پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

ای روی دلارایت مجموعه ی زیبایی
مجموع چه غم دارد از من که پریشانم

بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰۲/۰۴/۰۳
    40-3

39-73

جمعه, ۱۱ شهریور ۱۴۰۱، ۱۰:۱۳ ب.ظ

گردنم رو پشتی صندلیه و کمرم رو کفی و پاهام روی میز... نمی‌دونم چرا با این مدل نشستن به خودم حق میدم که از کمردرد بنالم...

کاسه رو چرخوندم، نود درجه، لبه ی کاسه رو میزه و بقیه ش رو هوا. یه تخته قیر گذاشتم پشتش. تکیه دادم به بخش قلنبه ی پشت کاسه... الان یعنی سطح اتکای یه کاسه با دهنه ی شصت سانت و وزنی نزدیک صد کیلو، در حد دو نقطه ی سه چهار سانتی ه.

دارم از دور نگاهش میکنم.

ته کاسه کارش تمومه. دارم لبه ها رو میزنم.

نور چراغ مطالعه تابیده داخلش و دارم از دور کیف میکنم...

و حسرت میخورم... و غصه میخورم...

پایه ی قیفی ه زیر کاسه رو میز کناریه. یه دو سه هفته ای کارش مونده... ولی اونم در همین حد، از اینجا که دارم میبینم واقعا زیباست...

گوی وسط پایه رو میز مطالعه ست. سه چهار ساعت دیگه کار داره... 

اینا که جمع بشه و قیرهاشون خالی بشه،

باید اون کاسه ی اصلی بیرونی کار، با اون هیکل گنده ش پر از قیر بشه... اصل کار... 

یه حساب سر انگشتی میگه که همینا که تا الان زدیم، دو سال طول کشیده...

و اگه خوب پیش بریم، کاسه بیرونی شاید یک سال کار داشته باشه...

یه عمره...

یک عمر...

چقدر داستان دارن هر کدوم از این تیکه ها...

چقدر داستان... چقدر اشک ریختم موقع چکش زدن رو هر کدوم... چقدر بغلشون کردم... چقدر قربون صدقه شون رفتم... چقدر باهاشون حرف زدم...

حالم خوش نیست...

روابط آدما تو این کارگاه، در تیره و تار ترین روزهاشه...

چرا بزرگ نمیشیم؟!... تا کی قراره این همه زیبایی و توانایی و امکانات رو نادیده بگیریم و چشامونو ببندیم و دهنمونو باز کنیم؟!...

هفته پیش به دنا گفتم باور کن حاضرم همین الان یه وانت بگیرم و کل کارو بفرستم برای هدیه و همه چیو تموم کنم...

دنا خندید گفت از روزی که من اومدم اینجا، این پنجمین باره که اینجوری فیوز پروندی و میخوای همکاریتونو بهم بزنی...

الآنم که دارم مینویسم، باورم نمیشه این همه حرفها و اتفاقات تلخ رو شاهد بودم...

باورم نمیشه که داره چهل سالمون میشه و هنوز هم نمی‌تونیم مثل دو تا آدم بالغ با هم کنار بیایم...

 

 

  • پری شان

39-10

جمعه, ۱۰ تیر ۱۴۰۱، ۱۰:۴۶ ق.ظ

اجرای کاره بعد از یه هفته تموم شد. (وگرنه طراحیش که خیلی خیلی بیشتر طول کشید.)
یه هفته ای که از کلش فقط سه شب، ساعت یازده رفتم خونه و صبح که بیدار شدم، برگشتم کارگاه.
حتی خریدها هم همه آنلاین بود و پامو از در بیرون نذاشتم.
نزدیک غروب بود، سریع یه عکس ازش گرفتم و فرستادم برای آقای برگزار کننده ی نمایشگاه و بعد هم فورواردش کردم برای استاد کوچیک. 
بهم زنگ زد و یه ربعی با هیجان و ذوق تعریف کرد از طرح و اجرا و گفت کار نمیکنی، نمیکنی، اما وقتی قلم دست میگیری کولاک میکنی و... 
ازین جور حرفا که خب بخشیش تحت تاثیر ادبیاتشه و با اغراق زیاده.
آقای گالری دار، تشکر کرد و فقط گفت که کار رو به آدرس نگارخانه ارسال کنید.
بابا زنگ زد که شب میای خونه یا نه؟ که گفتم نه و باید ظرفو از تو قیر در بیارم و کارم هنوز مونده.
ازم خواست براش عکسشو بفرستم. فرستادم و بعد یک ساعت جواب داد که به این بخش که علامت زدم توجه کن.
عکسو زوم کرده بود، حدود سه برابر، و دقیقا اون یه دونه نقطه ای که در کل کار اشتباه زده بودم رو علامت زده بود.
گفتم، ممنونم پدر. ولی قلم اشتباه خورده و کاریش نمیتونم بکنم. در ضمن اندازه ی اصلی کار یک سوم اون هست.
طرحی که اجرا کردم، در واقع با فرم هایی بود که برام همیشه خیلی چالش داشت و از اجراش میترسیدم.
نقوش تکرار شونده ی ظریف و کاملا متقارن که کوچیکترین اشتباهی دیده میشه. ولی در هر حال کار سختی بود و ندیدم تا حالا کسی اجرا کنه و خب واقعا یه نقطه در کل مجموعه هیچه...
استاد بزرگ آخر شب آنلاین شد و کار رو دید و گفت که سلیقه ی من نیست، ولی خیلی خوب اجرا کردی. بفرست بابات ببینه کیف کنه. 
تشکر کردم و یه ایموجی خنده فرستادم.
نظر بابا و این مدل سختگیرش الان دیگه تاثیری روی من نداره، ولی خب، یه روزی داشته دیگه، اصلا من با این مدل فکری بزرگ شدم... کمال گرایی بیش از حد و ترس از اشتباه و نقص داشتن تو کارها، الان دیگه کاملا درون اندازی شده و خودش پدرمو درآورده و اثرش بیشتر ترمز بوده تو مسیر تا عامل رشد.

  • پری شان

38

سه شنبه, ۳۱ خرداد ۱۴۰۱، ۰۷:۴۸ ب.ظ

سی و هشت ساله شدم...
سال عجیبی بود...
پارسال همچین روزی تو استودیو ضبط یه برنامه بودم... چه استرس زیادی...
پارسال همچین روزی، وقتی خسته و رها شده از اضطراب ضبط اون برنامه اومدم خونه، تو مهمونی تولدم، آدمی حضور داشت که گمون میکردم سال بعد، تولد سی و هشت سالگی مو در کنارش و تو خونه ی خودم میگیرم...
روزهای تلخی بود... اون تلفن و اون حرفهایی که یهو همه چیزو وارونه کرد... و در عرض بیست و چهار ساعت، اون آدم دیگه نبود و تموم شده بود...
چه تیرماه سنگینی... چه مرداد پر از دلتنگی ای... و شهریوری که دو هفته افتادم تو تخت و با تب شدید فقط سقف رو نگاه کردم و اشک ریختم و تلاش کردم برای نفس کشیدن...
مهر و آبان و آذری که پر از خشم بودم. به زمین و زمان بد و بیراه میگفتم و دنبال راه فراری بودم از اون دلتنگی همراه با نفرت... و فکر و فکر و فکر... چکش پشت چکش...
دی ماهی که بالاخره بعد از شش ماه شروع کردم به نوشتن... صفحه به صفحه پر میکردم... دور و برم پر از کاغذ بود... صبح تا شب روی هرچی که دستم میومد نوشتم... رو کاغذ، گوشه ی تقویم، وسط لیست خرید، وسط اتودهای طراحیم، توی گوشیم...
و بالاخره تموم شد...
انگار هرچی تو مغزم بود اومد بیرون...
بعد ده روزی نشستم یادداشت ها رو مرتب کردم، حرفارو بالا پایین کردم و آخر سر چهل صفحه تایپ کردم و براش فرستادم...
و تازه تونستم ببینم که چقدر به درد هم نمیخوردیم... تازه ا تصویر برام واضح شده بود...
نامه رو فرستادم و بعد احساس کردم که یه سنگ چند صد کیلویی از روی قفسه ی سینه م برداشته شد... حالم کم کم بهتر شد...
بهمن ماهی که رفتم سفر و ساعتها پیاده روی کردم و گشتم و با خودم خلوت کردم...
و بعد انگار تازه خودمو دیدم... خودی که موهاش حسابی ریخته و باقی مونده ها یکی در میون سفید شده... صورتش بیحال شده... وزنش حسابی بالا رفته و پاهاش درد میکنه...
بعد یه روز از خواب پریدم و گفتم من باید یه کاری برای خودم بکنم، و با صدای گرفته زنگ زدم به مطب دکتر تغذیه ای که مدتها پیش دوستی شماره ش رو بهم داده بود و اولین وقت خالی رو گرفتم...
حالا، امروز، دقیقا صد و بیست و سه روزه که برای اولین بار در زندگیم به حرف یه دکتر گوش دادم و یه رژیم غذایی خیلی جدی و بسیار سخت رو رعایت کردم و پونزده کیلو وزن کم کردم . حالا احساس شادابی و سبکی میکنم... پوستم جوون تر شده و وضعیت موهام داره کم کم بهتر میشه و حالم خوبه...
امروز، تو تولد سی و هشت سالگیم، به خودم افتخار میکنم که تونستم خودمو جمع و جور کنم و برای اولین بار تو زندگیم، با یه برنامه ی اصولی برای بهبود حال خودم یه کار درست انجام بدم.
تو این دو سه ماه تو کارم، ترس رو کنار گذاشتم و چیزهای جدیدی رو تجربه کردم و حس میکنم توانمندتر شدم.
و خدا رو از ته دل شاکرم که کمکم کرد و در تمام روزها کنارم بود.

  • پری شان

38-277

جمعه, ۵ فروردين ۱۴۰۱، ۰۳:۲۶ ق.ظ

ترس افتاده تو‌ جونم...
و فکرای پریشوون که نمیذارن بخوابم...
سر شب هدیه زنگ‌زد. کارگاه بود. با صدای لرزون گفت یه مردی انگار پشت دره. میخوام برم خونه، ولی جرات ندارم. کسی تو ساختمون نیست که بگی بیاد پایین؟!
کارگاه ما، طبقه ی اول یه ساختمون اداری، مسکونی ه.
و دو تا طبقه ی اول، اداری، و خب طبیعتا در این ایام، تعطیل!
من و دنا روز دوم و سوم رو اونجا بودیم. ولی هدیه ازونجایی که با دنا حال نمیکنه، بهم سپرد روزایی که کارگاه نیستم رو بهش بگم تا تنها بره.
حالا ساعت حدودای نه شب یه مرد غریبه درو زده و ازش چند تا سوال پرت و پلا کرده و رفته... ولی...
الانم که دارم مینویسم دوباره حالم بد شد...
ولی ظاهرا سیا بازی کرده و الکی آسانسورو زده و در کوچه رو بهم زده...
هدیه میگفت از تو چشمی یه سایه میبینم پشت در...
زنگ زدم به یکی دو تا از همسایه ها و نهایتا آقای همساده ی طبقه سوم، رفته بود پایین و وایساده بود هدیه درو ببنده و بدرقه ش کرده بود تا دم ماشین.
هدیه یه ساعت بعد که آروم تر شد بهم گفت که تا صدای پای آقای همساده رو شنیده که راه افتاده به سمت پایین، از تو چشمی دیده که یه سایه از جلوی در رد شده و رفته به سمت پله های خروجی...
پام یخ میکنه از تصورش...
هی میگم اگه درو باز کرده بود و طرف هلش داده بود؟!...
اگه همساده هه خونه نبود؟
اگه اولش که طرف در زده بوده و سوال کرده بوده، هدیه درو باز میکرد و از پشت در جواب نمیداد؟...
بعد یاد اون در زپرتی واحد مون میفتم که با یه هل محکم ممکنه باز بشه...
بعد یاد شبایی میفتم که با دنا اونجا میخوابیم...
یاد اون پنجره رو به خیابون که حفاظ نداره و راحت میشه ازش اومد تو...
یاد پنجره های بی محافظ حیاط خلوت و در شیشه ای اونجا...
یاد وقتایی که من و دنا سرخوشانه ساعت ده، یازده میایم بیرون...
یاد صبحهایی که تو تاریکی میریم اونجا و تو کوچه پرنده پر نمیزنه...
یاد همه ی بی احتیاطی هامون...
یاد اون مردی که چند ماه پیش سر ظهر اومد پشت درمون و شروع کرد به کوبیدن در، که انگار میخواست بازش کنه و وقتی صدای فریاد منو شنید، پا به فرار گذاشت... یاد خود نادونم که روسری سر کردم و دویدم دنبالش...
دارم فکر میکنم احتمالا اصلا سخت نیست فهمیدن اینکه تو واحد ما معمولا فقط یکی دو تا دختر هست...
حالا شک کردم به شرکتهای طبقه دوم که پرسنلشون زیادن... به ساکن جدید بخش مسکونی که تازه خونه رو خریده و نمیدونم خودش نشسته یا اجاره داده؟! به بچه های کافه که در همسایگی مون هستن و هر روز موقع رفت و آمد همدیگه رو میبینیم...
به بابام چیزی نگفتم، چون خدای استرس گرفتنه... به دادا هم نگفتم، چون اونم از اون سر دنیا دستش به جایی بند نیست... آخر سر به بابای جوجه گفتم... با عصبانیت گفت تا آخر تعطیلات نباید برید...
ولی فردا رو میخوایم بریم... هر سه مون...
میخوام بررسی کنم که سناریو چقدر میتونه درست باشه. تایم چراغ ها، میزان صدای در پایین، محل اختفای اون سایه و...

 

  • پری شان

38-221

جمعه, ۸ بهمن ۱۴۰۰، ۰۳:۳۸ ب.ظ

سی و هفت سال و هفت ماه و هشت روز گذشت، و من به جای اینکه قوی تر بشم، هر روز ضعیف تر از دیروز...

مهم ترین تواناییمو از دست دادم...

تنها بودن... تنها کار کردن... تنها غذا خوردن... تنها بیرون رفتن...

از سر ظهر کارگاهم. اونقدر اشک ریختم که چشام خوب نمیبینه...

دنا قرار نبود بیاد، زنگ‌زد که این طرفاست و اگه اشکال نداره یه سر میاد کارگاه...

انگار دنیا رو بهم دادن...

البته اشکم خیال بند اومدن نداره...

شدم مثه بچه هایی که دهنشون بسته نمیشه... فقط اون وسط یه چند دقیقه استراحت میکنن و دوباره شروع میکنن به گریه کردن...

 

 

  • پری شان

38-206

پنجشنبه, ۲۳ دی ۱۴۰۰، ۰۱:۱۱ ب.ظ

وقتی تو خونه تنهام، فقط یاد اون روزهای دوسال پیش میفتم و تنهایی های زیادش...
مامان رفته برای جراحی.‌ بابا هم همراهش رفت.
نرفتم کارگاه و از صبح دارم جمع و جور میکنم، که از وقتی مامان برگرده باید از عیادت کننده ها پذیرایی کنیم.
خونه ساکته و من غرق شدم تو فکر و خاطره...

چند روز پیشا، یه متن طولانی، مثنوی هفتاد من،
نوشتم و بعد از شش ماه براش فرستادم.
گفتم این حرفایی ه که تو دلم مونده و هرچه نکردم نشد که بیخیالشون بشم...
تشکر کرد و‌ گفت میخونه...
از وقتی فرستادم، هم یه حس سبکی دارم و هم یه حس ناراحتی و دلتنگی...
داستان ما از اولش دو طرف داشت...‌
و من دائم تو جنگ بودم انگار...
نامه رو فرستادم به امید صلح، که هنوز حاصل نشده.

  • پری شان

38-192

پنجشنبه, ۹ دی ۱۴۰۰، ۰۱:۳۵ ق.ظ

داشت کتاب آفرینش رو ورق میزد. یه دایره المعارف از همه ی جونورا.
رسید به بخش سوسک ها:
_ عمه؟! میدونی بعضیا سوسک میخورن؟!
_ جدا؟!!!!
_ آره... چینیا... تازه خفاشم میخورن...
_ چقدر عجیب...
_ عمه؟! چینیا یعنی از اول تو چین بودن؟!
_ آره دیگه (داره سعی میکنه مفهوم کشورو بفهمه)
_ تا آخرش تو چینن؟!
_ خب ممکنه...
_ عمه؟! زندگی ادامه داره؟!
_ یعنی چی عمه؟!
_ یعنی همه ش هست؟! تموم نمیشه؟!
_ همیشه هست (فکر کردم داره به مفهوم حیات و کلا جریان زندگی اشاره میکنه.)
_ خب خیلی بده که عمه!
_ چیش بده؟! تو دوست نداری؟!
_ نه عمه!
_ باید تهش تموم بشه.
متوجه شدم که منظورش مفهوم مرگه.
_ چرا اینطوری فکر میکنی؟!
_ چون دیگه همه چی تکراری میشه. خیلی مسخره ست اینجوری.
فک کنم صورتم سرخ شده بود. چون تمام تنم گر گرفته بود. سعی کردم یه جوری که نترسه جوابشو بدم.
_ منظورت اینه که آدمها از این دنیا برن؟!... خب آره...‌ همه ی آدمها میرن یه روزی...
_ اوه... بد شد که...‌ ممم.... یعنب همه میمیرن؟!...
چند دقیقه بود داشت چونه میزد و درست وقتی جوابی که میخواست رو شنید، جا زد.
_ تو اینو دوست نداری؟!
با صورت برافروخته گفت: نه!
_ آدما وقتی پیر میشن میمیرن؟!
_ نه همیشه، ولی آره. وقتی خیلی پیر بشن میمیرن.
_ خب چرااااا؟!!
_ چون بدنشون اینجوریه... اول بچه ن... بعد بزرگ میشن... بعد پیر میشن و وقتی خیلی پیر بشن بدنشون از کار میفته.
جرات نداشت درباره ی نزدیکان بپرسه... از خاله م‌ پرسید: خاله فریده هم میمیره؟!...
_ اونم آره دیگه... مثل بقیه...
_ چون تو دلش سنگ داشته؟!
معلوم شد مخش کجاست. داشت به عمل کیسه صفرای یک ماه پیش خاله فکر میکرد و عمل کیسه صفرای دو هفته دیگه ی مامانم و نگرانیش بابت این موضوع.
_ نه عمه. اون واقعا عمل مهمی نبود.
یه کم چهره ش باز شد... من هم دیگه تاب نیاوردم و پاشدم رفتم تو آشپزخونه که بحثو ادامه نده.

 

  • پری شان

38-157

پنجشنبه, ۴ آذر ۱۴۰۰، ۰۶:۱۳ ق.ظ

آخرین تقه رو که زدم، با چشمای گریون، عکس فرستادم و پیام دادم و گفتم بیا و در شادی این لحظه ی من شریک باش...
اینجوری شد شروع دوباره مون... با اون پیام...
حالا، ظرفه رو بابل رپ پیچیدم و دارم میفرستم بره...
دلم هم داره باهاش میره...
و کلی خاطره...
انگار دونه دونه بندهای بین من و اون، خاطره های مشترکمون، داره بریده میشه...
و تک‌تک شون درد داره... تک‌تک شون سوگواری داره...
آره، شش صبح پنجشنبه، با چشمای گریون، نشستم دم در خونه منتظر دنا و خاطره هم میزنم...

  • پری شان

38-145

شنبه, ۲۲ آبان ۱۴۰۰، ۰۲:۱۳ ب.ظ

یکی از کارهایی که برام‌ مثل مدیتیشن میمونه، اینه که بشینم و دونه به دونه برگ های گیاهامو پاک‌ کنم.
امروز بالاخره دوز اول واکسن رو زدم. تا لحظه ی آخر هم نتونستم تصمیم بگیرم چی بزنم. اول برای سینوفارم نوبت گرفتم. بعد دیدم حالا حالاها نوبتم نمیشه. ده تا آسترازنکا میزدن، یه سینوفارم. برا همین پاشدم و برای آسترازنکا هم شماره گرفتم. و با خودم فکر کردم، هر کدوم زودتر نوبتم شد.
دارم خودمو میزنم به اون راه، ولی واقعا دستم درد میکنه‌. دست قلمم. دست چکشم هیچ وقت مشکل جدی ای نداشت، ولی دست قلمم، واقعیت اینه که خیلی هم حرکتش دادنش در حالت عادی راحت نیست و یه وقتا، وسط کار گزگز میکنه و خواب میره.
یه بسته استامینوفن گرفتم برای تب احتمالی. از هرکی پرسیده بودم، غیر از عموم که همیشه براش غصه میخوردم که خیلی ضعیف و داغون و خمیده شده، همگی بعد از تزریق آسترازنکا لااقل یه شب تب و لرز بد داشتن... حتی استاد طراحی ورزشکار و به قول خودش خیلی سالمم هم، علی‌رغم ادعای پوشالیش، یه هفته ی کامل افتاده بود تو خونه و شد سوژه ی خنده طفلی.
حالا زیرانداز نمدی رو انداختم زمین و نشستم دارم برگ های گیاهامو دونه دونه پاک میکنم و با دو سه تا مصدوم اساسی، حرف میزنم و بهشون روحیه میدم و ازشون میخوام مقاومت کنن. یه جانکوس، یه کالیسیا، یه زاموفیلیا...
دیروز یه رمان خوندم و انگار کل بحث و جدل های یک سال گذشته م درباب دین اومد جلو چشمم... همه ی اون بحثها و البته اعصاب خوردی های بعدش. اونقدر که امروز رو واقعا نیاز به ترمیم دارم.
چقدر آدما همو نمیفهمن...

  • پری شان

38-141

سه شنبه, ۱۸ آبان ۱۴۰۰، ۰۳:۰۷ ب.ظ

ساعت یک و نیم صبح، چند تا کاغذ آورده بود، قد یه کف دست، یه مداد سیاه دو سر، یه ماژیک وایت برد قرمز، یه ماژیک هایلایت آبی.
پتو رو زد کنار و نشست رو تختم که بیا ایکس-او بازی کنیم.
چشام باز نمیشد. گفتم پاشو برو بخواب بچه‌.
بغض کرد (ادای جدیدشه که دل منو آب کنه) گفت: امروز اصلا باهام بازی نکردی.
بغلش کردم: نگفتم دیگه اینجوری باهام حرف نزن؟!... خب بابا... جدولشو بکش...
با چند تا خط به غایت کج و کوله، جدول کشید و بعد ماژیک آبی رو برداشت و مثلا یه دایره کشید، ضربدر زدم، دایره کشید، ضربدر زدم و... گذاشتم ببره.
ذوق کرد که: یک-هیچ.
دفعه دوم من بردم.
برای اولین بار شاکی نشد و باختشو پذیرفت.
ده بار دیگه هم بازی رو ادامه دادیم. قانونشو نمیفهمید. اینکه نباید بذاره من ردیف کنم. فقط میخواست خودش ستون درست کنه. توضیح هم که دادم، نفهمید. و من ترجیح دادم با این بازی ه بی رقابت خوش باشه.
نزدیک دو صبح بود که گفتم دیگه پاشو برو سر جات.
نمیخواست بره و دنبال بهانه بود و الکی میخواست حرف بزنه و‌ زمان بخره.
بهم گفت: عمه باید رژیم بگیری!
چشام گرد شد که معنی رژیمو میدونه؟!
و دستشو زد به شکمم و گفت: دلت بزرگ شده!
فهمیدم که معنی رژیمو میدونه.
ادامه داد: انگار میخوای بچه بزایی!
و ترکید از خنده... خیلی بامزه گفت، منم خنده م گرفت...
خنده مو که دید ادامه داد: انگار نی نی داری میخوای بچه شیر بدی...
گفتم: میزنم لهت میکنما بچه!... و چلوندمش!
بعد که خنده ش تموم شد گفت: عمه ولی جدی...
من هنوز داشتم میخندیدم...
گفت: صبر کن... خواهش میکنم. نخند... واقعا میخوام‌ یه چیز جدی بگم...
گفتم: جانم؟! بگو عمه...
گفت: عمه!... (صداشو یه کم آورد پایین که یعنی حرفش خیلی مهمه) ببین... برو یه مرد بگیر، باهاش ازدواج کن، بچه بزا...
نفسم بند اومد!... باورم نمیشد که یه بچه ی پنج ساله داره این حرفو میزنه!
از جام پاشدم رفتم بیرون.
دنبالم اومد که: عمه واقعنی گفتم...
دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم، نشستم کف زمین و از خنده ریسه رفتم.
مامانش که داشت نی‌نی رو میخوابوند، شاکی از سر و صدای ما پرسید ماجرا چیه؟!
جوجه یه بار دیگه جمله رو تکرار کرد.
مادرش به زور خنده شو کنترل کرد و بهش گفت: حرف خوبی نزدی!
و جوجه موند هاج و واج که: چرا؟!!! چرا حرف بدیه؟!!!
دلم براش سوخت. واقعا حرف بدی نزده بود. ولی اگه دم به دمش میدادیم، دیگه ول کن نمیشد.
خلاصه بچه با چشای پر از سوال رفت گرفت خوابید.

  • پری شان