پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

ای روی دلارایت مجموعه ی زیبایی
مجموع چه غم دارد از من که پریشانم

بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰۲/۰۴/۰۳
    40-3

۲ مطلب در دی ۱۴۰۰ ثبت شده است

38-206

پنجشنبه, ۲۳ دی ۱۴۰۰، ۰۱:۱۱ ب.ظ

وقتی تو خونه تنهام، فقط یاد اون روزهای دوسال پیش میفتم و تنهایی های زیادش...
مامان رفته برای جراحی.‌ بابا هم همراهش رفت.
نرفتم کارگاه و از صبح دارم جمع و جور میکنم، که از وقتی مامان برگرده باید از عیادت کننده ها پذیرایی کنیم.
خونه ساکته و من غرق شدم تو فکر و خاطره...

چند روز پیشا، یه متن طولانی، مثنوی هفتاد من،
نوشتم و بعد از شش ماه براش فرستادم.
گفتم این حرفایی ه که تو دلم مونده و هرچه نکردم نشد که بیخیالشون بشم...
تشکر کرد و‌ گفت میخونه...
از وقتی فرستادم، هم یه حس سبکی دارم و هم یه حس ناراحتی و دلتنگی...
داستان ما از اولش دو طرف داشت...‌
و من دائم تو جنگ بودم انگار...
نامه رو فرستادم به امید صلح، که هنوز حاصل نشده.

  • پری شان

38-192

پنجشنبه, ۹ دی ۱۴۰۰، ۰۱:۳۵ ق.ظ

داشت کتاب آفرینش رو ورق میزد. یه دایره المعارف از همه ی جونورا.
رسید به بخش سوسک ها:
_ عمه؟! میدونی بعضیا سوسک میخورن؟!
_ جدا؟!!!!
_ آره... چینیا... تازه خفاشم میخورن...
_ چقدر عجیب...
_ عمه؟! چینیا یعنی از اول تو چین بودن؟!
_ آره دیگه (داره سعی میکنه مفهوم کشورو بفهمه)
_ تا آخرش تو چینن؟!
_ خب ممکنه...
_ عمه؟! زندگی ادامه داره؟!
_ یعنی چی عمه؟!
_ یعنی همه ش هست؟! تموم نمیشه؟!
_ همیشه هست (فکر کردم داره به مفهوم حیات و کلا جریان زندگی اشاره میکنه.)
_ خب خیلی بده که عمه!
_ چیش بده؟! تو دوست نداری؟!
_ نه عمه!
_ باید تهش تموم بشه.
متوجه شدم که منظورش مفهوم مرگه.
_ چرا اینطوری فکر میکنی؟!
_ چون دیگه همه چی تکراری میشه. خیلی مسخره ست اینجوری.
فک کنم صورتم سرخ شده بود. چون تمام تنم گر گرفته بود. سعی کردم یه جوری که نترسه جوابشو بدم.
_ منظورت اینه که آدمها از این دنیا برن؟!... خب آره...‌ همه ی آدمها میرن یه روزی...
_ اوه... بد شد که...‌ ممم.... یعنب همه میمیرن؟!...
چند دقیقه بود داشت چونه میزد و درست وقتی جوابی که میخواست رو شنید، جا زد.
_ تو اینو دوست نداری؟!
با صورت برافروخته گفت: نه!
_ آدما وقتی پیر میشن میمیرن؟!
_ نه همیشه، ولی آره. وقتی خیلی پیر بشن میمیرن.
_ خب چرااااا؟!!
_ چون بدنشون اینجوریه... اول بچه ن... بعد بزرگ میشن... بعد پیر میشن و وقتی خیلی پیر بشن بدنشون از کار میفته.
جرات نداشت درباره ی نزدیکان بپرسه... از خاله م‌ پرسید: خاله فریده هم میمیره؟!...
_ اونم آره دیگه... مثل بقیه...
_ چون تو دلش سنگ داشته؟!
معلوم شد مخش کجاست. داشت به عمل کیسه صفرای یک ماه پیش خاله فکر میکرد و عمل کیسه صفرای دو هفته دیگه ی مامانم و نگرانیش بابت این موضوع.
_ نه عمه. اون واقعا عمل مهمی نبود.
یه کم چهره ش باز شد... من هم دیگه تاب نیاوردم و پاشدم رفتم تو آشپزخونه که بحثو ادامه نده.

 

  • پری شان