پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

ای روی دلارایت مجموعه ی زیبایی
مجموع چه غم دارد از من که پریشانم

بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰۲/۰۴/۰۳
    40-3

۳۵ مطلب در تیر ۱۳۹۵ ثبت شده است

33-30

پنجشنبه, ۳۱ تیر ۱۳۹۵، ۰۱:۵۹ ق.ظ

اصلش برای این شروع کردم نوشتن روزانه که فکرکردم دیگه وقتش رسیده که هر شب قبل خواب یه نگاه بندازم به روزم ببینم چه غلطی کردم!
قبلن هم زیاد نوشتم... تو دفترچه... بعد دیدم همه ی خونه زندگیمو داره ورمیداره این کاغذها و دفترا... دیگه نمیدونستم چه کنمشون...
بعد شروع کردم بخشی رو تو وبلاگ نوشتن... از ده دوازده سال پیش... و همچنان دفترچه ها بودن، ولی با چگالی کمتر... کم کم با خواننده های وبلاگم دوست شدم... همدیگه رو دیدیم. و گاهی ساعت ها چت میکردیم... و از اون موقع بود که خودسانسوری شدیدم شروع شد!...
بعد خورد به سال پر از حادثه... که وبلاگم اول فیلتر شد و بعد خود سرور زحمت کشید دیلیتش کرد... فقط چند تا پست موند، که بچه ها از روی گوگل ریدرشون برام میل کردن...
بعدش دیگه ننوشتم...
پر ماجرا ترین ترین سالهای زندگیمو، هیچ جا ننوشتم... همش موند تو دلم... به غیر از چند تا تک جمله ی خلاصه و پیچیده گاه به گاه، تو یه وبلاگ سوت و کور که بعدها هرچی میخوندمش، خودم هم نمیفهمیدم... که اون وبلاگ هم در دنیای غیر قابل اعتماد دیجیتال، با آسیب سرور اصلی سرنوشتی مشابه قبلی پیدا کرد.
حالا اینجام. دارم روزهای سی و سه سالگیمو مینویسم. برای یه مخاطب فرضی... اساسن از اون روز کذایی در چهارده سالگی که به توصیه ی دبیر ادبیات شروع کردم به یادداشت کردن، همیشه ماجراهامو برای یکی که داره میخونه گفتم... با وجود اینکه غیر از چهار پنج سال، دیگه هچ وقت وجود خارجی نداشت...
همیشه انگار یکی تو مخ من نشسته و داره اونچه که میبینه رو روایت میکنه... ولی فقط تو مخم. یا رو کاغذ... به زبون، نه!
دلیل دومم هم برای نوشتن مرتب این بود که ماجراهای هر روز، تو همون روز تموم شه! جمع شه. پرونده ش بسته شه.
...
که نشد.
که من باز هم یه چیزایی تو سرمه که نمیگم. که تموم نشه. که بتونم مزه مزه شون کنم...
...

نمیخوام دیگه الان درباره شون حرف بزنم!

  • پری شان

33-29

چهارشنبه, ۳۰ تیر ۱۳۹۵، ۰۱:۴۱ ق.ظ

امروز صبح گوشیم جا موند خونه...
آدمی که گوشی نداره، انگار دیگه چیزی برای از دست دادن نداره...
نه همش نگرانه که نکنه یه وقت صدای زنگشو نشنوه. نه لازمه هی چک کنه ببینه مسج داره یا نه! نه به تلگرام سر میزنه. نه اینستاگرام و نه میل باکس!... با خودشم درگیر نمیشه که کدوم سلکشن موزیکو گوش کنه...
فقط میمونه یه ساعت، که میتونه از آدمای تو خیابون بپرسه، یا با تلفن ثابت زنگ بزنه به بیست صد و نوزده!

...
تو بانک بودم و منتظر مسج واریز به حساب که فهمیدم نیست... اولش دلم هری ریخت... بعد ولی تو دلم گفتم، آخیییییش!... امروز خلاصم!
ظهر رفتم با طل.ا ساز تسویه حساب کنم که نبود. فکر کردم فرصت خوبیه برم ناهار بخورم...
موفرفری یه ایده ی بامزه ای داره. میگه آدم گاهی باید خودشو از دید دانای کل ببینه. از بالا!
از بالا خودمو دیدم که راه افتاده بودم تو خیابون سعدی دنبال یه غذا خوری. وارد که میشدم و جو مردونه رو که میدیدم، عقب عقب برمیگشتم بیرون... آخر سر یه پسر جوون تو سپهسالار بهم یه جارو معرفی کرد. که مناسب بود...
فیشو گرفتم و نشستم سر یه میز شش نفره! وقتی آقاهه اومد فیشو بگیره که سفارشو بیاره، با تعجب بهم گفت، یک غذا؟!... سرتکون دادم که آره. و خودمو دیدم که معذب شدم!... معمولن زیاد پیش میاد که تنها برم غذا بخورم... ولی امروز فهمیدم همچنان این موضوع تو یه جایی از مخم حل نشده ست!... من، بیکار، منتظر بودم و از اینکه پسر هیکلی و سیبیلوی دو سه تا میز اون ورتر هی نگاه میکرد کلافه! دلم گوشیمو میخاست!... گوشی برام انگار یه گارد بود. یه حفاظ. یه برفی که عین کبک سرمو بکنم توش و اطرافمو نبینم!... بعد یاد اون آقای دوست همکلاسی افتادم که وقتی بعد از دو سال از اتمام درس قرار گذاشتیم همو ببینیم و من هی دلم شور میزد، در حالی از راه رسید که داشت تلفن حرف میزد و تمام نیم ساعت بعدش هم قطع نکرد!!!... امروز فکر کردم حتمن اونم مثه من دلش شور میزده اون روز و داشته اینجوری استرسشو ری لیو میکرده!!!...

...

دید دانای کل م جدیدن هی داره بهم میگه که با آقایون و محیط های مردونه راحت نیستم... و دائم ازشون فراری ام... مگر اینکه مجبور شم... که از قضا زیاد هم پیش میاد!...

...
امروز حسابامو تسویه کردم و یه نفس راحت کشیدم!
تو گردنی قد نعلبکیمم تحویل گرفتم و خوشحال شدم که اولین تجربه ی طراحی کار سایز بزرگ رو با موفقیت انجام دادم.
...
تمام تایم بعد از ظهر تا شب رو بدون هیچ صدایی اضافه بر دستگاه تراش، سن. گ تراشیدم و مسحور اون آم. تیست های زیبا شدم!...
...
شاید از این به بعد گوشیم بیشتر تو خونه جا بمونه...


  • پری شان

33-28

سه شنبه, ۲۹ تیر ۱۳۹۵، ۰۱:۰۳ ق.ظ

امروز همه ی کارای بیرونمو کنسل کردم و چندتایی رو هم با تلفن رفع و رجوع کردم و بعد همه ی روزمو با جوجه گذروندم...
کمک دادم حمومش کردیم و لباساشو تنش کردم. کلی بغلش کردم و باهاش حرف زدم و خوابوندمش... بعد هم که مامانش گذاشتش و رفت دکتر، با سرنگ بهش شیر دادم! عین بچه گربه!...
آخ که چه احساس آرامشی میکنم وقتی میبینمش.

...

امروز یک هفته ش شد!

  • پری شان

33-27

يكشنبه, ۲۷ تیر ۱۳۹۵، ۱۱:۵۹ ب.ظ

مامان پرسید کجا میرم... و من توضیح دادم که به دوستم اصرار کرده م بره پیش یه استاد فلز. که بعد با هم کار کنیم... و محل برگزاری و شرایط کلاس رو که بررسی کردم، غیرتم اجازه نداد تنها بره!!!...
تو راه که بودم، مشتری زنگ زد و سراغ سفارش هاشو گرفت... که آماده نبود... و مجبور شدم کلی عذر خواهی کنم!
تمام تایم دو ساعته کلاس رو تو مبل چرمی گوشه ی اتاق فرو رفتم و نصف مخم به کارهای انجام نداده م فکر کرد و دلشوره داشت و نصف دیگه ی مخم با موراکامی عزیز جان همراه شد...
آخر کلاس، کمی بحث به سمت سن.گ کشیده شد و فهمیدم که استاد فلزی، کلی کار در این زمینه هم برای من داره!...
...
تو هر دو اتفاق امروز، تماس مشتری، و پیشنهاد کار از طرف استاد فلزی، من باز با خود ترسیده م روبرو شدم.
کاری که استاد ازم میخواست، رسمن مسخره بود!... تو جلسه سوم چهارم دوره ی مبتدی میتونستم به راحتی انجامش بدم!... ولی وقتی ازم پرسید که میتونم انجامش بدم یا نه، نتونستم جواب محکمی بهش بدم...
...
انگاری این ترس از خطا کردن، پاشو گذاشته رو خرخره ی من و ول کن هم نیست!

  • پری شان

33-26

شنبه, ۲۶ تیر ۱۳۹۵، ۱۱:۵۹ ب.ظ

اول دبیرستان، تو یه کلاس بودیم.
من ردیف کنار پنجره مینشستم و اون ردیف کنار دیوار.
خیلی دلم میخواست باهاش دوست بشم... که این تا کلاس دوم طول کشید... بغل دستی شدیم... دوست خوب من... که اونقدر مهربون بود و محبتش مادرانه که من گاهی به شوخی مامان صداش میکردم...
از سال سوم دبیرستان بود که وارد گروه دوستیش شدم... بچه های ردیف کنار پنجره ی کلاس ریاضی...
به ابن گروه دوستی بعد ها تو دانشگاه هم چند نفری اضافه شدن...

میگن اگه یه رابطه بیش از هفت سال دووم بیاره، دیگه برای همیشه میمونه...

امشب جشن ازدواج دوست (خواهر) هفده ساله ی من بود... بهترین  عروسی ای که تا بحال شرکت کرده بودم...
عروس کل گنگ مون رو دعوت کرده بود... شونزده نفر که همه با هماهنگی کامل و از جون و دل مجلس رو فرستاده بودن رو هوا!...
خیلی امشب خندیدیم... خیلی...

  • پری شان

33-25-2

جمعه, ۲۵ تیر ۱۳۹۵، ۱۱:۵۹ ب.ظ

شب که اومدم خونه، از تو خیابون پنجره های خونه رو نگاه کردم ببینم چراغا همه روشنن؟ و یعنی احتمالن مهمون داریم یا نه!
که دیدم پنجره ی یکی از اتاق خوابا آبیه! انگار یه نور آبی تو اتاقه!... دلم شور افتاد! به دوستم گفتم نکنه یه اتفاقی برا جوجه افتاده!...
رفتم بالا و تندی در اتاقو باز کردم...  جوجه رو گذاشته بودنش تو یه دستگاه زیر نور آبی!... زردی داشت...
بغض کردم... احساس میکردم چقدر الان بی پناهه... وقتی میدیدمش اونجوری فقط با پوشک و یه چشم بند خوابیده و هراز گاهی دستاشو تو هوا تکون میده دلم براش سوخت...
خیلی جلوی خودمو گرفتم که اشکام راه نیفتن. با خودم فکر کردم باید به مامان و باباش روحیه بدم، نه که اونا دلداریم بدن!...
ولی خوب، سخت بود...
یه ربع یه بار عینک آفتابی مو میزدم و میرفتم پیشش و آروم همونجور که تو دستگاه بود سر و تنشو نوازش میکردم... دلم میخواست یه موقع فکر نکنه تنهاست...
کف پاهای سردشو با دستم می پوشوندم که گرم بشن.
یک آن انگار یه حس تنهایی عمیقی که خودم تجربه کرده بودم برام تداعی شد...

...

احساس عجیبی ه که تا حالا چند بار تجربه ش کردم... وقتایی که با دیدن یه خواب ترسناک بیدار میشم...
اولین بارشو خوب یادمه... مسافرت بودیم... یهو از خواب پریدم و نشستم... در حالی که خیره شده بودم به گوشه ی اتاق... خیره شده بودم به جای خالی یه چیز ترسناک... هیچی یادم نمیومد... فقط یه ترس شدید... انگار کل اتفاقات قبلشو مغزم سانسور کرده بود... و بعد، یه حس عجیب تو کف پاهام... یه سرمای زیاد... یا انگار که یه انرژی زیادی داره از کف پاهام میره بیرون... و احساس بی پناهی و تنهایی عمیق... پاهامو جمع کردم و کف دستامو گذاشتم رو کف پام... بعد از نمیدونم چه مدت، تازه یادم اومد که تنها نیستم... دوستم کنارمه و در فاصله یک متری من تو تخت خوابیده... بعد کم کم آروم شدم و مثه جنین خودمو جمع کردم و خوابیدم... 

  • پری شان

33-25

جمعه, ۲۵ تیر ۱۳۹۵، ۱۱:۵۸ ب.ظ

هاها! خیلی بامزه ست که فامیل هیچ کدوم از طرفای بازی نباشی و تو جلسه ی بله برون خیلی جدی حضور داشته باشی و آدما و رفتارها و حالت هاشون رو بدون هیچ استرس و درگیری احساسی تماشا کنی!!!
تو اون تعداد کم فامیل داماد، ینی دقیقن عمه و عمو و خاله و دایی، من مهمون پنجم بودم...
قبل از شروع مراسم، با کلی هیجان و البته که استرس، یه میز رو آماده کردیم و هدایا رو چیدیم و با کلی شمع و گل و پروانه و اینا تزیین کردیم.
و بعد از اون، من در آرامش نشستم و گاهی هم خب پاشدم و با مهمونای دو طرف که با هیجان و دلشوره و لپ های گل انداخته، وارد میشدن دست دادم در مقابل نگاه پرسشگرشون، اعلام کردم که دوست خواهر دامادم! :)))
اساسن همیشه روابط دوستی ماها برای اطرافیان عجیب بوده!

  • پری شان

33-24

جمعه, ۲۵ تیر ۱۳۹۵، ۰۱:۲۴ ق.ظ

از صبح با دوستم رفتیم بازار گل.
سفارش سبد گل و جای حلقه و ... برای مراسم بله برون یرادرش.
داشتم میشمردم که این چندمیه؟!... بعد از دو تا برادرامو پسرخاله م و پسر فامیل دور، این پنجمین بله برون بود که داشتم وسایلشو آماده میکردم!... ولی تو اون چهار تا، هیچ کدوم بعدش تو خونه ی عروس، دیگه اینستالیشن آرت نداشتیم!...
حالا فردا ازم خواستن همراه خونواده داماد منم برم تا پارچه و گل و حلقه و... رو اونجا روی یه میز بچینم!
...
نمیفهمم!
اصلن این بساط ها رو نمیفهمم!!!
گرچه که هرکی کمک بخواد، حتمن همراهیش میکنم. ولی همش با خودم میگم اگر میخواین زندگی کنین، خوب پاشید برید سر زندگی تون!... دیگه این نمایشها و ادا و اصول چیه آخه؟!!!...
دیگه کم کم فکر کنم یه نمایشنامه هم براش بنویسن و اجرا کنن!
بعد مثلن وقتی میرن دفتر بله برون بخرن، میگن پیس بله برون هم دارین؟!!... بعد طرف میپرسه احتمالن که با چه تمی؟... رمانتیک باشه؟ رسمی؟ سنتی؟ مدرن؟...



  • پری شان

33-23

چهارشنبه, ۲۳ تیر ۱۳۹۵، ۱۱:۵۹ ب.ظ

رفتم سفارشامو از طل.ا ساز تحویل بگیرم.
دو تا انگش.تر و دو تا گرد.نبند.
انگش.تر هدیه ی عروسی دوستم، خووووب شده بود. گرچه که تمام مدت بهم غر زد که چرا رز.گلد و چرا زرد نه!
اون یکی هم، کلی سفارش کرده بودم که فقط عق.یق خودش باشه و برل.یان روش کار نکن و کار برای یکیه که خیلی معتقده و جلوه داشته باشه، دست نمیکنه و این عق.یقم برای ثوابش میخواد دست کنه و... که دیدم هشت تا برل.یان وایت، روش سوار کرده!... فوق العاده زیبا! ولی همش نگرانم که نکنه طرف خوشش نیاد و... بهش گفتم، آماده باش که هفته دیگه بیام بگم برل.یان ها رو پیاده کن!
یکی از تو گردنی ها رو بعد از یک ماه و نیم تحویل داد و دیدم کاری که تو فاکتور اولیه دوازده گرم بود، حالا که ساخته شده دراومده بیست و یک گرم!!!... و حالا موندم که این یه تومن بیشترو کجای دلم بذارم!!!!
...
و حالا به نظر میرسه که به جماعت خیاط و آرایشگر که از طرف خودشون تو کار آدم اعمال سلیقه میکنن، طل.ا ساز ها رو هم باید اضافه کرد!

  • پری شان

33-22

چهارشنبه, ۲۳ تیر ۱۳۹۵، ۰۱:۲۶ ق.ظ

اون روزایی که با سرویس مدرسه از جلوی اون ساختمون عجیب و متفاوتی که داشتن تو محلمون میساختن میگذشتیم، و همیشه تا میدیدیمش بحث میکردیم و سعی میکردیم حدس بزنیم که قراره چی بشه، هیچ وقت فکرشو نمیکردم، بیست سال بعد، یه بیمارستان باشه که من یه شب رو تا صبح توش بگذرونم و برادرزاده ی تازه متولدمو بغل بگیرم و بخوابونم...

  • پری شان