دیروز دم اذان مغرب بالاخره نینی به دنیا اومد.
جوجه اولین شبی بود که تو این پنج سال داشت بدون مادرش میخوابید. حسابی گریه کرد و بهانه گرفت تا بالاخره نصف شب خوابش بود.
از صبح که پاشد اونقدر ذوق داشت که یه لحظه هم آروم نگرفت. همش در حال بدو بدو و حرف زدن بود... بهش میگم خاله قورباغه، بس که بی وقفه و بلند بلند حرف میزنه.
تخت نینی رو همراه بابا سرهم کردن و گذاشتن کنار تخت مادرش. بعد همه ی اسباب بازی ها و حیووناشو جمع کرد و برد کنار تخت نوزاد چید رو میز که وقتی داداشش میاد خوشحال بشه.
بالاخره ساعت شش بعد از ظهر بود که مادر پدر و برادر جوجه اومدن خونه. لحظه ی دیدارشون دیدنی بود. جوجه از خوشحالی بالا پایین میپرید. هی میرفت بالاسر نوزاد یه لحظه نگاش میکرد بعد تاب نمیآورد و با هیجان تو خونه میدوید.
تک تک کارای نینی براش عجیب بود و ذوق زده ش میکرد... وااااای نینی خندید! وااااای نینی دستشو تکون داد!... واااای نینی انگشتمو گرفت!... عمههههههه! بدوووووو! نینی صدا درآورد!
و برای تکتک اینا همه مونو صدا میکرد بالاسر تخت بچه!
موقع شیر خوردن، یه صندلی چسبونده بود به پای مامانش و نشسته بود روبروش و زل زده بود به بچه و تکتک حرکاتشو زیر نظر داشت. نینی با اینکه ظاهرا گرسنه ش بود ولی همکاری نمیکرد و هی لب و دهنشو کج و کوله میکرد و قیافه ش اخمو بود که یهو جوجه قاطی کرد و بهش گفت: اوهوی! به مامان مهربون من اخم نکناااااا!
موقع شستن بچه و تعویض پوشک، موقع درست کردن یه سرنگ شیر خشکی که دکتر توصیه کرده بود، موقع گرفتن آروغ بچه، موقع عوض کردن لباسش و... در همه ی شرایط کله ی جوجه در یک وجبی ه نینی بود و در حال اظهارنظر.
الانم که یادش میفتم خنده م میگیره، همون دقایق اولی که رسیدن مامان خواست لباس بیمارستانو از تن بچه دربیاره عوض کنه و مچ بند و پابند اسم رو باز کنه که جوجه داد زد، نهههه اونو نکن! اون مارکشه!
تو آشپزخونه مشغول مرتب کردن بودم که اومد گوشیمو ازم گرفت و بهم گفت من چندتا عکس میگیرم از نینی که مثه یه رازه. بین من و تو. هیچکس نباید ببینه! خب؟!... بهش قول دادم...
حالا الان که گالریمو دیدم فهمیدم از نینی موقع شیر خوردن عکس گرفته.
...
حس و حالم عجیبه...
از یه طرف دلم ضعف میره وقتی تماشاش میکنم، از طرفی هم انگار نمیتونم تو دلم براش جایی رو کنار جوجه تصور کنم.