پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

ای روی دلارایت مجموعه ی زیبایی
مجموع چه غم دارد از من که پریشانم

بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰۲/۰۴/۰۳
    40-3

33-10

جمعه, ۱۱ تیر ۱۳۹۵، ۰۴:۴۵ ق.ظ

مدت ها بود کتابی به دستم نچسبیده بود!

به معنای دقیق کلمه...

ینی اینجوری شد که بعد ازظهر چشمم افتاد به کتابی که مدتها پیش یه دوستی بهم داده و گفته بود: این رمانو بخون. جالبه!... و من هم بدون اینکه حتی اسمشو نگاه کنم، و صرفن از روی ادب ازش تشکر کرده بودم و گذاشته بودم رو دراور...

بعد از ظهر یه لحظه برش داشتم ببینم چیه، و اینجوری شد که فقط زمان کوتاهی دم افطار گذاشتمش کنار و الان همچنان مشغولم...

من، پیش از تو...

  • پری شان

33-9

چهارشنبه, ۹ تیر ۱۳۹۵، ۰۴:۵۲ ب.ظ

درو که باز کردم، تو قاب در ایستاده بود... زنش کنارش بود .  دخترش تو بغلش...
رفتم جلو و بچه رو ازش گرفتم.
غریبی نمیکرد. شروع کرد با شیرینی باهام حرف زدن... داشتیم بدو بدو دنبال هم میکردیم که از خواب پریدم.
...
از خواب پریدم و یاد اون روزی افتادم که بعد از پنج سال دوری برگشت و من بی تابش بود.
و یاد اون شبی که پنج سال بعدترش تو لباس دامادی کنار عروس نشسته بود و من داشتم ازشون عکس میگرفتم.
و حالا که قراره لابد بعد از پنج سال دوباره بیاد...
...
پونزده سال از عمر من...

رو اومدن این خاطرات و این فکرا تو این روزا چه دلیلی داره؟!... داشتم راحت زندگیمو میکردم...

  • پری شان

33-8

چهارشنبه, ۹ تیر ۱۳۹۵، ۰۳:۵۶ ق.ظ

یَا مَنْ هُوَ فِی عَهْدِهِ وَفِیٌّ 

یَا مَنْ هُوَ فِی وَفَائِهِ قَوِیٌّ 

یَا مَنْ هُوَ فِی قُوَّتِهِ عَلِیٌّ 

یَا مَنْ هُوَ فِی عُلُوِّهِ قَرِیبٌ 

یَا مَنْ هُوَ فِی قُرْبِهِ لَطِیفٌ 

یَا مَنْ هُوَ فِی لُطْفِهِ شَرِیفٌ 

یَا مَنْ هُوَ فِی شَرَفِهِ عَزِیزٌ 

یَا مَنْ هُوَ فِی عِزِّهِ عَظِیمٌ 

یَا مَنْ هُوَ فِی عَظَمَتِهِ مَجِیدٌ 

یَا مَنْ هُوَ فِی مَجْدِهِ حَمِیدٌ 

سُبْحانَکَ یا لا اِلهَ اِلاّ اَنْتَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ خَلِّصْنا مِنَ النّارِ یا رَبِّ

  • پری شان

33-7-2

دوشنبه, ۷ تیر ۱۳۹۵، ۱۱:۵۹ ب.ظ

یه سگ لاغر سفید پشمالو که یه پاش میلنگید و هیشکی هم بهش توجه نمیکرد.
رفتم از رو زمین بلندش کردم و محکم گرفتم تو بغلم.
و همش هم ته ذهنم این بود که این سگ نجس ه. آلوده ست. و خودمو آروم میکردم که وقتی رفتم خونه، کل لباسامو میریزم تو ماشین.
سگه به شدت غمگین و افسرده بود و من احساس میکردم باید بهش کمک بدم... حتی گریه میکرد... انگار دلش شکسته بود... یه حس ترحم عجیب نسبت بهش داشتم.
ده سالش بود. اینو خودش در جواب یه نفری که ازش پرسید گفت.
بردمش پیش دکتر. گفت که پاش در رفته و باید جا بندازه. و این کار بسیار دردناکه... محکم گرفتمش تو بغلم. تکون نخورد. خیلی صبورانه رفتار کرد.
دکتر پاشو جا انداخت. از شدت درد ناله میکرد. و انگاری که کنترلشو از دست داده باشه، همه ی لباس منو خیس کرد.
و من دائم به خودم میگفتم، به روش نیار، اشکالی نداره، الان میری خونه و کل لباساتو میشوری.
از دردی که بهش وارد شده بود، بیحال و آروم تو بغلم خوابش برد.
خوشحال بودم که به زودی میتونه راحت راه بره.
از مطب دکتر اومدم بیرون. شب بود. تاکسی گرفتم و سوار شدم...
خونه که رسیدم، دیدم سگه تو بغلم نیست...
گمش کرده بودم. هرچی فکر میکردم یادم نمیومد کجا گذاشتمش...
بیتاب و حیرون دنبالش میگشتم که از خواب پریدم!
...
هنوز انگار میتونم اون بدن لاغر و استخونیشو لمس کنم.

  • پری شان

33-7

دوشنبه, ۷ تیر ۱۳۹۵، ۱۱:۵۸ ب.ظ

بعد از مدتها کمی طراحی کردم...

هیچ وقت نفهمیدم که چرا همیشه اون کاری که دوست دارمو آخر از همه انجام میدم...

و اینو اون روزی بهش آگاه شدم که قبل از خوندن مقاله ای که اصلن به خاطرش روزنامه هه رو خریده بودم، کل صفحاتش رو خوندم. و تازه وقتی رفتم سراغ صفحه ی مورد نظر، اول تمام باکس های دور اون مقاله رو خوندم و بعد، تازه خودش...

و این یک الگوی تکرار شونده ست...

وقتی تصمیم میگیرم طراحی کنم، گلدونامو آب میدم، تلویزیون تماشا میکنم، غذا درست میکنم، تلفنهامو میزنم، خریدمو میکنم، خونه رو مرتب میکنم،...

و آخرسر، نصف شب، کاغذ میذارم جلوم...

و میرم سراغ لذت بخش ترین کاری که دلم میخواست انجام بدم...

.

پ.ن

یه انگشتر برای هدیه ی عروسی مهربان دوستم...

امیدوارم با سازنده به توافق برسیم.

  • پری شان

33-6

يكشنبه, ۶ تیر ۱۳۹۵، ۱۱:۵۹ ب.ظ

گل ها و گیاه ها...

سر و کله زدن باهاشون، بهترین کاریه که میتونم برای خودم انجام بدم، وقتی کف زمینم...

بلندم میکنه...

با این حجم اعصاب خوردی که اخیرن داشتم،

و با این حجم قلمه زدن و ازدیاد،

سال دیگه همین موقع ها با یه بیبی بوم مواجه خواهم بود...

حداقل صد و پنجاه تا گلدون جدید...



  • پری شان

33-5

شنبه, ۵ تیر ۱۳۹۵، ۱۰:۳۲ ب.ظ

یا دلیل من لا دلیل له...

.

با استاد کار بی نظیر فلز کاری آشنا شدم... یک انسان "درست"...

یه آدمی که تکلیفش با خودش روشنه... حساب و کتاباش درسته... حالش خوبه... سر جاشه...

خیلی وقت بود یک همچین انسانی ندیده بودم...

  • پری شان

33-4-2

شنبه, ۵ تیر ۱۳۹۵، ۰۲:۴۸ ق.ظ

للهم اغفر لی الذنوب التی تحبس دعا

  • پری شان

33-4

جمعه, ۴ تیر ۱۳۹۵، ۰۴:۱۳ ق.ظ
دیگه خسته شدم از این دوست داشتن ها و دوست داشته شدن های نسیه ی نصفه نیمه ی بی سر و ته...
خسته...
کلافه...
رنجیده...
و عمیقن غمگین...
  • پری شان

33-3

پنجشنبه, ۳ تیر ۱۳۹۵، ۱۱:۳۵ ب.ظ

یه وقتا یه اتفاقایی انگار میزنه به یه جایی از مخت که رو نیست... یه لایه پایین تره از خودآگاهت...

ولی با این حال کارکردشو داره... میزنه و داغون میکنه... حالا تو بگرد دنبال ریشه هاش...

از صبح یه جور عجیبی غمگینم... هی دارم اشک میریزم... هی یاد اون نوزده نفر می افتم... هی بغض گلومو میگیره...

شدم مثه اون روز که خبر طلاق دکترو شنیدم... سه روز تموم گریه کردم... انگاری که خودم جدا شدم از شوهرم... یا مامان بابام از هم جدا شدن...

اتفاقه خیلی واقعی بود...

اتفاق امروز هم...

...

پ.ن:

دیروز حدودن یه کیلو سفارش کار گرفتم... عقیق... رنگای مختلف... یکیش آبی لاجوردی بود... تا حالا ندیده بودم.

و امروز خیلی بی دل و دماغ تر از اون بودم که برم کارگاه...

فردا شاید.

 

  • پری شان