پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

ای روی دلارایت مجموعه ی زیبایی
مجموع چه غم دارد از من که پریشانم

بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰۲/۰۴/۰۳
    40-3

۳ مطلب در فروردين ۱۳۹۸ ثبت شده است

35-300

چهارشنبه, ۲۸ فروردين ۱۳۹۸، ۰۲:۱۴ ب.ظ

سرش تو گوشی بود و داشت با قیافه ی جدی تند تند دستشو میزد رو صفحه. انگار که داره مسج تایپ میکنه.

گفتم: چی کار داری میکنی عمه؟!

اخماشو کرد تو هم و زیر چشمی نگام کرد و گفت: کار دارم!

پرسیدم: کارت چیه عزیزم؟

با همون اخم جواب داد: کااار!

به زور خنده مو کنترل کردم و گفتم باشه. به کارت برس!

همونجوری که سرش تو گوشی بود گفت: کارم تموم شد گوشی رو میدم بازی کنی!...

...

نمیرم براش آخه؟!



  • پری شان

35-296

شنبه, ۲۴ فروردين ۱۳۹۸، ۰۲:۱۰ ب.ظ

سرمو یه وری خم کرده بودم و گوشی رو با شونه م نگه داشته بودم و همزمان تو کیفم دنبال کلید میگشتم... 

وارد راهرو ساختمون که شدم، صدای عزیزم جونم گفتنم پخش شد تو ساختمون!...

رضایت نمیداد..کوتاه نمیومد... مجبور شدم آروم و با صدای خفه صحبت کنم و وعده وعید بدم که باشه... قربونت برم... فردا میبرمت... آره دایناسور داره... میدونم دوست داری... آره عزیزم... الان سر کارم عسلم... الان نمیشه... فردا میام... 

و اون همچنان با بغض حرفشو تکرار میکرد که: عمه منو ببر پارک! الان بیا! پارک هوراسیک میخوام! الان میخوام!...

از یه طرف حسابی کلافه بودم از ناراحتی جوجه و اینکه کاری نمیتونستم براش بکنم و از طرف دیگه صدای ممتد تق تق که از یکی از واحدها میومد و انگار یکی داشت بنایی میکرد، عصبیم کرده بود...

با کلی خواهش و قربون صدقه بالاخره گوشی رو قطع کردم و پله ها رو با عجله رفتم بالا و با خودم فک کردم کدوم همساده ی بی ملاحظه ایه که داره اینجوری سر و صدا میکنه. کی آخه تو فروردین بنایی میکنه! حالا باز میخوان بالا سرمون سر و صدا راه بندازن. حالا باز میخوان برن رو مخمون با این صدا...

کلیدو که تو قفل در کارگاه چرخوندم، یهو حس کردم یه سطل آب یخ ریختن رو سرم...

هدیه داشت قلم میزد...

اون بیشعوری که داشت تق تق میکرد هدیه بود.

اون همساده ی بی ملاحظه خودمون بودیم.

اونایی که احتمالا هر روز ده دوازده ساعت صدای ممتد تق تق شون همه رو کلافه میکنه، خودمونیم...

...

آقا بعضیا چقدر صبورن...

و بعضیا چقدر بی ملاحظه ن...

  • پری شان

35-284

دوشنبه, ۱۲ فروردين ۱۳۹۸، ۱۲:۳۱ ق.ظ

زنگ زدم بهش که: داری میای اینجا، برای من یه چیز خوشمزه بیار!

گفت: چیز خوشمزه تو خونه مون نداریم!

گفتم: خب برو برام بخر!

یه کم فک کرد و بعد گفت: مممم... آسام ایسی اوبه؟

گفتم: آره عمه! خوبه!

با ذوق گفت: باشه! همه شو برات میخرم! پنش تا برات میخرم!...


از در که اومد تو بهش گفتم: آدامس خرسیای من کو؟

با قیافه ی ناراحت گفت: مغازه بسته بود!...

مامانش گفت: ا! پس برا همین اینقدر حواسش به خیابون بود و تا در بسته ی مغازه هه رو دید گفت: اه! بسته س!...

...

.اینطور حواس جمع!

...

مامانم بهش گفته که آدامس خرسی دوست نداره و ازش خواسته که دیگه نخوره! چون آدامس خرسی بوی بدی میده!

جوجه هم تو چشاش زل زده و گفته: اما من دوست دارم!

بعد هم که با مامان رفته بوده خرید، رفته جلوی پیشخونه و رو پا بلند شده و به فروشنده گفت: افتن، دو تا آسام ایسی بوگندو بدین!

...

اینطور مصمم و سر انتخاب خود ایستا!

...

تا حالا دقت کرده بودین که بسته بندی آدامس خرسی دو رنگه؟!... آبی و قرمز؟!...

جوجه فقط آبیشو دوست داره!...

  • پری شان