33-43-2
سه شنبه, ۱۲ مرداد ۱۳۹۵، ۱۰:۴۴ ب.ظ
از خونه رفتم بیرون. دو و نیم بعد از ظهر. هیشکی پیاده تو خیابون نبود. زیر تیغ آفتاب پنجاه دقیقه راه رفتم و یک ترک ثابت رو پلی کردم و گوش دادم... وقتی رسیدم سر میدون، یادم افتاد که امروز مراسم ختم دختر عموی مرحوم مادرمه، لذا راه افتادم سمت مسجد... نیم ساعت مونده به شروع مراسم ختم تو مسجد بودم. فقط من بودم و صاحب عزا...
...
بعد از مراسم با مامان رفتیم خونه خاله. آخرین بار شاید اوایل ماه رمضون بود که رفته بودم خونه ش...
شاکی بود حسابی. که چرا بهش سر نمیزنم...
اساسن همه شاکی ن... فامیل و دوست و آشنا... که چرا به ما سر نمیزنی و...
...
گاهی فکر میکنم آدمهای زندگیم زیادن... نمیتونم مدیریت کنم رابطه هامو... توجهم میره به یه سمت و بعد از یه گروه دیگه غافل میشم...
- ۹۵/۰۵/۱۲