پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

ای روی دلارایت مجموعه ی زیبایی
مجموع چه غم دارد از من که پریشانم

بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰۲/۰۴/۰۳
    40-3

۱۳ مطلب در دی ۱۳۹۶ ثبت شده است

34-210-2

چهارشنبه, ۲۷ دی ۱۳۹۶، ۰۸:۴۴ ب.ظ

گفتم: واقعا قدیما هیچ وقت فکرشو میکردی که یه روز زمستونی تو سی و سه چهار سالگیت در این وضعیت باشی؟!...

با چوب بلندی که دستش بود قیر داغ توی استامبولی رو هم زد و با خنده گفت: نه، فکر میکردم این ساعت روز احتمالا دست دوقلوهامو گرفته بودم و داشتم از مهد میاوردمشون خونه!

گچ رو خیلی کیک طور الک کردم تو قیر و فکر کردم ولی خداییش الانم خیلی داره خوش میگذره!...

  • پری شان

34-210

چهارشنبه, ۲۷ دی ۱۳۹۶، ۱۲:۳۷ ق.ظ

آروم آروم و حرف حرف نوشت:

با...با... آب... داد...

بعد، سرشو از رو دفترش بلند کرد و یه ذوق کودکانه دوید تو صورتش و با خوشحالی به دختر کوچولوش گفت: وای! باران! بالاخره یه جمله یاد گرفتم!...

  • پری شان

34-208-2

دوشنبه, ۲۵ دی ۱۳۹۶، ۰۸:۳۶ ب.ظ

پتو پیچ، نشستم جلوی بخاری. تو نور چراغ مطالعه که انگار گردن کشیده رو بشقاب مسی م. 

چراغ مطالعه ها به نظرم خیلی کاراکتر دارن!... میشه براشون کلی داستان سرایی کرد.

هر وقت این قیافه ی دولا شده ی گردن کشیده شو موقع کار میبینم، خنده م میگیره!... انگاری داره فضولی میکنه ببینه چه خبره!

...

داشت با دستمال ترکیب رنگ و تینر و روغن جلا رو از روی کار تموم شده م پاک میکرد که زیر لب گفت، شاید دیگه این کلاسم نیام...

جاهایی که استاد قلم زده بود، به طور مشهودی پر رنگ تر شده بود... عمقشون بیشتر بود...

سکوت کردم... بعد تاب نیاوردم... گفتم میرم وضو بگیرم...

تمام مدتی که جلوی آینه دستشویی ایستاده بودم داشتم خطاب بهش تو دلم فریاد میزدم!

که چرا جمع نمیکنی بری اصلا؟!... زودتر اپلای کن برو لعنتی...

از پشت در صدام کرد: بیا ببین چقدر مال تو بهتر شده!... من کارم افتضاحه...

تحمل این بچه بازیاشو نداشتم... این که دائم غر میزنه که کارم خوب نیست و...

شالمو بستم به سرم و قامت بستم...

متعجب شد... شاید منتظر بود دم به دمش بدم...

عصبانی بودم... و فضا سنگین...


وسط نماز بودم که ری رسید و حال و هوا قدری عوض شد...

بعد از کمی صحبت باهاش و رفع دلتنگی، پاشدم نشستم سر کار جدیدم.

و اون دو تا مشغول صحبت بودن. 

ری از کارهای مربوط به اپلای و مقاله هاش پرسید...

با خودم فکر کردم، من که هفته ای دو سه روز رو باهاشم، هیچ کدوم از اینا رو نمیدونم...

با من حرف نمیزنه... نه از امتحان آیلتس ش، نه از مقالاتش و نه از درخواست پذیرش هاش...

به من هیچی نمیگه...

و این منو آزار میده...

خیلی...

...

باید ببرم... باید ببرم این بندی رو که از من وصل شده به آدمهای زندگیم... که با بیقراری هاشون، بیقرار نشم... 

من خودم به اندازه خودم پری شانی دارم...


  • پری شان

34-208

دوشنبه, ۲۵ دی ۱۳۹۶، ۰۶:۲۱ ق.ظ

بغلش کردم از پله ها ببرمش پایین، هی سر میگردوند این ور و اون ور و تکون میخورد.

تو پله های طبقه دوم یهو ترسیدم و بهش گفتم، عمه خودتو محکم بگیر!...

بلافاصله با این دستش اون دستشو گرفت و محکم فشار داد!

  • پری شان

34-203

چهارشنبه, ۲۰ دی ۱۳۹۶، ۰۱:۰۸ ق.ظ

دوتایی در سکوت زل زده بودیم به دکتر که عینک مطالعه شو به چشم زده بود و با دقت داشت پرونده پزشکی رو میخوند.

بعد از دقایقی که خیلی طولانی گذشت، عینکشو برداشت و رو کرد به دوستم و گفت: غده خیلی کوچیکه، فقط جاش کمی بده. که اون هم جای نگرانی نیست. ایشالا با این دارویی که میدم خوب میشه...

دوستم که تا اون لحظه ظاهر محکم و قوی خودشو حفظ کرده بود، با شنیدن این حرف یهو طاقتش تموم شد و بغضش ترکید...

وسط گریه به سختی و بریده بریده به دکتر گفت که همه ی متخصص ها پدرش رو جواب کردن و این تنها راه باقی مونده ست... گفت که پدرش به شدت نا امید و افسرده ست...

دکتر هم خطاب به من و با کمی عصبانیت گفت: خب این کارا باعث میشه بیمار روحیه شو از دست بده... ینی چی؟!... به جای انرژی مثبت دادن خودتون هم قطع امید کردین... این ناخوداگاه رو بیمار اثر میذاره... از اسم سرطان یه چیز وحشتناک برای خودتون ساختید و ترسیدین... شماها باید اول روحیه خودتونو حفظ کنید تا بتونید به بیمار کمک بدید...


برای من که سالها بود دکتر رو میشناختم این رفتار فقط یک معنی داشت... به شدت از دیدن حال بد دوستم بهم ریخته بود و طاقت گریه شو نداشت...

...


وارد خونه شون که شدم قلبم داشت از جا کنده میشد... احساس میکردم نفسم داره بند میاد...

منو که دید، سرشو از رو سینه ی پدرش بلند کرد و وسط هق هق گریه، بریده بریده گفت: من امید داشتم... من جلوی همه ی خونواده م وایسادم... گفتم خوب میشه... دکتر گفته بود خوب میشه... توام بودی... توام شنیدی... مگه دکتر نگفت چیزی نیست... پس چی شد؟!...

...


عاقلانه نبود... میدونم... ولی... وجودم انگار پر از خشم بود... 

گوشی رو برداشتم و زنگ زدم مطب و به منشی گفتم: به دکتر بگین پدر دوستم سه روز پیش فوت کرد...

تو دلم پر از خشم بود وقتی اینو گفتم... انگاری میخواستم به دکتر بگم، دیدی که نتونستی هیچ کاری بکنی؟!... دیدی که امید بیخود دادی؟!... دیدی گند زدی؟!...

...

دو سه هفته بعدش شنیدم که دکتر دیگه مطب نمیره...

به منشی زنگ زدم که خبر بگیرم، جواب درست نداد و فقط گفت: دکتر ضعف عمومی داره... چیزی نیست... براش دعا کن...

و یه ماه بعدش برام پیام فرستاد که: دکتر میگن برید پیش یه پزشک دیگه... من دیگه طبابت نمیکنم...

چندین بار تماس گرفتم و از منشی خواستم از دکتر اجازه بگیره بریم عیادت... 

اجازه نداد... به هیچ کس...

...


امروز ظهر... 

خبر کوتاه بود...

دکتر برای همیشه از بین ما رفت...

بر اثر سرطان... و ناامیدی... 

...


آخرین تصویرم از دکتر، چهره ی غمگینی ه که با عتاب داشت به دوست من روحیه میداد و ازش میخواست قوی تر باشه...

آخرین تصویرم از دکتر، چهره ی غمگینی ه که با عتاب داشت به خودش روحیه میداد و تلاش میکرد که قوی تر باشه...

...


امروز منشی پشت تلفن با گریه گفت: دکتر روزای آخر تو مطب تنها که میشد اشک میریخت... خسته بود... غم بیمارهاش غمگینش میکرد... دیگه تحمل نداشت... هربار که میدید نتونسته به یه بیمار کمک کنه خسته تر میشد... و رنجورتر از این بود که بخواد با بیماری خودش مبارزه کنه...

...


و حالا من موندم و حس پشیمونی شدید... من موندم و یه ای کاش... ای کاش که هیچ وقت اون خبر فوت رو نمی رسوندم... که قطعا یه خبر رسوندن معمولی نبود... شاید ظاهرش بود...ولی باطنش نه...

احساسم پشت اون خبر چیز دیگه ای بود... انگار چیزی از جنس دل سوزوندن... 

...

هیچ وقت نخواید دل بسوزونید... هیچ وقت نخواید بدجنسی کنید... 


حالا هی آدما بیان بگن: طبیعیه که پزشک از حال بیمار خبردار بشه... لازمه که پزشک در جریان میزان اثر بخشی داروی تجویزیش باشه... تو کار درستی کردی... 

من که میدونم... من که خودم میدونم احساسم تو اون لحظه چی بود...

نکنه... نکنه باعث شده باشم یه شمعی تو دل دکتر خاموش بشه...

  • پری شان

34-201

دوشنبه, ۱۸ دی ۱۳۹۶، ۱۱:۵۹ ب.ظ


ناکام از یافتن لنت و خوشحال از پیدا کردن چند متر سیم و دوشاخه و ماده گی و سه راهی، برگشتم تو سالن و خواستم غنائمم رو بهش نشون بدم که دیدم پیچ گوشتی به دست زل زده به کلید برق و بی حرکت مونده... 

صداش کردم: اینا رو ببین!... تکونی خورد و به خودش اومد و بلافاصله پشتشو کرد بهم و اشکاشو پاک کرد... 

یه لحظه دستپاچه شدم و نمیدونستم به روی خودم بیارم یا نه... پرسیدم: توام چایی میخوری؟!... با صدای گرفته گفت: آره بریز...

چند دقیقه ای بالاسر کتری و قوری معطل کردم تا خودشو جمع و جور کنه. از طرفی داشتم فکر میکردم که چطور از این حال درش بیارم...

ظاهرا در تمام مدتی که من داشتم تو کمد ابزار اتاق عقبی و قفسه ی چوبی اتاق وسطی دنبال لنت برق میگشتم، اون مشغول پیچ کردن قاب کلید و پریزها بوده و ریز ریز اشک میریخته...

یادم اومد که قبلا بهم گفته بود که همیشه این کارا رو تو خونه شون همراه پدرش انجام میداده... میگفت: هرموقع یه ابزاری میخواستم دست بگیرم صدا میزدم: بابا...

اصلا شاید به همین خاطر ه که تو این هفت ماهی که پدرش دیگه نیست، دست به اره و دریل نبرد و هیچ چیز جدیدی نساخته...

راستش خودمو تو اون لحظات سرزنش میکردم به خاطر خراب کردن حالش...

با دو تا لیوان چایی از آشپزخونه بیرون اومدمو با خوشحالی ازش تشکر کردم که بالاخره بعد از دو سال که از نقاشی دیوارهای کارگاه میگذره، قاب کلید پریزا وصل شد...

و یه برگه برداشتم گفتم: بیا بنویسیم برای پنجشنبه دیگه چیا لازم داریم... 

لیست رو با هم نوشتیم و اونوقت سر اینکه هر کدوم از بچه ها کجا بشینن و اصلا به بچه ها شماره صندلی بدیم و بگیم هر کی سر جایی که ما تعیین کردیم بشینه و اون دو تا دخترا که با هم قهرن حتما جلو روی هم باشن و اون پسره که ازش بدمون میاد گوشه سالن رو زمین و استاد بهتره کجا باشه و اینکه حالا چی بپوشیم؟ و خوراکی چی آماده کنیم و یا به بچه ها مسج بدیم و مثل تورهای گردشگری بگیم خوراک سبک و لباس گرم همراهتون باشه، کلی چرت و پرت گفتیم و خندیدیم...

  • پری شان

34-197

پنجشنبه, ۱۴ دی ۱۳۹۶، ۱۰:۴۷ ق.ظ

بعد از سفر یک هفته ای برگشته بود و جوجه با کلی ذوق، قبل از اینکه بابا کتشو در بیاره، انگشت بابا رو گرفته بود و برده بود رو جاجیم کوچیک گوشه ی اتاق خواب نشونده بود تا باهم بازی کنن... اونجا محل اختصاصی جلسات خصوصی جوجه و باباست...

وسط خوندن هزار باره ی کتاب میوه ها، بابا صدام کرد و خواست در کیفشو باز کنم و اون بسته ای که توشه بردارم... خب بابا تخصص داره تو گرفتن سوغاتی های عجیب غریب!...

در کیفو باز کردم و دیدم تقریبا دو سوم کیف رو یه بسته بزرگ پیاز های کوچولو پر کرده!...

با حیرت به بابا گفتم: اینا دیگه چی ن؟!!!...

...

دیروز ظهر همه ی گلدونای خالی خودمو و گلدونای مادر جوجه و گلدونای دوست و فامیل که بهم سپرده بودن براشون گیاه بکارمو با یه گونی سی لیتری خاک بردم پشت بوم و بعد سه ساعت، موفق شدم حدود هفتاد تا از پیازها رو بکارم... 

و فک کنم هنوز همینقدر دیگه هم تو یخچال باقی مونده باشه... 

ضمن اینکه بیست سی تا رو هم تقسیم کردم و بردم دادم به چندتا از دوستام...

...


و حالا من و جماعتی چشم انتظار سبز شدن و گل دادن نرگس هامون هستیم...



پ.ن

نصفه شب مهربان دوستم مسج داد که: از این به بعد تو دعاهات نرگس های ما رو هم دعا کن گل بدن! :))

نوشتم: باشه... راستش برای نرگسای خودمم امروز آیت الکرسی خوندم فوت کردم بهشون!


پ.ن.2

دیروز تو پشت بوم حسابی سردم بود و همش میترسیدم اون نرگس های بالقوه هم سردشون بشه و سینه پهلو کنن!


پ.ن.3

گیاه بگونیای گوشه اتاقم سالهاست گل نداده، چون احتمالا هیچ وقت تغییر فصلو نفهمیده! بس که همیشه دماش ثابت بوده!


پ.ن.4

من از اون مامانای اولترا حمایتگر بچه اسپویل کنم!

  • پری شان

34-189

چهارشنبه, ۶ دی ۱۳۹۶، ۰۳:۱۵ ق.ظ

بابا رفته سفر،

مامان هم رفته پیش عمه خانم،

برا همین زنگ زدم دکی بیاد پیشم...

داشتیم حرف میزدیم و من بافتنیشو گرفته بودم دستم یه کم براش ببافم که یهو دلم هری ریخت!...

با چشای گرد همدیگه رو نگاه کردیم و همزمان پرسیدیم: توام؟!...

پسر دایی تو گروه نوه ها مسج فرستاد: عزیزان زلزله!...

و یکی یکی همه سر و کله شون پیدا شد و گفتن که حسابی ترسیده ن... پسر دایی کوچیکه از اون سر ایران گفت: نگران شم؟!... بهش اطمینان خاطر دادم که زنده ایم!...

بعد مامان پیام داد: ترسیدی؟!... گفتم یه کم!...

و بلافاصله دادا تماس گرفت و با صدای خوابالود گفت: زلزله بود؟!...

و تازه شبکه خبر زیر نویس کرد...

...


الان دادا و گلی اینجان... دادا میگفت سر شب با یه سردرد وحشتناک خوابیده بودم و بعد چنان پریدم که حالا کتف و گردنمم گرفته و داغونم... دلم براش سوخت... خیلی طفلکی شده قیافه ش... 

...

به گلی لباس دادم، به دادا آب قند و مسکن.

لپ تاپ و تبلت دکی رو گذاشتم نزدیکمون.

تشک هامونو جابجا کردم که زیر لوستر و دم پنجره نباشیم.

هندزفری و پاوربانکمو گذاشتم کنار بالشم. 

شناسنامه ها و کارت بانک ها رو گذاشتم تو کیف دستیم و یه مانتو و روسری رو دسته مبل.

به خودم فحش دادم که چرا ظرفای شامو نشستم!

و به این فکر میکنم که بعده نماز صبحانه بچه ها رو آماده کنم.

...

یهه ساعت پیش که رفتم پایین تا در رو برای دادا و گلی باز کنم، پشت سرم قفل نکردم... نه در حیاطو و نه در راهرو... که اگه یه وقت اتفاقی افتاد همسایه ها گیر نیفتن...

و حالا توهم دزد هم زدم!...

:|


ینی خدا نکنه بیفتی رو دور افکار منفی...


پ.ن

خوابم پریده خب!

  • پری شان

34-187-2

دوشنبه, ۴ دی ۱۳۹۶، ۰۱:۴۴ ب.ظ

دیشب خواب دیدم که بعد از یه دعوای اساسی با آقا سنگی که نهایتا منجر به شنیدن کلی توهین و تحقیر از سمت اون و قهر کردن و رو گردوندن من ازش شد، از مغازه بیرون اومدم و شروع کردم یه مسیر طولانی رو از جایی حوالی شرق پیاده گز کردن به طرف خونه... که احساس کردم کفشم داره اذیتم میکنه... کفش چرم قهوه ای که تازه خریده بودم و حسابی براش پول داده بودم...

رفتم تا عوضش کنم. آدما برای خرید از مغازه ای که تو یه چادر رو زمین چمن برپا شده بود، نوبتی وارد میشدن. 

به من که رسید گفتم که کفشی که دیشب خریدم، لنگه ی راستش داره اذیتم میکنه و وقتی اشاره به کفشم کردم، دیدم کفشم عوض شده... مونده بودم حیرون که این کفش آبی از کجا اومد؟... من که کفش قهوه ای پام بود!!

بعد فروشنده با این حال رفت و یه لنگه کفش آبی پای راست آورد و وقتی پوشیدم دیدم تو هر دو پام لنگه ی راسته... و تازه فهمیدم که از اول لنگه ها رو جا به جا پوشیده بودم که پام ناراحت بود...

از تو چادر بیرون اومدم و یاسی رو دیدم و ناخوداگاه ازش پرسیدم، این کفشای آبی مال تو نیست؟!... که معلوم شد صاحبشون یاسی بوده و من اشتباهی اونا رو پوشیده بودم...

کفشا رو بهش پس دادم و گفتم که خیلی زیبان... اونم گفت بیا ببرمت جایی که خریده بودم که هر رنگی دوست داشتی بخری! قیمتشم خیلی ارزونه!...

همراهش رفتم تو یه آپارتمان در محله ی کودکی های من...

یه آپارتمان به شدت شلوغ و بهم ریخته و پر سر و صدا که توش پنج تا دختر هم سن و سال خودم زندگی میکردن و هر کدوم به کاری مشغول. همخونه بودن و از ظاهر پیدا بود که به زور دارن تلاش میکنن دخل و خرجشونو برسونن. خیاطی، آرایشگری، صنایع دستی و از این جور کارا...

یکیشون یه بچه ی نوزاد داشت که من تا دیدم رفتم طرفش و داشتم باهاش بازی میکردم که از خواب پریدم...


پ.ن

...


پ.ن.2
پیام از این واضح تر؟!

پ.ن.3
:|
  • پری شان

34-187

دوشنبه, ۴ دی ۱۳۹۶، ۰۱:۱۱ ق.ظ

با هر تکونی که زیر پتو میخورم یه صدای گومپی، پوفی، جیرینگی، تقی، چیزی میاد... و من هی قیافه ی پسر جغد همساده پایینی میاد جلو چشمم که میدونم هنوز بیداره و سرش تو کتاب...


اولیش شسوار بود که گومپی از رو تخت افتاد پایین... یادم باشه صب بلند شدم سیمش نگیره به پام...


بعد از جلسه دفاع ری، یکراست اومدم خونه. بس که دلم شور مشقامو میزد... 

سر ناهار برای مامان از جلسه ی دفاع تعریف کردم. از ری که امروز خیلی خوب و مایه افتخار و غرورم بود... از دوستام و دوستاش که دیدنشون همیشه شادم میکنه...


دومیش دسته کلیدم بود که خورد زمین و جیرینگ صدا داد... باید صبح بذارمش تو کیفم. یه وقت پشت در نمونم...


یه واگیره رو به قول دوستم کوبیدم. خوب شد... یک ساعتی طول کشید... واگیره دومو که شروع کردم انگشتام دور قلم قفل شده بود. باز نمیشد... برا واگیره سوم، چکش رو که دست گرفتم کتف راستم شروع کرد به سوزش و پشت سرش سردردم شروع شد...

من چرا با وجود اینکه سالهاست گردن درد دارم ولی همه ی کارام یه جوری ن که همیشه کتف و گردنم باید درگیر باشن؟!...


سومیش یه کپه لباس بود که پوف از ته تخت افتاد زمین...


دکی شااااد و پرانرژی و با لبخند سبد گل رو دستش گرفته بود و با ذوق پیش پیش میرفت سمت ساختمون دانشکده که یهو برگشت و گفت: واقعا هیچ چیز لذت بخش تر از گل بردن برای جلسه دفاع دوستت نیست...

بهش گفتم: علم زده!... منو انگار با یه کش بستن به سر در ورودی که هر چی ازش دور میشم و سمت ساختمون دانشکده میرم، انگار نیرویی که داره منو به سمت مخالف میکشه بیشتر میشه... الان فقط میخوام از اینجا در برم!...


احتمالا یه روسری هنوز مونده... که امیدوارم سر نخوره و صبح چروکیده شو رو زمین نبینم... 


چرا غضنفر جلسه ی دفاع من استاد مشاورم بود؟!...

چرا این خاطره ی لعنتی اینقدر تلخه؟!... 


واقعا این بالش های هوشمند رو کاهش گردن درد تاثیر دارن؟!... چند وقته دارم بهشون فکر میکنم!...



  • پری شان