پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

ای روی دلارایت مجموعه ی زیبایی
مجموع چه غم دارد از من که پریشانم

بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰۲/۰۴/۰۳
    40-3

۳۹ مطلب در شهریور ۱۳۹۵ ثبت شده است

33-76

دوشنبه, ۱۵ شهریور ۱۳۹۵، ۰۱:۱۵ ق.ظ

قرار داشتیم با استاد فلزی.
دوست جدی م امروز خوش درخشید. در حدی که استاد گفت من سه جلسه دیگه، یکی از کارهای خودمو میدم بهت که تمومش کنی!
امروز باهاش درباره طراحی صحبت کردم.
خیلی دلم میخواد پروژه ی جدیدش تصویب بشه و کارفرما باهاش راه بیاد و کار استارت بخوره! رسمن دارم به این فکر میکنم که خودم یه طوری اون وسط جا کنم!
...
امروز، استاد یه گردنبند نشونم داد که تازه شروع کرده به ساخت. فوق العاده بود.
بهم گفت، تموم شد، سن. گ ش با توئه!

جلو روش که چیزی نگفتم، ولی قند تو دلم آب شد! :)))
...
امروز دوست جدی م بهم یه هدیه داد. یه نشونه ی کتاب. با برنج درستش کرده. اولین کار خارج از کلاسشه.
ذوق مرگ شدم!
همش دارم نگاش میکنم!
هی دلم میخواد کتاب بخونم! :))))

  • پری شان

33-75

يكشنبه, ۱۴ شهریور ۱۳۹۵، ۰۱:۴۳ ق.ظ

یهو نزدیکای ظهر زد به سرم که برم دنبال کارهای مربوط به پروژه ی طراحی برای کودک.
مسج دادم به یه آدمی که مدیر پروژه بهم ایمیلی معرفیش کرده بود و یه قرار برای عصر گذاشتم.
بعد هم سرخوشانه رفتم کارگاهش.
کارشون ساخت اسباب بازی های چوبی بود.
یه کارگاه جمع و جور و دخترونه! پر از چیزای جالب و کشف کردنی!
بعد از چند دقیقه صحبت، بهم گفت، بیا به جای حرف تست کنیم!... یه نمونه از چیزی که طراحی کردی، بسازیم!
و یه ادونچر واقعی شروع شد!
تقریبن دو ساعتی سرگرم بودیم. فارغ از کل دنیایی که بیرون از کارگاه در جریان بود...
بخش اصلی کار انجام شد. کمی موند که قرار شد برام انجامش بده. و من فردا میرم سراغ بقیه کاراش.
...
امروز یه روز فوق العاده بود! :)

  • پری شان

33-74

شنبه, ۱۳ شهریور ۱۳۹۵، ۰۱:۲۴ ق.ظ

جمعه ی استراحت کامل! و وقت گذروندن با شیش تا و نصفی ه باقی.

خدا رو شکر!

...

این هفته ان شاالله حتمن حتمن روزهای متفاوتی خواهم داشت!

اینو به خودم قول میدم!

پرانرژی تر خواهم بود!

و اگر باز هم وضعیت روحی ناگواری پیدا کردم، مثل روزهایی که گذشت، حتمن حتمن برای خودم کاری خواهم کرد و مراقب خودم خواهم بود!


  • پری شان

33-73-2

جمعه, ۱۲ شهریور ۱۳۹۵، ۰۱:۲۶ ق.ظ

یهو احساس کردم باید برای "خودم" کاری بکنم...
"خودم" دلش میخواست دیده بشه... دلش میخواست یکی باهاش همراهی کنه... با دلش راه بیاد... نازشو بکشه... یکی بهش توجه کنه... براش وقت بذاره...
برا همین، یه بلیط سینما گرفتم و "خودم" و بردم سینما... فیلم "فروشنده"... بعد هم "خودم" و ناهار بردم بیرون و سر صبر و در سکوت و آرامش نشستم تا غذاشو بخوره...
بعد هم سلانه سلانه رفتم کارگاه...
یه موسیقی خوب برای "خودم" گذاشتم و کمی کار کردم و یکی دو ساعت بعدش برگشتم خونه...
...
الان حالم خیلی بهتره...
...

پ.ن
یادم میاد روز تولدم سال هشتاد و درد، هیشکی یادش نبود... اساسن خرداد سال هشتاد و درد وقت این جور کارا نبود...
یادمه، دست خودمو گرفتم و خودمو بردم سینما... وسط اوووون همه حال بدی... رفتم "درباره الی" رو دیدم...

پ.ن.دو.
تابستون نود و دو... بدترین روزای زندگیم... تلخ ترین... سنگین ترین... خودمو بردم "گذشته" رو ببینه...

  • پری شان

33-73

جمعه, ۱۲ شهریور ۱۳۹۵، ۱۲:۳۹ ق.ظ

بعد از بیست و چند سال نماز خوندن، امروز صبح، سر نماز، ذکر تشهد یادم رفت...
هر کاری کردم یادم نمیومد... چند لحظه ای مکث کردم... تو ذهنم مرور کردم... هیچی... سلام دادم...
گوشیمو برداشتم، وای فای روشن کردم و...
گوگل کردم: ذکر تشهد...
...
نگرانمم!...

  • پری شان

33-72-2

چهارشنبه, ۱۰ شهریور ۱۳۹۵، ۱۱:۵۹ ب.ظ

امشب عروسی دعوت بودم.
یعنی بودیم. همه ی ده تا عضو گنگ مون.
عروسی داداش کوچیکه ی عضو ارشد.
کلن برای کسی قابل درک نبود.
نه برا اونا، که یه میز بزرگ آدمهای شلوغ کن، همه دوسنای یکی از خواهرای داماد باشن، نه برای خانواده هامون که میدیدن ما اینقدر پیگیریم برای رفتن تا، رسما، اون سر دنیا واسه شرکت تو مراسم عروسی!...
...
و من خودمو میدیدم که تو اون باغ زیبا و با صفا و میون عزیزترین دوستام تو مجلس شادی، نشستم و باز هم اون توپه سرجاشه!!!
...
و من خودمو بیشتر که دیدم، عمیق تر که شدم، و یا شاید صادق تر، یه سری دلخوری های ریز ریز بود اون لحظه... از آدمای مختلف...
...
و باز هم، روشو که بیشتر زدم کنار، یه لایه دیگه که ورداشتم، خودمو دیدم که چقدر احساس "دیده نشدن" داشتم... اونم از طرف عزیزترین هام...

  • پری شان

33-72

چهارشنبه, ۱۰ شهریور ۱۳۹۵، ۰۳:۳۶ ب.ظ

اهل شاعرانه حرف زدن و استعاره و کنایه نیستم...

به معنای دقیق عبارت،

حس میکنم روحم زخمی ه...

  • پری شان

33-71

چهارشنبه, ۱۰ شهریور ۱۳۹۵، ۰۲:۰۰ ق.ظ

صبح پاشدم رفتم آرایشگاه. گفتم شاید کمکم کرد کمی از این حال در بیام...
کمی سرخوش شدم. که مسج مسئول پروژه ی طراحی کودکان رسید. پرسیده بود کار در چه مرحله ایه.
و من نگفتم که ده روزه هیچ کاری نکردم!
حتی گفتم به اول مهر میرسونم.
چرت گفتم!
گروهی بهم معرفی شده، برای ادامه پروژه. که مرحله ی ساخت کار رو با هم پیش ببریم. کارشون اسباب بازی ه. چوبی. به وبسایتشون سر زدم. یکی از پروژه هایی که اجرا کرده بودن، شبیه پایان نامه ارشد من بود. شاید هشتاد و پتج درصد شباهت. و کار خوبی هم در اومده بود. و من یاد نمره ی پونزده و نیم پایان نامه م افتادم. و کامنت داور، که کارمو قبول نداشت...

...
پروژه اجرا شده بود و جواب داده بود...

  • پری شان

33-70

دوشنبه, ۸ شهریور ۱۳۹۵، ۱۱:۵۹ ب.ظ

صبح همه ی تنم درد میکرد... انگار همه ی جونم خسته بود...
خونه موندم.
بعد با اسناد فلزی قرار داشتیم که کنسل شد.
به جاش با دوست جدی م رفتیم نشستیم تو یه کافه و حرف نزدیم... فقط با اسباب بازی هاش بازی کردیم... آقای کافه چی هم واسه یه فنجون چایی و یه شربت بهارنارنج، دقیقن یک ساعت و نیم مارو معطل کرد... دیگه کم مونده بود پاشم برم بگم: داداش؟ دست تنهایی، کمک نمیخوای؟
...
بعد راه افتادم تو خیابون دنبال یه کادویی برای تولد زن داداش...
نه شب بود رسیدم به تولد.
همش انگار در حال جون کندن و زندگی کردنم!
...
خیلی دوست دارم وقتایی رو که خانواده م دور هم جمع هستن... هر هفت تا و نصفی مون...

  • پری شان

33-69

يكشنبه, ۷ شهریور ۱۳۹۵، ۱۱:۵۹ ب.ظ

نمیدونم این چندمین بار بود که داشتم خرید عروسی رو تزیین میکردم...
هر دفعه هم با یه تم جدید...
از این آخری بیشتر از همه راضی بودم.
زرشکی. سیکلمه. طلایی.
ساعت دوازده یک ظهر بود که شروع کردیم... تا ده شب...
دونه دونه لباس های رو و زیر و لوازم آرایش و کیف و کفش و کت دامن و مانتو و چادر و...
کار قشنگ و لذت بخشی بود. خصوصن وقتی نتیجه اونقدر زیبا شد.
برای برادر دوستم... قبل ترش برای یکی از دوستای صمیمی م... قبل تر هم پسرخاله م... داداشام... فامیل های دورتر...
خرید عروسی... جهیزیه... وسایل بله برون... شب یلدایی... گیفت سر عقد... کارت عروسی حتی!... چاپ دیجیتال... چاپ سیلک... لیزر کات...
و چقدر داستان داشتن هر کدوم... بیشتریاشونم وسط یه عالمه کارای خودم... درست موقعی که وقت سرخاروندن نداشتم... یا حالم بد بود...
یکی از عجیب ترین هاش، پارسال همین وقتا بود... بابابزرگ فوت کرد... عمو هنوز نرسیده بود واسه همین یک روز تدفین افتاد عقب... و تو اون یک روز برزخ، من از شش صبح پاشدم و تا آخر شب داشتم گیفت عروسی دوستمو درست میکردم...
هوم...
قبل تر ها...
چقدر پایان نامه... چقدر پروژه...
چقد کار کردم من واسه ملت...
...
پ.ن
اوه اوه... چقدر دسر درست کردم من واسه مهمونی دیگران...

  • پری شان