پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

ای روی دلارایت مجموعه ی زیبایی
مجموع چه غم دارد از من که پریشانم

بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰۲/۰۴/۰۳
    40-3

۴ مطلب در شهریور ۱۳۹۶ ثبت شده است

34-93

جمعه, ۳۱ شهریور ۱۳۹۶، ۱۱:۵۹ ب.ظ

دکی گفت بیا بریم هیئت... 

دلم نمیخواست... گفتم که باید برم خونه... 

یاد هیئت دم خونه خودمون و اون مراسم سینه زنیش که افتادم اصلا دلم نمیخواست هیچ جا برم...

کمی پافشاری کرد که سخنرانش خوبه، ما هر سال با فلانی و فلانی میریم اینجا، مطمئنم دوست داری...

گفتم نه... و بهانه آوردم که مامان خونه تنهاست...

بعد هر کاری کردم نتونستم ماشین بگیرم... یا اپلیکیشن باز نمیشد و یا راننده قبول نمیکرد...

آخر سر گفتم، حالا باهات تا یه جایی میام، تو راه شاید تونستم ماشین بگیرم...


نیم ساعت بعد تو هیئت نشسته بودیم...

یه لحظه یه تصویری از خودم و این اتفاق اومد تو ذهنم و حس کردم چه بی ادبی ای کرده م...

به دکی گفتم: انگار من هی میخواستم بپیچونم، هی امام حسین نمیذاشت یقه مو گرفته بود و میگفت، کجا میری بچه؟!!... الانم منو آورده نشونده تو مجلسش...


اسم سخنران رو قبلا شنیده بودم، ولی نمیشناختم...

بعد یه اتفاق عجیبی افتاد...

موضوع صحبتش در باب رزق و روزی بود و دقیقا پاسخ یه عالمه سوالی که این چند وقته بعد از یه بحث جدی با دکی تو ذهنم ایجاد شده بود...

هی اون آقا حرف میزد و هی منو دکی همدیگه رو نگاه میکردیم...


آخرشم بعد از اینکه خوب با جملاتی که میشنیدم نواخته شدم، انگاری بهم گفتن: خب بچه! بیا اینم شامت! حالا برو پی کارت!...


  • پری شان

34-90

سه شنبه, ۲۸ شهریور ۱۳۹۶، ۰۱:۱۴ ب.ظ

کف آشپزخونه، بین اجاق گاز و یخچال و تکیه به کشوهای قاشق چنگال ها و پلاستیک ها، جای محبوب من برای نشستن و فکر کردنه!

گاهی وقتا هم دست دراز میکنم و از تو فریزر یه چیزی برای خوردن شکار میکنم. 


مامان رفته بیرون و من باید ناهار درست کنم...

ظرف برنج خالی بود... پلن بی، کوکو بود... 

برای اینکه سر ذوق بیام، فکر کردم با یه چیز متفاوت درست کنم... و اینطوری شد که ساقه و برگ کرفس رو ساتوری کردم و با زرشک و گردو و تخم مرغ ریختم تو ماهیتابه و الانم نشستم پایین پاش تا بپزه... 

...

دیروز در حین ناز کردن برگ بنفشه م، ساقه رو شکوند و با یه قیافه ی طفلکی گرفت سمتم و گفت: ا!... این روزا همه ی حرفاشو با آ و ا (کسره) و ا (فتحه) میگه!

گفتم: کندیش که عمه!... خواست بذاره سر جاش که خودش دید فایده نداره... بهش گفتم: دستت باشه باهاش بازی کن... 

برگه رو برد گرفت سمت مامان و گفت: ا!

مامان گفت: برو بده به جوجو!

برگشت سمت اتاقم، چند لحظه زل زد به زمین و بعد دولا شد و برگه رو تیکه تیکه کرد و گذاشت کنار مورچه هه و بهش گفت: هاپ هاپ!

...


به همه ی جونورا اعم از سگ و گربه و سوسک و مورچه میگه: هاپ!


...


نتیجه ی ماجراجویی کوکویی امروز رو بعدا خواهم گفت.


  • پری شان

34-71

چهارشنبه, ۸ شهریور ۱۳۹۶، ۱۲:۵۰ ق.ظ

در پرماجرا ترین روزهام... در پریشون ترین احوال، ساکت ترین ام... و شاید برای همینه که این همه ننوشته م. 

...

گنگ مون رفت مشهد. 

از این میون، فقط ری نرفت، که در لحظات ملکوتی دم دفاعه و دوست همچنان عزادارم، که افسرده و خانه نشینه و اصرار های ما برای همراه بردنش هیچ اثری نداشت. 

و البته، دوست ریلکسم که فردا شخصا در صحرای عرفات خواهد بود.


من و دکی هم قصد داریم فردا به گنگ ملحق بشیم... که تا نرسم مشهد، نرم تو حرم، وارد صحن آزادی نشم، باور نمیکنم و دلم آروم نمیگیره...

...

آخرین بار درست عرفه ی چهار سال پیش بود که همه با هم رفتیم مشهد. هر ده تامون...

و چه عید قربان به یاد موندنی ای داشتیم...

  • پری شان

34-63

چهارشنبه, ۱ شهریور ۱۳۹۶، ۰۱:۳۵ ق.ظ


دست خودم نیست، همش یاد اون روز کذایی میفتم که برای چکاپ یک سالگی جوجه ازش خون گرفتن و ترسید...

ترس نه... وحشت... پنیک اتک... چه میدونم... 

هنوزم بعد از یک هفته چشمای وحشتزده و صدای منقطع گریه ش یادم میاد و گلومو بغض میگیره... خدایا... 

و تبی که بعد از اون ترس شروع شد.

این یک هفته شبهای پر دلهره ای داشت که جوجه تا صبح بیتاب بود و توی تب میسوخت...

یک هفته ای که اندازه کل این یک سالش گریه کرد... و غذا نخورد...

...


و خدا رو شکر که گذشت... 

...


خدا همه ی بچه های بیمار...نه، همه ی بیماران رو شفا بده...


  • پری شان