پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

ای روی دلارایت مجموعه ی زیبایی
مجموع چه غم دارد از من که پریشانم

بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰۲/۰۴/۰۳
    40-3

۱ مطلب در فروردين ۱۴۰۱ ثبت شده است

38-277

جمعه, ۵ فروردين ۱۴۰۱، ۰۳:۲۶ ق.ظ

ترس افتاده تو‌ جونم...
و فکرای پریشوون که نمیذارن بخوابم...
سر شب هدیه زنگ‌زد. کارگاه بود. با صدای لرزون گفت یه مردی انگار پشت دره. میخوام برم خونه، ولی جرات ندارم. کسی تو ساختمون نیست که بگی بیاد پایین؟!
کارگاه ما، طبقه ی اول یه ساختمون اداری، مسکونی ه.
و دو تا طبقه ی اول، اداری، و خب طبیعتا در این ایام، تعطیل!
من و دنا روز دوم و سوم رو اونجا بودیم. ولی هدیه ازونجایی که با دنا حال نمیکنه، بهم سپرد روزایی که کارگاه نیستم رو بهش بگم تا تنها بره.
حالا ساعت حدودای نه شب یه مرد غریبه درو زده و ازش چند تا سوال پرت و پلا کرده و رفته... ولی...
الانم که دارم مینویسم دوباره حالم بد شد...
ولی ظاهرا سیا بازی کرده و الکی آسانسورو زده و در کوچه رو بهم زده...
هدیه میگفت از تو چشمی یه سایه میبینم پشت در...
زنگ زدم به یکی دو تا از همسایه ها و نهایتا آقای همساده ی طبقه سوم، رفته بود پایین و وایساده بود هدیه درو ببنده و بدرقه ش کرده بود تا دم ماشین.
هدیه یه ساعت بعد که آروم تر شد بهم گفت که تا صدای پای آقای همساده رو شنیده که راه افتاده به سمت پایین، از تو چشمی دیده که یه سایه از جلوی در رد شده و رفته به سمت پله های خروجی...
پام یخ میکنه از تصورش...
هی میگم اگه درو باز کرده بود و طرف هلش داده بود؟!...
اگه همساده هه خونه نبود؟
اگه اولش که طرف در زده بوده و سوال کرده بوده، هدیه درو باز میکرد و از پشت در جواب نمیداد؟...
بعد یاد اون در زپرتی واحد مون میفتم که با یه هل محکم ممکنه باز بشه...
بعد یاد شبایی میفتم که با دنا اونجا میخوابیم...
یاد اون پنجره رو به خیابون که حفاظ نداره و راحت میشه ازش اومد تو...
یاد پنجره های بی محافظ حیاط خلوت و در شیشه ای اونجا...
یاد وقتایی که من و دنا سرخوشانه ساعت ده، یازده میایم بیرون...
یاد صبحهایی که تو تاریکی میریم اونجا و تو کوچه پرنده پر نمیزنه...
یاد همه ی بی احتیاطی هامون...
یاد اون مردی که چند ماه پیش سر ظهر اومد پشت درمون و شروع کرد به کوبیدن در، که انگار میخواست بازش کنه و وقتی صدای فریاد منو شنید، پا به فرار گذاشت... یاد خود نادونم که روسری سر کردم و دویدم دنبالش...
دارم فکر میکنم احتمالا اصلا سخت نیست فهمیدن اینکه تو واحد ما معمولا فقط یکی دو تا دختر هست...
حالا شک کردم به شرکتهای طبقه دوم که پرسنلشون زیادن... به ساکن جدید بخش مسکونی که تازه خونه رو خریده و نمیدونم خودش نشسته یا اجاره داده؟! به بچه های کافه که در همسایگی مون هستن و هر روز موقع رفت و آمد همدیگه رو میبینیم...
به بابام چیزی نگفتم، چون خدای استرس گرفتنه... به دادا هم نگفتم، چون اونم از اون سر دنیا دستش به جایی بند نیست... آخر سر به بابای جوجه گفتم... با عصبانیت گفت تا آخر تعطیلات نباید برید...
ولی فردا رو میخوایم بریم... هر سه مون...
میخوام بررسی کنم که سناریو چقدر میتونه درست باشه. تایم چراغ ها، میزان صدای در پایین، محل اختفای اون سایه و...

 

  • پری شان