پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

ای روی دلارایت مجموعه ی زیبایی
مجموع چه غم دارد از من که پریشانم

بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰۲/۰۴/۰۳
    40-3

۳ مطلب در اسفند ۱۳۹۹ ثبت شده است

37-264

پنجشنبه, ۲۱ اسفند ۱۳۹۹، ۱۲:۴۴ ق.ظ


امشب از اون شبهاست که بیش از هر وقتی محتاج ذره ای امید و دلداری م...
عجیب غمگینم‌ امشب...
و دل‌شکسته...
شاید هم مدتهاست که این احساس با منه و دارم نادیده‌ش میگیرم...
و حالا اونقدر قوی شده که پنجه انداخته به گلوم...
خدایا! فقط میدونم، چیز نامعقولی ازت طلب نکرده بودم...
هیچ چیز اشتباهی نخواسته بودم...
خدایا... خیلی بی‌پناهم... آخه اگر تو‌ کمکم نکنی، در خونه‌ی کیو بزنم...
خدایا... دستمو بگیر...
که تو به همه چیز دانایی...
که تو نجوای دلها رو می‌شنوی...

 

  • پری شان

37-262

سه شنبه, ۱۹ اسفند ۱۳۹۹، ۱۱:۵۹ ب.ظ

گفت: آخ ماماااان! ماسکمو جا گذاشتم!!!
_: اشکال نداره! تو ماشین خودمونیم. الانم که میرسیم خونه ی مامانی‌.
_: نه مامان! کرونا چی؟!
_: گفتم اشکالی نداره. چشماتو ببند.‌ سعی کن بخوابی.
_: مامااان! آخه میخواستم دهن کرونا رو صاف کنم!
_: این حرف خوبی نیست مامان!
_: اوه!... خب باشه... میخواستم دهن کرونا رو کج کنم!
و بعد دهنشو کج و کوله کرد و گفت: اینجوری!
پقی زدم زیر خنده!
مامانش نیشگونم گرفت که نخند.
ولی نمیتونستم!
داشتیم تو خیابونای فرعی بین خونه ی اونا و خونه ی خودمون میچرخیدیم تا خوابش ببره.
اونم ظاهرا داشت مقاومت میکرد که چشماش باز بمونه.
یهو گفت: بابا؟! راه ته نداره؟!... چرا داریم دور خودمون میچرخیم؟!...
و بعد زیر لب گفت: مسخره!...
من دیگه همه هیکلم داشت از شدت خنده ی بیصدا تکون میخورد!
مامانش گفت: بابات کار داره جایی. هیس! بخواب!
نفسم بالا نمیومد و زن داداشه که خودشم به سختی خنده شو کنترل میکرد، هی بهم سقلمه میزد که ساکت!
جوجه که حواسش به همه چی بود، بهم گفت: عمه چی شده؟! به چی میخندی؟!
گفتم: ساعت خوابم‌ گذشته عمه!
_: آره عمه! قاطی کردی!... من ولی در اون حد دیگه قاطی نکردم...

...
آخرش بعد نیم‌ ساعت تابیدن تو محل، بالاخره خوابش برد.

  • پری شان

37-246

يكشنبه, ۳ اسفند ۱۳۹۹، ۰۴:۱۱ ب.ظ

از در که وارد شدم، عین جوجه اردک راه افتاد دنبالم و یک ریز حرف زد.
دستمو الکل زدم. ماسکو برداشتم. دستمو شستم. روسری و مانتو و شلوار رو درآوردم و پشت و رو آویزون کردم. و دوباره رفته بودم سراغ دست و صورت شستن که وایساد تو قاب در حموم و برای چند لحظه ای سکوت کرد... 
بعد با هیجان پرسید: عمه؟!... داشتی میومدی تو راه زرافه ندیدی؟!!!
با چشمای گرد گفتم: زرافه عمه؟!!!
_ آره عمه! ندیدی؟
_ نه!
_ الاغ چی؟!... الاغ تو خیابون نبود؟
_ نه عزیزم!...
_ اه! عمه! هیچی حیوون ندیدی ینی؟!
_ چرا این سوالو میپرسی؟ چی شده؟!
_ عمه؟! حتی گراز وحشی هم نبود؟
احساس کردم زیادی ناامیدش کردم...
گفتم: آخ عمه! چرااا... دیدم! یه گربه!
با خوشحالی گفت: گربه هه چه رنگی بوووووود؟!!!
_ نارنجی!...‌ 
و یه جوری ذوق کرد که انگار گفته م یه دایناسور پرنده دیدم!!!
ازش پرسیدم: عمه؟!... تو احیانا امروز کارتون ماداگاسکار ندیدی؟!!!!

  • پری شان