پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

ای روی دلارایت مجموعه ی زیبایی
مجموع چه غم دارد از من که پریشانم

بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰۲/۰۴/۰۳
    40-3

۱ مطلب در مهر ۱۴۰۱ ثبت شده است

39-96

جمعه, ۸ مهر ۱۴۰۱، ۰۷:۰۵ ب.ظ

اصرار کرد همراهش برم. از اینکه تنها بره بیرون خونه، میترسه. 
فقط کافیه که باهاش باشی. بقیه شو خودش انجام میده. حرفشو میزنه.
زنگ واحد کناری رو زد و از خانم همساده سراغ دخترشو گرفت... خونه نبود‌. مادرش گفت رفته مسجد.
گفتم پس برگردیم خونه. گفت که نه، بریم دنبال بچه های سرایدار.
خانم سرایدار هم گفت که بچه ها نیستن و رفتن مسجد.
سوار آسانسور شدم برم خونه که ازم خواهش کرد بریم مسجد.
اعتراض کردم خب که چی؟! برمی‌گردن. صبر کن دیگه.
با بغض خواهش کرد و برای اینکه اثرش بیشتر شه، با مظلومیت گفت که تا حالا مسجد نرفته و اصلا میخواد ببینه مسجد چه شکلیه.
کلافه شدم. مسجد محل مون بدجوری رو اعصابه. آدماش... 
ولی تسلیم شدم و لباس پوشیدم و رفتیم.
مسجد نیمه ساخته ست و فعلا یه طبقه ش فقط برای استفاده مرتب شده و هنوز بیرونش خاکیه و بالاش داربست.
با ترس و لرز رفتیم سمت ورودی.
کفشامو که در آوردم برگشتم دیدم سالن بزرگ فرش شده ست که با پارچه ی سیاه دو بخش شده. یه قسمت دور تا دور خانومای سیاه پوش بودن و یه نفر داشت سخنرانی میکرد. و یه طرف بچه‌ها دور هم نشسته بودن و داشتن بازی می‌کردن.
وارد که شدم، همه ی نگاه ها به سمت من برگشت. تنها فردی بودم که مشکی نپوشیده بود. روز آخر صفر.
رفتیم سمت بچه ها... و من هنوز زیر نگاه سنگین خانوما بودم و حسابی معذب.
که علی یهو دستمو کشید و با لحن متعجب گفت: عمهههههه!
_ جانم؟! چی شده؟!
_ عمههههه! چرا صندلی پادشاه اینجاست؟!
اشاره ی دستش به سمت منبر بود!
بعد دستمو رها کرد و با خوشحالی رفت بالا منبر چارزانو نشست و باذوق گفت: چقدر باحالههه!!!
پسر سرایدار که قاطی بچه ها بود، تا علی رو دید دوید و رفت پیشش و دو تایی ذوق زده نشستن بالای منبر و بعد به هر بچه ای که میخواست بره پیششون گفتن که جا نیست و نمیتونم بپذیرنش.
همون موقع یکی از خانوما اومد و خطاب بهشون گفت که اگه سر و صدا کنن حسابشونو میرسه.
عصبانی شدم، خواستم اعتراض کنم ولی به نظرم رسید بچه ی خودش هم ممکنه اونجا باشه.
نخواستم علی با این وجه مسجد روبرو بشه. همه ی خاطرات مزخرف خودم زنده شد. 
ترجیح دادم باهمون حس خوبش از نشستن روصندلی پادشاهی بیایم بیرون.
جمعشون کردم و گفتم بهتره بریم خونه و تو پارکینگ دوچرخه بازی کنیم و اومدیم بیرون.
شب که اومد بالا، تا مامانمو دید گفت: مامانی!!! رفتم مسجد!  می‌دونی اونجا چی بود؟! صندلی پادشاه!!! 
بعد پرسید: مامانی؟ چرا صندلی پادشاه اونجاست؟!

 

  • پری شان