پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

ای روی دلارایت مجموعه ی زیبایی
مجموع چه غم دارد از من که پریشانم

بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰۲/۰۴/۰۳
    40-3

۳۵ مطلب در اسفند ۱۳۹۵ ثبت شده است

33-273

دوشنبه, ۳۰ اسفند ۱۳۹۵، ۱۱:۵۹ ب.ظ

معمولا برنامه مون اینه که موقع سال تحویل زیارت اهل قبور میریم... 

امسال ولی نشد.

از صبح سه تایی خونه بودیم. 

امروز تازه یهو به خودم اومدم و دیدم هفت سین نچیدم!... یعنی اصلا تو ذهنم نبود!... عجیبه واقعا!...

انگار جوجه جای همه چیو داره میگیره تو این خونه!!!

مامان یه نمازی رو گفت بخونم. که از قبل تحویل سال شروع کردم تا بعدش. 

وسط نماز بودم که سال تحویل شد. 

خیلی تجربه ی متفاوت و خوبی بود... 

...

بعد تحویل سال، با جوجه و مامان باباش رفتیم دیدن مامانی. 

امسال خیلی چیزا تغییر کرده.

همیشه ی خدا سه روز اول رو اونجا بودیم. 

با کلی حرف و حدیث و داستان!

امسال یکی دو ساعتی نشستیم و بعد اومدیم بیرون و رفتیم خونه خاله ها و...

هر جا میریم، جوجه کل فضا رو درگیر میکنه.

شیرینه و شیطون!

هی دارم ذکر میگم فوت میکنم بهش!... عین مامان بزرگا!...

  • پری شان

33-272

يكشنبه, ۲۹ اسفند ۱۳۹۵، ۰۲:۱۰ ب.ظ

اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلَى الصِّدّیقَةِ فاطِمَةَ الزَّکِیَّةِ حَبیبَةِ حَبیبِکَ وَ نَبِیِّکَ ، وَ اُمِّ اَحِبّائِکَ وَ اَصْفِیائِکَ ، الَّتِی انْتَجَبْتَها وَ فَضَّلْتَها وَ اخْتَرْتَها عَلى نِساءِ الْعالَمینَ ، اَللّـهُمَّ کُنِ الطّالِبَ لَها مِمَّنْ ظَلَمَها وَ اسْتَخَفَّ بِحَقِّها ، وَ کُنِ الثّائِرَ اَللّـهُمَّ بِدَمِ اَوْلادِها ، اَللّـهُمَّ وَ کَما جَعَلْتَها اُمَّ اَئِمَّةِ الْهُدى ، وَ حَلیلَةَ صاحِبِ اللِّواءِ ، وَ الْکَریمَةَ عِنْدَ الْمَلاَءِ الاَْعْلى ، فَصَلِّ عَلَیْها وَ عَلى اُمِّها صَلاةً تُکْرِمُ بِها وَ جْهَ أبیها مُحَمَّد صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ ، وَ تُقِرُّ بِها اَعْیُنَ ذُرِّیَّتِها ، وَ اَبْلِغْهُمْ عَنّی فی هذِهِ السّاعَةِ اَفْضَلَ التَّحِیَّةِ وَ السَّلامِ

  • پری شان

33-271

شنبه, ۲۸ اسفند ۱۳۹۵، ۱۱:۵۹ ب.ظ

به دکی گفته بودم بیا بریم گلی موهاتو کوتاه کنه... سفیداتم که حسابی رخ نموده... بیا رنگشم میکنیم...


بالاخره امروز باهم رفتیم پیش گلی. 

از ساعت نزدیکای دوازده ظهر تا دم غروب مشغول بود!... طفلی موقع آرایشگری، اسلوموشن ترین آدم دنیاست!... چه برسه به اینکه تازه برای ما ناهارم درست کرده بود بچه!...


رو اون موهای اولترا صاف، کات خیلی خوبی انجام داد... مایه افتخار طور!...


مدتها بود مخ دکی رو سالاد کرده بودم که بیا و رنگ موهاتو از تم قهوه ای و شکلاتی و های لایت طلایی و استخونی و اینا در بیار و برو تو تم بنفش، شرابی... که مطمئنم به پوستت خیلی میاد!...

وقتی دیروز خودش اعلام کرد از رنگ ماهاگونی خوشش اومده، تامل نکردم و رفتم گرفتم...


امروز وقتی کارشون تموم شد و گلی براشینگم انجام داد، به دکی گفتم: اگه تنها دستاورد سال نود پنج من، راضی کردن تو به تغییر رنگ موهات بوده باشه، از خودم راضیم!!!

...

التهاب صورتم همچنان ادامه داره. بالاخره روم کم شد و رفتم درمانگاه.

دکتر گفت حساسیته و من نهایتا سه تا آمپول کورتون دریافت کردم... عضلانی و وریدی! خیلی شیک و مجلسی!

و رسما اون چندرغازی که هفته پیش درآورده بودم، رفت برای ویزیت و دارو!!!

هوم...

  • پری شان

33-270

جمعه, ۲۷ اسفند ۱۳۹۵، ۱۱:۵۹ ب.ظ

تو مراسم ختم خاله جون، خاله ی مامان و بابا، کل فامیلا با تعجب به صورتم نگاه میکردن... یکی دو نفرم پرسیدن که لبمو ژل تزریق کردم آیا!!!...

...

مدت ها بود پیش مامانی نرفته بودم. خاله جون هم که فوت کرد، زنگ نزدم بهش. فکر میکردم تو مراسم ختم میبینمش... که نیومده بود.

بعد از مراسم به داداشه گفتم بریم خونه مامانی برای عرض تسلیت. خیلی ضایع ست....

خاله جون، که بعد مامان بزرگ مادری من، دومین خواهر بود که فوت میکرد، چند سال آخر مریض بود و نوه ش که یه دختر چند سال بزرگتر از منه ازش پرستاری میکرد... اون وقت من چند ماه چند ماه مامانی رو نمیبینم... 

خاله جون، خدا بیامرزتش، در باب عروس داری از هیچ آزاری کوتاهی نکرد... ولی نوه ش همچنان عاشقانه دوستش داشت... 

حالا من... نمیتونم... اصلن نمیتونم کنار بیام... با رفتارهای مامانی با مامانم نمیتونم کنار بیام...

بعد به اون یکی مامان بزرگم فکر میکنم... و تفاوت های این دو خواهر...

چطوری میشه واقعا؟!...

...

بی رحمم؟!...

  • پری شان

33-269-2

پنجشنبه, ۲۶ اسفند ۱۳۹۵، ۱۱:۵۹ ب.ظ

وقتی وارد مغازه شدم هنوز اذان ظهر نگفته بودن و وقتی کارم تموم شد و همه ی سفارشا رو تحویل گرفتم، یک ساعتی از مغرب گذشته بود.

مامان فقط پشت تلفن هوار میزد! که چرا نمیای خونه! نشستی اونجا که چی؟؟؟

و من نمیتونستم توضیح بدم که اونقدر کار زیاده که عملن من بیکار نیستم و دارم کمک میدم و کارا رو ردیف میکنم و...

باید سفارش حدودا ده نفرو تحویل میگرفتم و همه شونم یه کوچولو هنوز کار داشت!... از یه نگین سوار کردن تا آبکاری یا یه جوشکاری کوچیک.!


امروز صبح بعد از چند روز پوستم صاف و سالم شده بود...

اما بعد از ناهار...

در عرض یک ساعت چنان کهیری زدم که آقای سنگی هم صداش دراومد و ابراز نگرانی کرد...

تمام لب و دهن و گونه و بینی... تا پیشونی...

نمیدونم این چه داستان جدیدیه!!

آقای سنگی بهم انگشتر کذایی رو عیدی داد و عذر خواست که طلا نیست و نقره ست و...

ازش تشکر کردم و تو دلم گفتم، شت!

  • پری شان

33-269

پنجشنبه, ۲۶ اسفند ۱۳۹۵، ۱۲:۵۱ ب.ظ
الیس الصبح بقریب؟!
...
نشستم تو مسجد. 
اومدم سفارشای آخر سال رو از آقای سنگی تحویل بگیرم.
دیدم اذان شد گفتم میرم مسجد.
بعد نماز قرآن خوندن... حواسم نبود بهش... 
فقط جمله ی آخرو شنیدم،
آیا صبح نزدیک نیست؟!...
...
هوم؟!...
انگار فضا همچنان فضای سوره ی ناس ه...
  • پری شان

33-268-2

چهارشنبه, ۲۵ اسفند ۱۳۹۵، ۱۱:۵۹ ب.ظ

مهربان دوستم یه فی. روزه میخواست. براش گرفته بودم. گفتم امروز بهش میرسونم.

داره میره کربلا... از گنگ مون فقط من و اون هستیم که تا حالا کربلا نرفتیم. 

بهش گفتم رفتی اونجا، به امام حسین میگی که بعدی باید من باشم!... گفت چقدرم که تو اهلش هستی!... فکر کرده بود منظورم ازدواجه!... جیغ زدم که نهههههه! دیوونه! زیارتو میگم! قاطی پاتی دعا نکنی؟!... 

من و مهربان دوست اول دبیرستان بغل دستی بودیم... قدیمی ترین دوست منه. بعدن که آدمای  حلقه ی دوستیم بیشتر شدن، رابطه م باهاش کمتر شد. و بعد از ازدواجش باز هم کمتر. 

ولی این چیزی از احساس صمیمیتمون نکاست. هنوزم یه حرفایی هست که فقط به اون میشه زد. تنها دوستمه که همه ی خانواده مو به خوبی میشناسه. 

امروز بعد از مدتها با هم تنها بودیم. اوقات خیلی خوبی بود.


  • پری شان

33-268

چهارشنبه, ۲۵ اسفند ۱۳۹۵، ۱۱:۴۳ ق.ظ

افشین یداللهی دیگه نه...

نه!...

نه!...

ای وای!

ای وای!


  • پری شان

33-267

سه شنبه, ۲۴ اسفند ۱۳۹۵، ۱۱:۵۹ ب.ظ

امروز بعد از مدتها خونه بودم. 

این یکی دو هفته اخیر حتی جمعه ها رو هم نبودم.

استراحت کردم.

...

تاول صورتم خوب شد. انگاری تبخال نبوده. کهیر یا همچین چیزی بوده.

میخواستم موهامو رنگ کنم. ولی پشیمون شدم. میترسم آلرژی بوده باشه و دوباره اتفاق بیفته. 

فعلا که همه ی صورتم پوسته شده. 

...

مامان بعد از سه روز اومده خونه. 

رفته بود خونه ی عمه ش خونه تکونی. 

دیشب هم که خواست برگرده، خبر دادن خاله ش فوت کرده و عمه هم که همیشه ی خدا منتظر مرگه، هول کرده بود و مامان مجبور شد پیشش بمونه.

...

امروز مامان به شدت خسته ست و هی هم مهمون سر زده میرسه!

طفلی!

  • پری شان

33-266

دوشنبه, ۲۳ اسفند ۱۳۹۵، ۱۱:۵۹ ب.ظ

مامان جوجه یه عق. یق ازم خواسته بود رنگ گل بهی... پوست پیازی... همچین چیزی.

آقای سنگی یه مجموعه داره از رنگ های خاص عق. یق یمنی که به هیشکی نمیده... چند روز پیشا که بهش گفتم اینو میخوام، گفت چون تو خواستی و من دوستت دارم!!!... 

کلا از هر موقعیتی جهت بیان این جمله که منو دوست داره استفاده میکنه... 

البته که قیمتشو به قولی خیلی هم پر گفت. ولی نهایتا چون خیلی خاص بود، پذیرفتم و مامان جوجه هم کلی ذوق کرد و با قیمت اوکی بود.

تراشش خیلی نامنظم بود و نیاز به ترمیم داشت و گرچه که آقای سنگی معتقد بود این اصالته تراش رو نشون میده و اصلا امضای یمن ه و حیفه و اینا، ولی من اعصابم نمیکشید اون عدم تقارن رو و گفتم که حتما ری کات ش میکنم.


  • پری شان