پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

ای روی دلارایت مجموعه ی زیبایی
مجموع چه غم دارد از من که پریشانم

بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰۲/۰۴/۰۳
    40-3

39-308

چهارشنبه, ۶ ارديبهشت ۱۴۰۲، ۰۱:۰۰ ق.ظ

خونه مون شورای حل اختلاف شده.

یا نه، بهتره بگم مرکز مشاوره ی پس از ازدواج

زوج‌ درمانی...

بعد از شام ظرفها رو شستم و رو به مهمونا گفتم باید برم خونه ی همساده پایینی که برای پس فردا که عقد دارن، کمک بدم کاراشونو بکنن.

ولی جمله ی اصلی این بود که من دارم میرم از خونه بیرون که از دست شماها و بگو مگو هاتون خودمو نجات بدم، شمام بی رودرواسی با مادر پدرم حرف بزنید.

اونا هم گفتن باشه و خوش بگذره و نگفتن: آخیش! چه خوب که میری!

از خونه که بیرون اومدم به جا پایین، رفتم بالا.

مهسا تنها بود... بهش گفتم: الان باید خونه نباشم!... 

گرفت قضیه رو و خندید و دعوتم کرد داخل. اون موقع که همساده شدیم، مهسا پنج سالش بود. بانمک و تر و فرز و شیطون. تک زبونی حرف میزد و عشق اینو داشت که هر روز بیاد خونه مون و با مامانم تو آشپزخونه سرگرم بشه. درست مثل الان نوه هامون.

و حالا در مقابلم یه دختر جذاب و جوون و زیبا نشسته بود که می‌تونستیم ساعت ها با هم درباره ی مباحث خودشناسی حرف بزنیم و لذت ببریم. بهم چند تا پادکست و کتاب معرفی کرد. از تجربیاتش گفت. و من هم کمی از افکاری که جدیدا باهاش درگیرم براش تعریف کردم...‌ گفت که حالش خیلی بهتره... یاد گرفته از تنهاییش لذت ببره و با خودش تا حد خوبی به صلح رسیده... توقعاتشو کم کرده و دیگه باباش رو مخ ش نیست. به چیزی گیر نمی‌ده و رها می‌کنه و میبینه که چطور همه چیز در بهترین مسیر پیش می‌ره...

وقتایی که نامنتظره یه دیالوگ خوبی با کسی برقرار میشه، سریع انگار شاخک هام فعال میشه که حواست باشه، قراره جواب یه سوالی رو بگیری... خوب دقت کن...

بعد از مهسا خداحافظی کردم و رفتم پایین پیش الی که مشغول برنامه ریزی مراسم عقد بود...

چایی خوردیم و حرف زدیم و الی و خواهرش با من سر صحبت رو باز کردن که تو باید دلبری کردن رو یاد بگیری... و از خاطرات جوونی شون و روشهای جلب توجه کردن و ناز و غمزه و استفاده از چشم و ابرو و تاثیر بسیارش در دلبری، اثر کلام دو پهلو و هدیه های خاص و این جور چیزا گفتن و من با تصور کردنشون از شدت خنده دل درد گرفتم... 

وقتی برگشتم خونه ساعت از دوازده شب گذشته بود و بحث هنوز گرم. برای همین رفتم تو اتاقم. 

مهمونا یکی دو ساعت بعدش رفتن...

از مامان پرسیدم که تونستین یه قدم از متارکه دورشون کنید؟!... گفت نه... فعلا فقط راضی شدن برن پیش یه مشاور متخصص...

 

 

  • پری شان

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی