41
خیلی همه چی عوض شده
باورم نمیشه که این همه وقته ننوشتم.
امشب من چهل و یک ساله میشم...
در حالیکه که روز هشتم جنگه... و من پنج ماهه که ...
نمیتونم بنویسم که چی... هنوز برام سخته... فقط میدونم که قرار بود یک هفته ی پیش اسمش بیاد تو شناسنامه م و بعد به دلایل دور از ذهنی که نمیشد کاریش کرد، عقب افتاد و حالا باید سه ماه دیگه صبر کرد...
یک ماه و نیمه که داریم تو کارگاه من زندگی میکنیم... تمام ده ماه گذشته به قهر و آشتی های پیاپی گذشت...
و امشب، شب تولدم که فکر میکردم قراره سورپرایز بشم، داره به قهر میگذره...
شاید هم خیری هست در تجربه ی این احوالات.
در این مکث طولانی، در این صبری که اومده و زندگی ما رو نگه داشته...
نمیدونم... شاید خیری هست در این قهر و آشتی ها و اشک ها که دیگه از من اجازه نمیگیرن و به اشارتی روی صورتم سرازیر میشن...
فقط میدونم دوازده سال گذشته از اون بعد از ظهری که دیدمش و دلم هوایی شد...
میدونم دوازده سال طول کشید تا بتونم دوباره ببینمش و این رو بهش بگم...
روزهای عجیبی رو پشت سر گذاشتیم...
و هنوز هم هیچی عادی نیست... حتی درست هم نیست انگار...
بعد از دوازده سال روزی که قرار بود پیوند ببندیم و به همه اعلام کنیم، جنگ شد...
...
دلم عجیب گرفته...
صدای چکشش از اتاق کناری میاد، و من با یه مسکن و کیسه یخ روی سرم، دراز کشیدم و در شب تولدم دارم به این زندگی پریشان نگاه میکنم که عشق، پریشان ترش کرده...
یه زندگی پریشان که عشق گاهی شکرینش میکنه و گاهی هم مثل امشب، تلخ ...
جمله ی اولم رو اصلاح میکنم...
چیزی عوض نشده... من همون پریشان سابقم... و زندگیم هم همون قدر پریشان و ذهنم، حتی پریشان تر...
تولدم مبارک...
لااقل خودم با خودم مهربون تر باشم...
فکر میکنم استحقاق مهر خودم رو داشته باشم...
- ۰ نظر
- ۳۱ خرداد ۰۴ ، ۲۳:۴۸