چند تا آیکونه که نیازشو به هر کدوم از اینا نشون میده.

دیروز غمگین بود و نیاز به بازی و محبت داشت و حتی بهم پیشنهاد داد ببرمش سفر که با تام های دیگه معاشرت کنه... 


یه کم نوازشش کردم... حالش بهتر شد... 

...


هیچی...

همین...

...

  • پری شان

35-200

دوشنبه, ۱۷ دی ۱۳۹۷، ۰۶:۱۶ ب.ظ

گفت: عمه! ایشامپ... ایشامپ داری؟...

گفتم: دارم. ولی تنده ها!

- بده! عمه ایشامپ میخوام!

- میسوزیا...

- ایشامپ بده!

- خودت خواستیا!

با خوشحالی سرشو تکون داد که: باشه. و مسئولیت انتخابشو به عهده گرفت.

بسته آدامس فلفلی رو باز کردم و یه دونه گذاشتم کف دستش.

انداخت تو دهنش و چشم تو چشم من شروع کرد تند تند جویدن. اما بعد از چند ثانیه دهنشو باز کرد و ها ها کرد و بیتاب، آدامس جویده رو تف کرد تو دستم و شروع کرد با دستش دهنشو باد زد.

از قبل یه استکان آب سیب گذاشته بودم کنار دستم. در حکم کپسول آتش نشانی.

بهش گفتم: بیا عمه! بیا یه قلپ از اینو بخور.

یه ریزه خورد و آروم شد و بعد از کمی مکث دوباره گفت: عمه! ایشامپ!

- خب خوردی که. دیدی سوختی.

چشاشو ریز کرد و انگشت اشاره شو بهم نشون داد و گفت: عمه! یی دونه! آخر! 

یکی دیگه گذاشتم کف دستشو دوباره همون اتفاق قبلی تکرار شد و باز هم در انتها درخواست آدامس بعدی بود...

بعد از شش هفت تا آدامس، بالاخره مامان به دادم رسید و در یک لحظه یواشکی قوطی رو خالی کرد و برش گردوند بهم. تا من بتونم جعبه ی خالی رو نشونش بدم و بگم ببین تموم شده!

...

شامشو نخورده بود و مامانش هم قدغن کرده بود که شکلات لواشک شیرینی یا پاستیل بخوره!

بابا که شب اومد، یهو از دهنش پرید پاستیل گرفته، که با اشاره ی مامانش سریع حرفشو جمع کرد...

و ما گمون کردیم که طرف متوجه نشد...


یه کم که گذشت، اومد پیشم و گفت که ایشامپ میخواد... بهش یادآوری کردم که همه شو خورده و جعبه خالی شده...

ولی حرفام فایده نداشت. اونقدر خواهش و اصرار کرد که مجبور شدم برم یکی از اون آدامسایی که مامان نجات داده بودو از تو کابینت پیدا کنم و بدم بهش.

خوشحال شد و شروع کرد به جویدن... 

منتظر بودم بیاد داستان تکراریشو با من ادامه بده،

ولی دیدم که اینبار رفت سراغ بابا و در حالی که داشت دهنشو باد میزد گفت: بابایی! تونده! تونده! پاستیل بده!..

  • پری شان

35-191

شنبه, ۸ دی ۱۳۹۷، ۰۴:۰۱ ب.ظ

سرشو یه وری کج کرد و چشماشو ریز کرد و با لحنی پر از خواهش گفت: عمههههه؟!...

گفتم: جانم؟!

دستشو زد رو میز اتو و گفت: ایجا!

گفتم: میخوای اونجا بشینی؟ بذارمت رو میز؟

گفت: نه!...

دستشو زد رو میز و گفت: ایجا بآب. (اینجا بخواب)

با چشای گرد گفتم: رو میز اتو بخوابم؟!

با خوشحالی سرشو تکون که: آره!

پرسیدم: برای چی خب؟

اتو رو به سختی عقب جلو کرد و با لبخند گفت: اتوت کنم!

...


  • پری شان

35-187

دوشنبه, ۳ دی ۱۳۹۷، ۰۸:۴۸ ب.ظ

- کامپیوترو روشن کرد و گفت: عمه! عکث بیبینم!

عکسای تو کامپیوتر همه قدیمیه...

خانواده ی خودمونو میشناخت. بابا. عمو. عمه. دنبال مامانش میگشت و من نمیتونستم بهش بفهمونم که مامانت اون موقع نبود!

عکس بچه های فامیل رو هر کدومو دید گفت: این من!... خصوصا اگه بچه تو عکس بغل داداشم بود...

بعد رسید به عکس پسرخاله م که پنج شش ساله بود... نمیتونست بگه خودمم... یه کم مکث کرد... بعد دیگه روش کم شد... گفت: عمه؟! این کیه؟!

گفتم: این حسین ه!

روشو گردوند به سمتم و با تعجب گفت: حثین؟! کربلا؟!


.

- یک ساعت بود که سرش تو گوشی بود و تکون نمیخورد.

بهش گفتم: عمه! کی نوبت من میشه؟!

بدون اینکه سرشو بلند کنه، با دست اشاره کرد به ساعت دیواری و گفت: عبقه اومد! *


.

- امروز نه صبح زنگ زده منو از خواب بیدار کرده که: عمهههه! آقا جعفر! آقا جعفر میخوام!*


.

پاورقی

*: همه ی فن ها رو در جواب روی خودمون پیاده میکنه.

یه وقتا، مثلا برای اینکه قانونمند بشه، مامانش بهش میگه فلان کارو تا وقتی که عقربه ساعت اومد پایین، یا رسید بالا، میتونی انجام بدی!


**: داداشم بهش گفته اون آقاهه تو بازی پرنس آو پرشیا، اسمش جعفره.


  • پری شان

35-185-2

شنبه, ۱ دی ۱۳۹۷، ۰۳:۱۵ ب.ظ

کار همیشه ش اینه که سر شام بازی کردنش میگیره و معنیش اینه که همیشه تو مهمونیا من وسط غذا، خورده نخورده، باس پاشم برم باهاش بازی. یا کلا قید غذا رو بزنم.

دیشب اومد گفت عمه بیا!

گفتم: عمه من گشنمه میخوام غذا بخورم.

اخم کرد گفت: عمه بیا!

گفتم: نمیام.

صدا شو برد بالا: عمه بیاااا!

جواب ندادم.

تند تند و با فریاد گفت: عمه بیا! عمه بیا! عمه بیا! عمه بیا!

نگاش نکردم.

یهو آروم شد. با صدای آهسته و لحنی زیرکانه گفت:

عمه ی من! افتن بیا! (لطفا)


دامن از کف بدادم...

  • پری شان

35-185

شنبه, ۱ دی ۱۳۹۷، ۱۱:۱۷ ق.ظ

امروز اولین روز شش ماهه دوم منه

😅

نصف سالگرد میگیرم...

و اینک زمستان...

خدایا کمک کن بتونم بقیه روزهای سی و پنج سالگی رو چگالتر بزی ام!


  • پری شان