پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

ای روی دلارایت مجموعه ی زیبایی
مجموع چه غم دارد از من که پریشانم

بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰۲/۰۴/۰۳
    40-3

۷ مطلب در تیر ۱۳۹۸ ثبت شده است

36-21

جمعه, ۲۱ تیر ۱۳۹۸، ۱۲:۰۹ ق.ظ

 _ عمه، تعریف کن امروز چیکار کردین؟

_ رفتیم پارک!

_ خوووب؟

_ من تفنگمو بردم،... خووووب... مامانی توش آب هیخت،... بعد من زدم مامانی و بابایی رو هیس کردم!...

_ ای وااای... آب پاشیدی بهشون؟؟؟

_ بله :))))... آخه... مامانی حموم نهفته بود، کفیث بود... خووووب؟... بعد من با تفنگم شستمش!!!...

...

از صبح هی با خودم میگفتم کاش قبل اومدن مامانش نخواد بره دسشویی... که رفت... و آخرش مجبور شدم بشورمش... 

شلنگو گذاشتم سر جاش و خواستم بهش دستمال بدم که زد زیر اهرم شیر و آب پاشید بالا و برگشت روش و خیسش کرد... از خنده ریسه رفت و گفت: عمه بازم شیطون بلا شدم!...

از دستشویی که اومد بیرون به بهانه ی خیسی لباس همه رو از تنش در آورد و پرت کرد یه کنار.

گفتم: نمیشه اینطوری تو خونه بگردی. بیا یه بلوز دیگه تنت کن.

لج کرد که: بلد هیستم. خودت تنم کن.

گفتم باشه... دستاشو گرفتم بالا، خودش دستا رو از تو آستینا رد کرد و وقتی سرشو از تو یقه آورد بیرون با یه لحن خیلی ملوسی گفت: عمه جون تو چقدر مهربونی!...

دامنم ز کف برفت!... خیلی خودمو کنترل کردم که نچلونمش... گفتم: الهی من فدای تو بشم!

گفت: عمه؟!... گوشیت کجاست؟!...

  • پری شان

36-10-2

دوشنبه, ۱۰ تیر ۱۳۹۸، ۰۶:۲۱ ب.ظ

بهش گفتم: چرا مشقاتو ننوشتی؟... خب تمرین نکنی که فایده نداره... این مدت که من سرم شلوغ بود، توام کلا رها کردی و برگشتی سر بابا آب داد...

چیزی نگفت.

دخترش امسال به جای دوم باید بره اول بازم.

هفته پیش دوتاشونو نشوندم و از اول شروع کردم...

هردو انگار بار اولشونه دارن با خوندن و نوشتن مواجه میشن...

برا این هفته دخترش از رو تمرینا یه دور نوشته بود، ولی خودش حتی این کارم نکرده بود...

وسطای درس، دخترش که اساسا -به قول مامان بزرگم- باسن نشستن نداره، برای بار چندم پاشد بره آب بخوره... که آروم بهم گفت: طالبان حمله هاشو شدید کرده... از پنجشنبه از مادرم و خواهرام خبر ندارم... اینترنت و تلفن قطعه...

چشماش پر اشک شد... 

زیر لب گفت: شاید مرده باشن...

گفتم: ای وای نه!... شاید فقط سیستم مخابراتی قطعه... آروم گفت: محله مونو بمب زدن...

...

یکی تو دلم گفت: چند روزه غمبرک زدی نشستی زار میزنی که چی؟!... تو اصلا نمیدونی درد ینی چی... پاشو جمع کن این بساط بچه گانه رو...

  • پری شان

36-10

دوشنبه, ۱۰ تیر ۱۳۹۸، ۰۳:۲۳ ق.ظ

همه چیز آروم بود... صبح که پاشدم... فقط گهگاه یه قطره اشکی سر ریز میشد که تندی از رو صورتم پاکش میکردم...

بعد مامان اینا اومدن خونه... نه و نیم صبح بود. هنوز کتری رو روشن نکرده بودم.

بعد بابا رسما اعلام سرماخوردگی کرد و موند خونه... بعد از سه روز تنهایی، حالا سه تایی خونه بودیم...

یعنی فقط ممکنه ما از سر ناچاری و حال بد لاجرم همزمان خونه باشیم...

با وجود این، هنوز همه چی آروم بود... رفتم میوه و سبزی خریدم و اتاقمو مرتب کردم تا ناهار آماده شه...

...

اتفاقه دقیقا سر ناهار افتاد... 

بابا پرسید تو چند روز در هفته تو دفتر کار داری؟!... گفتم هر روز... و یکی تو دلم گفت: وای!!!

گفت اگه بخوای کمش کنی؟!... درجا گفتم نه! کارم زیاده! و با دلهره پرسیدم: چی شده؟ کسی قراره بیاد اونجا؟!...

گفت: که آره... و باید سه روزتو خالی کنی...

و قاعدتا بخشی از فضا رو...

...

و من هیچی نمیتونم بگم، چون اساسا اونجا حقی ندارم... و اگه تا الان اونجا بودم، همه ش به خاطر لطف و حمایت عمو و بابا بوده...

...

به همه ی فکرهای وحشتناک این روزها، اینکه: خاک بر سرت که تو این سن هنوز پولی نداری که بتونی یه کارگاه برای خودت داشته باشی هم اضافه شد...


پ.ن

هویا جان من بالاخره امشب گلش باز شد...

عطرش اتاقو پر کرده...

  • پری شان

36-8

شنبه, ۸ تیر ۱۳۹۸، ۰۸:۴۷ ب.ظ

قاعدتا نباید اینجور بپوکم... یه کم خستگی، یه کم سرماخوردگی، بالا پایین شدن هورمون ها... حالا اصلا هر چقدرم زورشون زیاد... ولی آخه دیگه تا این حد؟...

یه فکرایی از دیروز میاد تو کله م که دارم کم کم میترسم... که این کیه؟!... منم؟!...

اینا میتونن پیش درآمد یه افسردگی سنگین باشن...

سرم سنگینه... شده یه کوه... اشکام بند نمیاد... میخوام فرار کنم برم، ولی نمیدونم کجا... احساس خفگی، گیر افتادن...

تلخ ترین لحظات سی و پنج سال گذشته م همش داره عین یه فیلم از جلو چشمم رد میشه...

یکی تو مخم فرمونو به دست گرفته که من نمیشناسمش...

دیشب خوابیدم به امیدی که صب پاشدم ریست شده باشم... ولی نشد... 


  • پری شان

36-7

جمعه, ۷ تیر ۱۳۹۸، ۱۱:۳۸ ب.ظ

کارام تموم نمیشه.

این سفارشه واقعا خارج از توانم بود.

الان ده روزه نشستم دارم مونتاژ میکنم.

بخشی از کار مربوط به دوستم بود که با یه شکم قلمبه تمام یک ماه گذشته رو داشت کار میکرد و غر نمیزد... مثه آدم...

دیشبم فارغ شد... یه دختر... قرار بود هفته دیگه به دنیا بیاد... گفتم اونقدر فشار کارت زیاد بود که به معنای دقیق کلمه زاییدی!...

ولی من مثه آدم کار نمیکنم... غر میزنم... گریه میکنم... الان چشام شده یه نقطه بس که از عصری تا حالا آبغوره گرفتم... کلافه م...

از دیروز خونه تنهام... کل هفته رم کارگاه نرفتم... نشسته بودم تو خونه سر کارام... دلم لک زده برا قلم چکشم...

سرما هم خورده م... یه بخش کوچیکی از فین فین کردنام به خاطر اونه...

از خودم لجم میگیره... از اینکه اینقدر لوسم...

ولی خب کلافه م... الانم که دارم اینا رو مینویسم دوباره اشکام راه افتاد...

عصری مسج فرستاده که تولدت با تاخیر مبارک... ریپلای کردم ممنون دو نقطه یه پرانتز...

و نگفتم که: سالی یه بار میای یه سیخونکی میزنی که چی؟ که ببینی زنده م یا نه؟!... چه مرگته خوب مسخره... یه بند نازکو این وسط نگه داشتی که چی؟!... که خیلی جنتلمنی؟!... عصر جمعه ی تنهای خسته ی من که همینجوری خودش داغون بود زدی با خاک یکسان کردی که چی بشه؟!...

اه...

هر چی هم گشتم یه خوراکی خوشمزه تو این خونه پیدا نکردم!... مردم اینقد چایی خوردم... 


  • پری شان

36-4

سه شنبه, ۴ تیر ۱۳۹۸، ۰۸:۴۳ ب.ظ

با صدای باز شدن در اتاقم چشمامو باز کردم و جوجه رو دیدم با صورت پف کرده که از لای در اومد تو و خندون بهم سلام کرد. نای جواب دادن نداشتم. بهش خندیدم و دوباره چشمامو بستم.

صدای پاشو می شنیدم که تاپ تاپ طول اتاقو طی کرد و رفت بالا سر گلدونا و بعد صدای خش خش پرده اومد که یعنی داشت بیرونو تماشا میکرد.

بعد دوباره صدای تاپ تاپ اومد سمت من و وایساد بالا سرم.


لای چشممو باز کردم. صورت نشسته ش بامزه بود.

یواش سرشو آورد نزدیک صورتم و خیلی آروم ازم پرسید: عمه؟!... چرا آقاتون دیگه نمیاد؟!!!...


چشمام گرد شد!...


در کسری از ثانیه هزار تا فکر از تو مخم رد شد. نکنه من شوهر دارم! نکنه اینا همه خواب بوده. نکنه الان بچه و زندگی دارم! شوهرم کجاست؟! چرا ول کرده رفته؟! نکنه طلاق گرفتم! بچه هامو چه کنم؟! نکنه قهر کردیم؟!


با بهت گفتم: چی میگی عمه؟!...

گفت: آقا... آقای میکی موس!... نیست... الان دیدم از پشت پنجره... نیومده... اون دفعه م نبود...


من در سکوت فقط نگاهش میکردم...


وقتی دید من جوابشو نمیدم، گفت: عمه فک کنم لباساش کثیف شده، رفته خونه شون... 


و از اتاقم رفت بیرون...


پ.ن

یادش بخیر... پارسال چه بساطی داشتیم از دستش...

  • پری شان

36-1

شنبه, ۱ تیر ۱۳۹۸، ۱۲:۲۶ ب.ظ

خسته م...

فشار کارم زیاده...

یه کار مونتاژ کردن یه تعداد مهره که چون برششون درست نبوده و یه سری داستان و حواشی داره، نمیتونم از کسی کمک بگیرم و فقط خودم میدونم چی به چیه.

تموم نمیشه... همه ی این روزها نشستم یه گوشه و دارم اینا رو درست میکنم و دستام حسابی درد میکنه. و دلمم شور کارهای عقب افتاده تو کارگاهو میزنه...

چهارشنبه غروب، رفتم خونه مامان بزرگ و شب خوابیدم... بماند که باهام دعوا کرد چرا بی خبر اومدی و من غذا ندارم! و منم با عصبانیت گفتم که نرفتم اونجا مهمونی و خودم یه چیزی درست میکنم و تو دلم گفتم، اصلا کارد بخوره به شیکمم... و حدس میزنم اون بدخلقیاش به خاطر این بود که منتظر بابا بود بره شب پیشش، ولی یهو منو دیده بود!

البته نهایتا یه چایی نبات بهش دادم و قندش خونش اومد بالا و خوش اخلاق شد.


پنجشنبه و جمعه خونه عمه خانوم بودم و امروز برمیگردم خونه مامان بزرگ... با یه کارتن موزی پر از وسیله که از چهارشنبه دارم بارکشی شو میکنم...


مامان سه شنبه با جوجه اینا رفته مشهد.

از تو عکسایی که میفرستن و از قیافه مامان کاملا مشخصه که جوجه چه پدری ازش در آورده...

فک کنم وقتی برگشت یه هفته باید بخوابه...


فردا کلاس طراحی دارم و دریغ از یه خط.

استاد هم خبر داده که میاد یه سر پیشمون گفته سریع برید کلاس طراحی و برگردید.


امشب برمیگردم خونه مامان بزرگ.دلم میخواست فردا صبح که پاشدم از اینجا برم خونه مون... اصلا دیگه الان مسئله خستگیمو، تخت خودمو میخوام و اینا به کنار، دیگه گلامو باید آب بدم... چهار پنج روز گذشته...

ولی با این برنامه که استاد برامون چیده، احتمالا تا آخر شب باید کارگاه باشم...


همه ی اینا خستگی های جسمیه، آره، میدونم، و قاعدتا میشه یه کاریش کرد، ولی مشکل الان بدخلقی مه...

عمه خانوم کاری نداره بهم. از صبح نشسته قرآن میخونه. منم کارمو میکنم. ولی مامان بزرگ انرژی میگیره... فول باشی، دشارژت میکنه... حالا چه برسه که امشب به صورت افقی دارم میرم پیشش...

خدا رحم کنه... به من... به اون...

...

غرهامو زدم، اینو نگن بی انصافیه.

چهارشنبه بعدازظهر با هدیه تو کارگاه بودیم... اون چکش میزد و من با صداش خوابیده بودم... قبل ترش چند ساعتی تو خیابون های پایتخت زیر آفتاب مونده بودم و گرمازده شده بودم... 

بعد یهو در باز شد و مهربان دوستم و موفرفری و دوست ریلکسم با کیک و گل و دست و جیغ و هورا اومدن تو!...

...


پ.ن:


خدایا منو یه کم خوش اخلاق کن!

خواهش میکنم!...

  • پری شان