پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

ای روی دلارایت مجموعه ی زیبایی
مجموع چه غم دارد از من که پریشانم

بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰۲/۰۴/۰۳
    40-3

۳ مطلب در شهریور ۱۴۰۰ ثبت شده است

38-74

جمعه, ۱۲ شهریور ۱۴۰۰، ۱۰:۴۱ ب.ظ

اومد، از تو کلید در، با بغض گفت: عمه خداحافظ!... و آروم زد زیر گریه...
بهش گفتم: قربونت برم! نمیتونم بیام بغلت کنم! از دور می‌بوسمت...
گفت: عمه ما بازم میایم خونه تون...
و بعد پنج ماه رفتن. با نوزاد ده روزه. و من اینجا نشستم تو تختم با یه تب لعنتی و سرفه و اشکهایی که بند نمیاد...
خدایا این دیگه خارج از توانم بود... هم این درد و از اون بدتر اضطراب سلامتی جوجه، نی‌نی،مادرش، برادرم، مادرم، پدرم...
صبح اگه بتونم میرم تست بدم...
حالم مثه اون شبه که عمه رفت...
هیچ دلیل منطقی برای این همه غم و دلتنگی که الان دارم وجود نداره... نمیدونم چمه... فقط دلم میخواد گریه کنم...

 

  • پری شان

38-67

جمعه, ۵ شهریور ۱۴۰۰، ۰۳:۱۱ ق.ظ

دیروز دم اذان مغرب بالاخره نی‌نی به دنیا اومد.
جوجه اولین شبی بود که تو این پنج سال داشت بدون مادرش میخوابید. حسابی گریه کرد و بهانه گرفت تا بالاخره نصف شب خوابش بود.
از صبح که پاشد اونقدر ذوق داشت که یه لحظه هم آروم نگرفت. همش در حال بدو بدو و حرف زدن بود... بهش میگم خاله قورباغه، بس که بی وقفه و بلند بلند حرف میزنه.
تخت نی‌نی رو همراه بابا سرهم کردن و گذاشتن کنار تخت مادرش. بعد همه ی اسباب بازی ها و حیووناشو جمع کرد و برد کنار تخت نوزاد چید رو میز که وقتی داداشش میاد خوشحال بشه.
بالاخره ساعت شش بعد از ظهر بود که مادر پدر و برادر جوجه اومدن خونه. لحظه ی دیدارشون دیدنی بود. جوجه از خوشحالی بالا پایین می‌پرید. هی میرفت بالاسر نوزاد یه  لحظه نگاش میکرد بعد تاب نمی‌آورد و با هیجان تو خونه میدوید.
تک تک کارای نی‌نی براش عجیب بود و ذوق زده ش میکرد... وااااای نی‌نی خندید! وااااای نی‌نی دستشو تکون داد!... واااای نی‌نی انگشتمو گرفت!... عمههههههه! بدوووووو! نی‌نی صدا درآورد!
و برای تک‌تک اینا همه مونو صدا میکرد بالاسر تخت بچه!
موقع شیر خوردن، یه صندلی چسبونده بود به پای مامانش و نشسته بود روبروش و زل زده بود به بچه و تک‌تک حرکاتشو زیر نظر داشت. نی‌نی با اینکه ظاهرا گرسنه ش بود ولی همکاری نمیکرد و هی لب و دهنشو کج و کوله میکرد و قیافه ش اخمو بود که یهو جوجه قاطی کرد و بهش گفت: اوهوی! به مامان مهربون من اخم نکناااااا! 
موقع شستن بچه و تعویض پوشک، موقع درست کردن یه سرنگ شیر خشکی که دکتر توصیه کرده بود، موقع گرفتن آروغ بچه، موقع عوض کردن لباسش و... در همه ی شرایط کله ی جوجه در یک وجبی ه نی‌نی بود و در حال اظهارنظر.

الانم که یادش میفتم خنده م میگیره، همون دقایق اولی که رسیدن مامان  خواست لباس بیمارستانو از تن بچه دربیاره عوض کنه و مچ بند و پابند اسم رو باز کنه که جوجه داد زد، نهههه اونو نکن! اون مارکشه! 
تو آشپزخونه مشغول مرتب کردن بودم که اومد گوشیمو ازم گرفت و بهم گفت من چندتا عکس میگیرم از نی‌نی که مثه یه رازه. بین من و تو. هیچکس نباید ببینه! خب؟!... بهش قول دادم...
حالا الان که گالریمو دیدم فهمیدم از نی‌نی موقع شیر خوردن عکس گرفته.
...
حس و حالم عجیبه...
از یه طرف دلم ضعف میره وقتی تماشاش میکنم، از طرفی هم انگار نمی‌تونم تو دلم براش جایی رو کنار جوجه تصور کنم. 

  • پری شان

38-65

چهارشنبه, ۳ شهریور ۱۴۰۰، ۰۴:۳۸ ب.ظ

از صبح منتظریم...
جوجه گوشی رو داد دستم که شماره مادرشو بگیرم. بعد رفت تو اتاق و درو بست و باهاش حرف زد.
چند دقیقه بعد با لب و لوچه آویزون اومد و گفت نی‌نی هنوز نیومده... فک کنم خیلی داره تو دل مامانم بهش خوش میگذره... نشسته داره شیر میخوره و نمیخواد بیاد بیرون...
...
آره... ما وسط اشک و آه های هر روزه، وسط همه ی این اخبار مرگ، وسط این همه پیام تسلیتی هر روز داریم پشت تلفن به هم میگیم و میشنویم، نشستیم و چشم انتظاریم...
پناه بر خدا از این روزهای آخرالزمانی...
خدا نجاتمون بده...

  • پری شان